بریده‌های کتاب شهربانو
کتاب شهربانو اثر مریم قربان‌زاده

کتاب شهربانو

انتشارات:نشر ستاره‌ها
امتیاز:
۴.۵از ۱۸۵ رأیخواندن نظرات
خدا هر درد و بلایی بدهد جای شکرش را باقی می‌گذارد.
|قافیه باران|
وقتی آدم پیر می‌شود حتی یک بوی آشنا او را می‌برد به گذشته‌هایش. انگار هرچه پیرتر می‌شوی گذشته‌ات جوان‌تر و جوان‌تر می‌شود. امان از این خاطره‌ها.
زیـنـب🍃🌸
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. این چند کلمه، اول اکثر انشاءهای بچه‌ها بود. توی نامه‌های رزمنده‌ها هم بود.
3741
عروسی‌مان توی زمستان بود. یک شب برفی و سرد. وقتی عبدالله آمد دنبال من، طبق رسم قدیم باید یک قدم او جلو می‌آمد یک قدم من جلو می رفتم. تا وقتی به هم برسیم و او مرا ببرد به خانه‌ای که مهیا کرده. من با لباس تور و نازک عروسی با کفش‌های سفید پاشنه بلند و یک چادر سفید وسط برف‌ها. عبدالله هم با کت شلوار راه راه سفید و سیاه. از شدت خجالت سرمای هوا را حس نمی‌کردم. قد من تا سینه عبدالله می‌آمد. همین‌طور یک قدم یک قدم جلو می‌رفتیم که به یک باره عبدالله دست‌هایش را انداخت دور کمر من و از زمین بلندم کرد و دوید به سمت خانه رفت. همه مات و مبهوت مانده بودند. اما هوا آن قدر سرد بود که از سرعت عمل عبدالله خوشحال هم شدند. تا چند روز خجالت می‌کشیدم توی صورت پدرم نگاه کنم. به عبدالله گفتم خجالت نکشیدی این کار را کردی؟! می‌خندید که: البته که خجالت کشیدم اما دل نداشتم وسط آن همه برف پاهای نازک‌ات را ببینم که یواش یواش جلو می‌آیند و خیس و یخ زده شده‌اند.
s.latifi
«خجالت نمی‌کشی؟! تا نان‌ات سرد می‌شود شروع می‌کنی به شهدا و جانبازان می‌پری؟! بیا هرچه امتیاز و سهمیه به ما می‌دهند بدهیم دست تو، یک هفته برو بیمارستان بالای سر جوانت بیداری بکش! حاضری؟! بیا هرچه دانشگاه و اداره هست به نامت کنیم یک شب زجر کشیدن جوان‌ات را ببین! خوب است؟ راضی می‌شوی؟ تو هم برادرهایت را می‌فرستادی جنگ تا کشته بشوند تا برای بچه‌هایت امتیاز و سهمیه جور کنند، چرا نرفتند؟! چرا هیچ غلطی نکردند؟!
Saman
توی حیاط بیمارستان امام رضا، زیر درخت‌های چنار نشستیم. سرم را تکیه دادم به تنه درخت.
h.s.y
مادری کردن قشنگ‌ترین و دشوارترین چیزی است که خدا بر گُردهٔ آدم‌ها سوار کرده است. هم قشنگ است و هم سخت.
hosseini
انگار خدا بعضی وقت‌ها فقط منتظر است یک چیزی از زبان بنده‌اش در برود. او هم فوراً آن را برمی‌دارد و مستجاب می‌کند.
|قافیه باران|
وقتی آدم پیر می‌شود حتی یک بوی آشنا او را می‌برد به گذشته‌هایش. انگار هرچه پیرتر می‌شوی گذشته‌ات جوان‌تر و جوان‌تر می‌شود. امان از این خاطره‌ها. نمی‌دانم اگر آلزایمر می‌گرفتم شاید راحت‌تر بودم. البته نه آن قدر که واجباتم را فراموش کنم. گذشته، از سایه هم به آدم چسبیده‌تر است. در حدی که بعضی چیزها مثل زنگ صدا می کند توی حافظه‌ام
3741
مادرش هر سال نذر داشت برای شهادت امام رضا حلوا بپزد. مدل حلوای‌شان با ما فرق می‌کند. بهار که می‌شد گندم‌ها را می‌ریخت توی سبدهای حصیری و می‌گذاشت زیر باران بهاری تا جوانه بزنند. می‌گفت این حلوا مخصوص حضرت زهراست باید فقط با آب باران جوانه‌هایش عمل بیاید. جوانه‌های گندم را آسیاب می‌کرد و نگه می‌داشت تا شهادت امام رضا. سر شب جوانه‌ها و آرد و روغن‌اش را می‌ریخت توی دیگ مسی بزرگ و می‌گذاشت روی اجاق. حلوا را باید تا صبح کپچه می‌زدند. همسایه‌ها همه جمع می‌شدند. اول کار، زن‌ها دور و بر دیگ بودند اما به آخرش که می‌رسید نوبت زور بازوی مردها می‌شد. آنقدر کپچه می‌زدند که حلوا رنگ قهوه‌ای پیدا می‌کرده. صبح بعد از نماز، ظرف‌ها را حلوا می‌کردند و پسرها می‌بردند در خانه همسایه‌ها.
🍃🌷🍃

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

صفحه قبل
۱
۲
...
۱۲صفحه بعد