بریدههایی از کتاب روی پاهای خودم
۴٫۳
(۱۴۳)
من هرروزه بیش از صد ماهیچه، رباط و استخوان را به کار میگرفتم تا راه بروم، روی پلهها جابهجا بشوم، تعادلم را حفظ کنم، بلند بشوم و بنشینم و حتی بخزم. برای هر جابهجایی کوچکی حتی نیاز نبود که اندکی فکر کنم. درواقع پای آدمیزاد یک شاهکار مهندسی و هنری است.
z.gh
همچنان که به تخت اتاق عمل نزدیک میشدم، سه هدف را در ذهنم مرور میکردم و حتی آنها را بهاینصورت فهرست کردم؛
مورد اول: من هرگز احساس بیچارگی نخواهم کرد. من آن روز در عمل جراحی سختی که داشتم ممکن بود جان خود را از دست بدهم، ولی به من فرصت انتخاب داده شد و تصمیم گرفتم که بمانم. من هرگز یک قربانی نیستم.
مورد دوم: من در فصل آینده اسنوبرد بازی خواهم کرد. از زمانی که اسنوبرد را شروع کرده بودم، حتی یک فصل آن را از دست نداده بودم. الان نیز نمیخواستم آن را از دست بدهم. نمیدانم چگونه و چطور، ولی انجامش خواهم داد.
مورد سوم: پس از اینکه از عهدۀ این کار برآمدم، آن را با دیگران قسمت خواهم کرد و شاید به بقیه کمک هم بکنم. خودم را تصور کردم که داستان را برای دیگران بازگو میکنم. نمیدانستم کجا و چگونه، ولی میخواستم به همگان بگویم که زندگی ادامه دارد.
z.gh
«میدانی ایمی، دستکم موقع اسنوبرد بازی کردن دیگر پاهایت یخ نخواهند زد.» هر دو از این حرف به خنده افتادیم.
او ادامه داد: «جدی میگویم، اگر کمی فکر کنی میبینی تو دوباره اسنوبرد را با تلاش باید یاد بگیری و این بهخودیخود هیجانانگیز است، چون باید آن را به شیوۀ جدیدی انجام بدهی.»
z.gh
چند ماه بعد از اقامتم تصمیم گرفتم اسکیتبرد یاد بگیرم. از آنجایی که دنیل اسکیت را حرفهای بلد بود، میتوانستیم وقت بیشتری را باهم بگذرانیم. اسکیتبرد برایم بهآسانی اسنوبرد نبود، در اسنوبرد پاها به تخته متصل و محکم میشود ولی در اسکیتبرد من هربار تلوتلوخوران از تختۀ اسکیت جدا میشدم. به پیشنهاد دنیل قرار شد با ایجاد سوراخی روی تختۀ اسکیت پایم را به آن متصل کند. او همیشه برای حل هر چیزی یک ایدۀ خلاقانه داشت. من خیلی زود یاد گرفتم و ما هر شب تا خیابان اصلی اسکیت میکردیم و غذای موردعلاقهمان را در رستوران میخوردیم. این زندگی سادهای بود که من و دنیل در سن دیگو کنار هم داشتیم. لذت بردن از غروب خورشید، بوی خاک خیسشده، صدای برخورد امواج به صخره، همگی برایم لذتهای جدیدی بودند
زهرا۵۸
چیزهای خوب سن دیگو، آب وهوای بینظیر، بوی خوش اقیانوس و بیدار شدن با صدای دلنشین امواج بود. اولینباری که در ساحل قدم گذاشتم، متوجه شدم چقدر دلم تنگ شده است تا شنها را بین انگشتان پاهایم و نسیم خوش ساحل را روی ساقهای پاهایم، احساس کنم. همچنین به خودم یادآوری کردم که اگر پاهایم را از دست نداده بودم، شاید اصلاً فرصت زندگی در جایی به این زیبایی را نداشتم.
زهرا۵۸
همیشه دوست داشتم در شهری نزدیک به اقیانوس زندگی کنم. یکبار به دنیل گفتم: «دوست دارم نزدیک دریا باشم، جایی مثل سن دیگو.»
دنیل هنوز مشغول تمام کردن دورههایش در کلورادو بود، ولی او هم دوست داشت مدتی دانشگاه را رها کند. او گفت: «میتوانیم ازدواج کنیم و هر دو به جایی نزدیک ساحل نقلمکان کنیم.»
از خوشحالی فریاد زدم: «جدی میگویی؟»
او گفت: «البته. کلی خوش میگذرانیم.» بعد از اینکه کمی بیشتر دربارۀ چندوچون قضیه صحبت کردیم، تصمیم گرفتیم جابهجا بشویم.
من و دنیل خیلی ساده و مختصر ازدواج کردیم، مراسمی که نصف روز هم طول نکشید. از اینکه به سن دیگو نقلمکان میکنیم، بهقدری خوشحال بودیم که عروسی برایمان اهمیت چندانی نداشت.
زهرا۵۸
به این فکر افتادم که بار دیگر وگاس را ترک کنم و جای دیگر بروم. دیگر به اندازۀ کافی قوی شده بودم و پاهایم نیز عملکرد خوبی داشتند. مستقلتر شده و آماده بودم تا آزادی بیشتری را تجربه کنم، میخواستم چیزهایی را که در لیستم نوشته بودم، تجربه کنم. دائماً به این فکر میکردم که به من فرصتی دوباره داده شده است، پس باید سفری پرهیجان داشته باشم. یک ندای درونی دائماً من را بهسوی انجام کاری متفاوت میخواند.
در سرم ایدههای متفاوت و زیادی بود. بسیار مشتاق بودم تا یک کار جدید را تجربه کنم. مثلاً به این فکر کردم که به لس آنجلس بروم و بازیگری را امتحان کنم. یکی از دوستانم بت این کار را کرده بود. همچنین به مد و لباس هم بسیار علاقهمند بودم. دوست داشتم مدل لباس بشوم و عکسم را روی مجلهها چاپ کنند، یک مدل با پاهای مصنوعی مطمئناً توجه عدهای را به خود جلب میکرد.
زهرا۵۸
آخر هفتههایی را که با دنیل در کرستد بوت میگذراندم، فرصتی بود تا از استرسهای کاری و پزشکی رها باشم؛ بدون هیچ مسئولیتی، گویی در تعطیلات هستم. ساعتهای طولانی با دنیل حرف میزدیم، شاید هنوز رابطۀ جدی و رمانتیکی نداشتیم، ولی در ارتباط با او بهقدری احساس راحتی میکردم که گویی هیچوقت پاهای مصنوعی نداشتهام. او هم به من گفت: «اولینباری که من را ملاقات کرده یک دختر ساده و صمیمی را دیده و هیچچیز دیگری برایش عجیبوغریب نبوده است.»
زهرا۵۸
«صبح به این زودی حالت چطوره؟» گفتم: «عالی.» چهل و پنج دقیقۀ بعد را همینطور که در جادههای عریض سوار بر ماشین بودیم، طلوع خورشید را نگاه میکردیم و باهم گپ میزدیم. احساس میکردم که در بهشت هستم. وقتی به فرودگاه نزدیک شدیم، گفت: «من دوست دارم با تو در ارتباط باشم.» با لبخند جواب دادم: «حتماً.» ولی خیلی خودم را ذوقزده نشان ندادم، چون هنوز از چیزی مطمئن نبودم. او گفت: «عالی است! پس من شماره تلفنت را دارم و تماس خواهم گرفت.»
خداحافظی گرمی کردیم و از هم جدا شدیم.
زهرا۵۸
حتی متوجه شدم که این پاها برایم مزایای خوبی هم دارند. مثلاً میتوانستم سایز کفشهایم را با سایزی که همیشه در بازار حراج شده است تنظیم کنم. حتی میتوانستم قد خودم را هم تنظیم کنم. قد واقعی من صد و هفتاد سانتیمتر بود، حالا میتوانستم به اندازۀ دو و نیم سانتیمتر به قدم اضافه یا کم کنم. من در کل قد بلند را بیشتر دوست داشتم ولی باتوجهبه نوع لباسم و مهمانیای که در آن شرکت میکردم، میتوانستم قدم را تنظیم کنم و این را بسیار دوست داشتم، حتی تا امروز هم این کار را انجام میدهم.
زهرا۵۸
پاهای مصنوعی شاید جذابترین شیء در کمد اتاقم نبود، ولی اصلاً ارزان هم نبودند. یک جفت پا با کیفیت متوسط برای من حدود سه هزار دلار خرج برمیداشت. خیلی خوششانس بودم که مخارجم از طرف بیمه پوشش داده میشد. البته کمی قبل از بیمار شدنم از بیمهای که مادرم برایم پرداخت میکرد، انصراف دادم تا حق بیمهام را از طریق شغل خودم پرداخت کنم. زمانی که بستری شدم هنوز بیمۀ کامل نبودم، اما به این دلیل که کلیههایم از کار افتاده بودند، شامل بیمه مدیکیر و مدیکاآیدی شدم. پس، از طرفی میشد گفت از کار افتادن کلیههایم برای من یک شانس بود و بیمه تمام مخارجم را پذیرفت.
