بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روی پاهای خودم | صفحه ۲۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب روی پاهای خودم

بریده‌هایی از کتاب روی پاهای خودم

۴٫۳
(۱۴۳)
اگر کسی به انسان عمیقاً عشق بورزد، به او قدرت می‌دهد. اگر انسان به کسی عمیقاً عشق بورزد، این عشق به او جسارت می‌دهد. لائوتسه
زهرا۵۸
طی چند روز باقی مانده به عمل پیوندم، باید تمام تمرکزم را متوجه سلامتم می‌کردم. درحالی‌که جوان‌های بیست و یک ساله همگی مشغول خوش‌گذرانی بودند، من باید دوزهای بالای مورفین و سرکوب‌کنندۀ سیستم ایمنی مصرف می‌کردم تا برای عمل آماده بشوم. موقع رفتن به بیمارستان حتی سعی کرده بودم که از لحاظ ذهنی هم آماده باشم. می‌دانستم که تفکرات قدرت بالایی دارند و اگر ساختار ذهنی آماده‌ای برای عمل پیوند داشته باشم، بدنم کلیۀ جدید را راحت‌تر قبول خواهد کرد.
زهرا۵۸
از لحاظ پزشکی افراد می‌توانند حتی با ده درصد از کلیه‌هایشان زندگی عادی داشته باشند، به همین خاطر اهدای کلیه برای افراد مخاطره‌آمیز نخواهد بود، ولی اگر همان عملکرد کم هم از کار بیفتد افراد بلافاصله به پیوند نیاز خواهند داشت.
زهرا۵۸
گروه خونی و آزمایش‌های پدرم با من تطابق کامل دارند. اگر پدرم سر سوزنی نگران بود که دارد زندگی‌اش را به‌خاطر نجات من به مخاطره می‌اندازد، من اصلاً این نگرانی را در چهره و حرکاتش ندیدم. او به من گفت: «هرآنچه برای یک زندگی زیبا و مستقل نیاز داشته باشی به تو تقدیم خواهم کرد.»
زهرا۵۸
نه‌تنها پاهایم را از دست داده بودم؛ بلکه حالا کلیه‌هایم را هم داشتم از دست می‌دادم. تازه داشتم به زندگی بدون پا عادت می‌کردم و حالا مجبور بودم که به بیمارستان برگردم و با صورتی ورم‌کرده و یک سیستم ایمنی مهارشده، به زندگی‌ام ادامه بدهم. اگر هم وزن اضافه می‌کردم شاید مجبور بودم پاهایی را که بالاخره بعد از مدت‌ها برایم راحت بودند و به آن‌ها عادت کرده بودم، عوض کنم. اسنوبردم چه می‌شد؟ تازه راهی پیدا کرده بودم تا اسنوبرد را ادامه دهم، بتوانم مستقل باشم و حالا باید همه‌چیز را رها می‌کردم. این عمل من را دوباره ناتوان می‌کرد. با مهار سیستم ایمنی بدنم در برابر بیماری‌ها آسیب‌پذیر می‌شدم، با تمامی این افکار که برای هیچ‌کدامشان هم جوابی نداشتم، داشتم دیوانه می‌شدم. رنج‌آورترین و ترسناک‌ترین خبر برایم همین بود که مجبور بودم عمل پیوند کلیه را بپذیرم. حتی از دست دادن پاهایم به این اندازه برایم رنج‌آور نبود.
زهرا۵۸
پرستار در مورد مراحل پیوند برایمان توضیحاتی ارائه کرد. او گفت: «بعد از پیوند برای باقی عمر باید از داروهای مخصوصی استفاده کنی. این داروها ممکن است باعث بشود که وزن اضافه کنی و بعضی از افراد حتی صورتشان کمی متورم می‌شود. گویی صورتشان باد کرده است. او در مورد باقی عوارض هم صحبت کرد؛ مثلاً اینکه عضلات تا حد زیادی تحلیل می‌روند و حتی ممکن است موهای زائد هم دربیاورم. او گفت تا شش ماه بعد از پیوند هم بسیاری از بیماران قادر به کار کردن نخواهند بود. چون در برابر بیماری بسیار آسیب‌پذیرند و باید تا مدت‌ها از ماسک استفاده کنند.» در تمام مدتی که او صحبت می‌کرد، نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که من حتی آدمی نبودم که یک قرص مسکّن استفاده کنم و حالا مجبور بودم برای باقی عمرم از دارو استفاده کنم؟ وحتی موی زائد داشته باشم؟
زهرا۵۸
نمی‌دانستم که با دو پا این کار امکان‌پذیر است یا نه؟ ولی اگر هم ذره‌ای امکان داشت، این من بودم که باید این کار را می‌کردم.
