بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان | صفحه ۴۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان

بریده‌هایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان

انتشارات:انتشارات پر
امتیاز:
۴.۵از ۱۳۰۳ رأی
۴٫۵
(۱۳۰۳)
من احترام رو فقط در این نوع صحبت کردن و به زبون آوردن القاب نمی‌بینم. احترام باید در لحن آدم‌ها باشه.
Raana
ـ تو خیلی خوشبختی دایانا! ـ چطور؟ ـ تو پدر خوبی داری. ـ کدوم رفتار فرمانده گرشاسپ باعث شده چنین فکری کنی؟ ـ تو گاهی از فرمانده انتقاد کنی. گاهی هم ازشون ناراحت میشی. اما همیشه با افتخار در موردشون صحبت می‌کنی. ـ خب چون... فرمانده پدرمه. ـ ولی من با چنین افتخاری دربارهٔ پدرم صحبت نمی‌کنم.
Raana
من بعد از این همه مدت حتی به چهرش نگاه هم نکردم. نمی‌دونم گونه‌هاش، بینیش، صورتش دقیقاً چه شکلیه. من فقط به چشم‌هاش نگاه کردم! من خودم رو تو اون مردمک‌های سیاه دیدم. خودم رو، چشم‌هام رو، نگاهم رو، همه رو تو چشم‌هاش دیدم. تو تا حالا خودت رو در چشم یک نفر دیگه دیدی؟
Raana
ما همون آدمی هستیم که متولد شدیم. موقعیت پدر و مادرمون تعیین می‌کنه چه کسی باشیم.
Raana
اولین درسی که به عنوان یک محافظ یاد می‌گیرید اینه که باید کوتاه حرف بزنید. بیشترین اخبار در کمترین کلمات. لازم به توضیح اضافه‌ای نیست.
Raana
ما باید یاد بگیریم بدون اعتماد کردن به آدم‌ها، اون‌ها رو دوست داشته باشیم. فقط وقتی بین مردم باشیم، می‌تونیم معنای زندگی رو بفهمیم.
Raana
فقط زمان می‌تونه نشون بده احساسات ما چقدر واقعی هستن.
Raana
انگار دستم رها می‌شود. اما امکان ندارد. شاید من دیگر گرمای دست پوریا را احساس نمی‌کنم. سرم را به سختی می‌گردانم و به دستم نگاه می‌کنم. بی‌هیچ حرکتی در کنار بدنم قرار گرفته است. پاهایم بی‌حس می‌شوند. گرمایی که از دست چپم تا قلبم رسیده بود به سرمای سختی تبدیل می‌شود. سنگینی‌اش را در سینه‌ام احساس می‌کنم. انگار تمام قلبم یخ می‌زند. پوریا همچنان در کنارم ایستاده است اما دیگر هیچ پیوندی میان‌مان دیده نمی‌شود. انگار اصلاً پیوندی میان‌مان وجود نداشته است. پدر نامش را چه گذاشته بود؟ رابطه! آری رابطه. و این لحظه پایان رابطهٔ ماست. دیگر نباید بیش از این، این تحقیر را تحمل کنم. دیگر نباید قلب یخ‌زده‌ام را نادیده بگیرم. پایان ما رقم خورده است. باید بروم. باید زودتر ترکش کنم. هم پوریا را، هم قصر را و هم تیسفون را. من همه‌چیز را رها می‌کنم. آری من می‌روم. اما قبل از رفتن باید آخرین جمله‌ام را بر زبان بیاورم. پوریا اگر دیگر پوریای من نیست، حداقل باید خسرو انوشیروان ایران باشد. قطره‌ای اشک روی گونه‌ام می‌افتد. آرام زیر لب زمزمه می‌کنم: ـ پادشاه بزرگی باش... خسرو انوشیروان. بغضم می‌شکند. قبل از آنکه صدای هق‌هق گریه‌ام در فضا بپیچد، تمام توانم را در پاهایم جمع می‌کنم و به سمت در قصر می‌روم.
ⓝ.ⓗ.ⓩ