زهرا۵۸
یکی از کتابهای موردعلاقهام کیمیاگر بود. کتابی دربارۀ یافتن علایق خود و دنبال کردن آنها.
زهرا۵۸
تنها تصویری که از فردی بدون پا به ذهنم میآمد، سربازی بود که از جنگ ویتنام برگشته بود، او روی ویلچرش نشسته بود و با چهرهای خسته این نوشته را نگه میداشت: «دامپزشک ویتنامی هستم و حاضرم برای غذا کار کنم.»
زهرا۵۸
روی تختم دراز کشیدم. همینطور که داشتم به سقف نگاه میکردم، فکر اینکه همهچیز برایم یکنواخت شده است و من احساس خستگی میکنم، مثل کوهی از برف بر رویم آوار شد.
هیچکس را برای مصاحبت نداشتم. حتی همخانهای هیپی من هم در منزل نبود. هر کاری را که در طول روز میتوانستم در سالت لیک انجام دهم، انجام داده بودم ولی ساعت تازه هفت بعدازظهر بود. حتی به اتاقنشیمن رفتم و سعی کردم تلویزیون نگاه کنم، اما آن هم کار نکرد. در این لحظه آن گلولۀ بزرگ یخی که بر سرم خراب شده بود، به بهمنی از جنس فهمیدن تبدیل شد. «بله! باید خودم را از این وضعیت بیرون بکشم.»
زهرا۵۸
یک دختر فقط باید دو چیز باشد: کسی و چیزی که خود خودش میخواهد.
کوکو شنل
زهرا۵۸
این کتاب نهتنها داستان سفر پرمخاطرۀ زندگی من است؛ بلکه داستان سفر تحولات روحی من نیز هست. داستان کشتی پرماجرایی که من هنوز روی دو پای خودم، ناخدای آن هستم. در طول مطالعۀ این کتاب امیدوارم لحظات تحولبرانگیز و چراغهای روشنگری سر راه شما قرار بگیرد. لحظاتی که بتواند بینشی عمیق را در شما برانگیزد؛ زیرا هر یک از ما خیلی فراتر از آنچه هماکنون میداند، تواناست. در طول مسیر زندگی آن راهی که در آغاز، یک جادۀ انحرافی و خاکی بهنظر میرسد، درصورتیکه نگرشهای خود را تغییر دهید، میتواند سرنوشت شما را بهنحوی شگرف رقم بزند. یک چالش اضطرابآور میتواند به لحظهای ناب برای شکرگزاری بدل بشود و زندگی من تجسم واقعی این حرف است.
زهرا۵۸
انعطافپذیری و تغییر بدون حس شکرگزاری آسان نخواهد بود؛ زیرا با اطمینان از لطف خدا و سپاسگزاری از اوست که برداشتن قدمهای بزرگ و تحولات بنیادین امکانپذیر میشود.
زهرا۵۸
سرچشمۀ تکامل، تحول است و مشکلات میتوانند به منزلۀ تلنگرهایی برای این تحولات باشند، مواقعی که برای پشتسر گذاشتن یک مشکل چارهای بهجز تغییر یافتن نداریم، درواقع قدمی بهسوی تکامل برمیداریم.
زهرا۵۸
زندگی فقط یک فاصلۀ کوتاه بین زندگی و مرگ نیست، فرصتی است برای تجربه کردن، دیدن و اندیشیدن و این تماماً به ما برمیگردد که این فرصت کوتاه را تبدیل کنیم به جملۀ معروف اقبال لاهوری که میگوید: «زندگی، در صدف خویش گوهر ساختن است.»
زهرا۵۸
زندگی فقط یک فاصلۀ کوتاه بین زندگی و مرگ نیست، فرصتی است برای تجربه کردن، دیدن و اندیشیدن و این تماماً به ما برمیگردد که این فرصت کوتاه را تبدیل کنیم به جملۀ معروف اقبال لاهوری که میگوید: «زندگی، در صدف خویش گوهر ساختن است.»
زهرا۵۸
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۳۹,۵۰۰
۲۷,۶۵۰۳۰%
تومان