زهرا۵۸
به‌زودی این افکار به ذهنم آمده بود که آیا نباید چیز بیشتر یا کار مهم‌تری در زندگی انجام بدهم. سر کار من هیچ‌چیز تغییری نکرده بود ولی من خیلی عوض شده بودم. از آن سوی زندگی برگشته بودم و حالا به دنبال چیزهای بیشتری بودم. به خودم می‌گفتم: «آیا این همان زندگی متفاوتی است که آن پیرمرد راجع به آن با من صحبت کرد؟» اینجا در یک اتاق ساکت هر روز ماساژدرمانی می‌کردم و می‌دانستم که این تنها کاری نیست که باید در زندگی‌ام انجام دهم. باید بیشتر تجربه می‌کردم، بیرون می‌رفتم و تجاربم را با افراد زیادی در میان می‌گذاشتم. این نجوای درونی ذهن من بود
زهرا۵۸
وقتی پاهای مکانیکی داشته باشی، دیگر نمی‌توانی هر زمان که بخواهی با یک کیف کوچک و لوازم آرایش و تلفن همراه در کوتاه‌ترین زمان ممکن از خانه بیرون بزنی. کیف من پرشده بود از وسایلی مثل پیج‌ومهره و پیچ‌گوشتی و وسایل مخصوص؛ زیرا نمی‌دانی هر لحظه کدام قسمت از پایت ممکن است شل بشود و به تعمیر نیاز پیدا کند. این اتفاق هر جایی ممکن است بیفتد؛ در رستوران، فرودگاه یا حتی وسط خیابان. در یک چشم‌برهم‌زدن از کسی که دارد عادی راه می‌رود به کسی بدل می‌شدم که از درد دادوبیداد می‌کند تا جایی برای نشستن پیدا کند.
زهرا۵۸
هنگام ماساژ سعی می‌کردم مشتری کاملاً آرام و ریلکس، در سکوت کامل باشد ناگهان قرچ! صدای یکی از پیچ‌های پایم بلند می‌شد. خیلی ناراحت می‌شدم ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. این هم یکی از معایب داشتن پاهای مصنوعی بود.
زهرا۵۸
تصمیم گرفتم قوانین را خودم برای خودم وضع کنم.
زهرا۵۸
«ایمی، اگر در مدرسه دیگران تو را روبات صدا بزنند چه‌کار می‌کنی؟» لحظاتی از نقاشی کشیدن دست کشیدم و جواب دادم: «خب به نظرت روبات‌ها خیلی خیلی باحال نیستند؟ و تو فقط یک روبات نیستی، تو یک روباتِ دخترِ باحال هستی. پس وقتی به تو می‌گویند روبات، اصلاً ناراحت نشو و فقط از آن‌ها تشکر کن.» او به من لبخندی زد و متوجه شدم تجارب خیلی سختی را در این مدت پشت‌سر گذاشته‌ام، اما هرگز مجبور نبودم این مسائل را در دوران بچگی تحمل کنم.
زهرا۵۸
تا وقتی‌که خودم بیش‌ازحد به نقصان‌هایم نپردازم، آن‌ها هم متوجه این مسئله نخواهند شد. این انتخاب خود ماست که به جنبۀ مثبت قضیه بپردازیم یا به جنبۀ منفی.
زهرا۵۸
تا زمانی که با تمام قلبت دریافت نکنی، نمی‌توانی چیزی را نیز با تمام قلبت اهدا کنی. بن براون
زهرا۵۸
برای خودم معین کرده بودم که پاهای مصنوعی نباید مثل خاری در چشمم باشند، آن‌ها بایستی قسمتی از وجود من باشند. به‌جای اینکه از پوشیدن هرروزۀ آن‌ها ناراحت باشم یا تحملشان کنم، باید آن‌ها را در آغوش بکشم و هر روز یک کفش زیبا برایشان انتخاب کنم.
زهرا۵۸
بعد از پایان ماجرا چیزی که برایم جالب بود، این نبود که چه بالایی سر روکسی آمده و اینکه او چقدر تند و سریع دویده است، قسمت شگفت‌آور این بود که من چقدر تند دویده بودم و خودم را مجبور کرده بودم که با پاهایم حتی از بعضی جاها بپرم. به‌طوری‌که وقتی مادرم قضیه را برای پدر و خواهرم تعریف می‌کرد، گفت: «ایمی خیلی محتاط و آهسته روی ایوان راه می‌رفت و با تلفن صحبت می‌کرد، اما ناگهان مثل تیری از چلۀ کمان رها شد و با سرعت می‌دوید.» وقت دویدن اصلاً پاهایم را احساس نمی‌کردم. تمام توجهم به روکسی و نجات دادنش بود، به‌طوری‌که کوچک‌ترین درد و بی‌حسی در پاهایم نداشتم و فقط می‌خواستم به روکسی برسم. این ماجرا یک نکته را برایم روشن می‌کرد؛ وقتی‌که شما به اندازۀ کافی متمرکز و مصمم هستید، توانایی‌هایتان چندبرابر می‌شود.
زهرا۵۸
یک روز وقتی روکسی را بیرون برده بودم، هم‌زمان داشتم با تلفن هم صحبت می‌کردم، یک چشمم به او بود که ناگهان یک گرگ به او نزدیک شد و سعی می‌کرد که او را با خود ببرد. به‌سرعت تلفن را قطع کردم و به سمت روکسی رفتم. گرگ با دیدن من فرار کرد ولی روکسی را با خود برد، مجبور شدم با سرعت دنبال آن‌ها بدوم و فریاد می‌زدم: «هی ولش کن!» سرانجام به گرگ و روکسی رسیدم و چندین لگد محکم به گرگ زدم تا بالاخره او را رها کرد. روکسی را بغل کردم و خوشحال از اینکه سگ عزیزم را نجات دادم و او هنوز زنده است، به خانه برگشتم.
زهرا۵۸
مادرم گفت: «هی این را نگاه کن! او می‌خواهد تو بغلش کنی. همه‌جا دنبالت می‌آید.» خم شدم و جثۀ کوچک سه پوندی‌اش را بغل کردم، گویی میان دستانم گم شد. او قشنگ‌ترین سگ کوچولوی پشمالوی کرم‌رنگی بود که دیده بودم. وقتی با آن چشمان شیرین کوچک و معصومش نگاهم می‌کرد، گویی می‌گفت: «لطفاً من را به خانه ببر.» نگاهی به مادرم انداختم و سپس به طرف آینه رفتم، به خودم و او که در بغلم بود، نگاهی کردم. چنان آرام و محکم به من چسبیده بود که گویی از قبل همدیگر را می‌شناختیم. با وجود اینکه هر دویمان حسابی از همدیگر خوشمان آمده بود، ولی می‌دانستم که نمی‌توانم او را با خود به خانه ببرم. چون پدرم ممکن بود از دیدنش حالش بد بشود. او حیوانات را دوست داشت، اما فقط و فقط خارج از خانه.
زهرا۵۸
مشکلات می‌توانند یا ما را متوقف کنند یا ما را مجبور کنند که خلاقیت به خرج دهیم.
زهرا۵۸
با خودم گفتم: «خب، مثل اینکه می‌توانم این کار را بکنم.» تا اینکه بعد از طی کردن حدود یک‌چهارم از مسیر به یک دست‌انداز رسیدم. به این خاطر که هیچ ضربه‌گیری نداشتم، ضربۀ حاصل از دست‌انداز را در کل بدنم احساس کردم. مثل پر کاه به هوا پرتاب شدم. عینکم به یک سو و کلاهم به یک سوی دیگر پرتاب شد و پاهایم که هنوز به اسنوبردم متصل بودند نه متر پایین‌تر متوقف شدند. بلند فریاد زدم: «وای خدای من!» خواهرم به‌سرعت به سمتم آمد. او سراسیمه رسید و پرسید: «حالت خوبه؟» با خنده جواب دادم: «بله، گمان کنم خوبم.» بِرد داشت وسایلم را که به اطراف پرت شده بودند، جمع می‌کرد. هرکدام از پاهایم به تنهایی سه کیلوگرم وزن داشت، تازه بدون احتساب وزن اسنوبردم. افرادی که در آن اطراف بودند، با شگفتی به من نگاه می‌کردند.
زهرا۵۸

حجم

۲۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۳۹,۵۰۰
۲۷,۶۵۰
۳۰%
تومان