با نگاه عجیبی به چهره‌ام خیره می‌شود. سپس مردمک چشمانش می‌لغزد و سر تا پایم را نگاه می‌کند. لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد. دوباره چشمانش را باز می‌کند و به سرعت چند قدم به سمتم برمی‌دارد. در کنارم قرار می‌گیرد. سرم را می‌گردانم تا بتوانم چهره‌اش را ببینم. اما پیش از آنکه موفق شوم، صدایش در گوشم می‌پیچد: ـ چقدر زیبا شدی.
ⓝ.ⓗ.ⓩ
من همیشه تلاش کردم این دنیا رو زیبا و رویاهام رو شدنی ببینم. اما انگار زندگی سخت‌تر و بی‌رحم‌تر از اونه که سخاوتمندانه رویاهامون رو برآورده کنه. حقیقت اینه که رویاهای ما در کنار هم پر از تناقضه. این دنیا پر از تناقضه....
زهــرا م.ن
با چه منطقی میشه این رو توجیه کرد که انسان کاری کنه مست بشه و نفهمه چی میگه و چی کار می‌کنه؟
ح. دوست حافظ
سیب سرخ در افسانه‌های ارمنی نماد عشق ممنوعه است.
tasnim
زن مثل آبه و مرد مثل آتش. اگر آب و آتش در کنار هم قرار بگیرن، همدیگه رو نابود می‌کنن. یا باید با فاصله از هم باشن و یا با هم آمیخته بشن.
کاربر ۲۱۰۱۳۲۵
من و پوریا، آب و آتش، گردنبند آب و آتش... سنگ آبی گردنبند شکست. نباید دستم را عقب می‌کشیدم. نباید می‌شکست. چرا دستم را عقب کشیدم؟ نه. من دستم را عقب نکشیدم. این پوریا بود که دستم را رها کرد. او دست مرا رها کرد! قرار بود من رهایش کنم اما او مرا رها کرد. این از تمامی کابوس‌هایم غم‌انگیزتر است.
withhopefully
اهمیت جملات فقط به مفهوم‌شون نیست. بستگی داره که چه کسی چنین جمله‌ای رو میگه. وقتی از کسی توقع شنیدن حرفی رو نداری و بعد اون رو می‌شنوی، طبیعیه که خوشحال بشی.
zahra zafarani
حافظ جان، مال و باورهای مردم باشم.
کاربر ۱۸۸۰۵۲۹جواد
هر زمان تو زندگی سختی و مشکلی نبود... ـ بدون که داری تو مسیر اشتباه حرکت می‌کنی.
|قافیه باران|
من برای خود دنیایی ساخته بودم. دنیایی که مهین‌بانو از آن گفته بود. دنیایی که در آن، تمام آینده‌ام در دست خودم بود. اما پوریا با حضورش دنیای دیگری را به من نشان داد. او مرا به گذشته برد، به رویاهای کودکی، به بخشی از وجودم که در این سال‌ها آن را نادیده گرفته بودم. او تصویر جدیدی از من نشان داد که بیشتر دوستش داشتم. بهتر می‌شناختمش و راحت‌تر می‌توانستم آن را بپذیرم.
Amir Muhammad Mehmandoust
هرچی که هست، امیدوارم بهتر از این زندگی یکنواخت باشه.
sumit
با نگاه عجیبی به چهره‌ام خیره می‌شود. سپس مردمک چشمانش می‌لغزد و سر تا پایم را نگاه می‌کند. لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد. دوباره چشمانش را باز می‌کند و به سرعت چند قدم به سمتم برمی‌دارد. در کنارم قرار می‌گیرد. سرم را می‌گردانم تا بتوانم چهره‌اش را ببینم. اما پیش از آنکه موفق شوم، صدایش در گوشم می‌پیچد: ـ چقدر زیبا شدی. به سرعت از کنارم عبور می‌کند. سرجایم میخکوب می‌شوم.
سپیده

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان