بریدههایی از کتاب این داستان یک جورایی بامزهست
۴٫۰
(۱۰۲)
وقتی میخوای خودتو بکشی حرفزدن خیلی سخته. از هر چیز دیگهای بالاتر و فراتره و حالت ذهنی هم نیست، جسمیه، انگار از نظر جسمی بازکردن دهن و بیروندادن کلمات کار سختیه. کلمات مثل حرفهای آدمهای عادی، روان و هماهنگ با مغزتون بیرون نمیآن. بهصورت تیکهتیکه و مثل یخ خردشدهٔ داخل یخساز بیرون میآن. وقتی پشت لب پایینتون جمع میشن دچار لکنت میشین، پس ساکت میمونین.
حانیه
بهطور ناجوانمردانهای تو یه امتحان خوب عمل میکنین، باعث خندهٔ یه دختر میشین، بهطور خاص بعد از حرفزدن تو اینترنت و دویدن سمت دستشویی تجربهٔ پرجوشوخروشی تو پایین تنهتون دارین و فکر میکنین همهچی تموم شده. صبح روز بعد وقتی بیدار میشین همهچی بدتر شده و افسردگی با یه حس انتقامجویانه برمیگرده تا بهتون نشون بده که کی رئیسه.
Rghaf
دراز میکشم و در مورد این فکر میکنم که چطور تو همهچی شکست خوردم، مرگ و شکست.
Rghaf
چطور میشه تو این دنیا بزرگ شد و به خودکشی فکر نکرد؟ این یکی از چیزاییه که خیلی از افراد موفق انجامش دادن: ارنست همینگوی، سقراط و خیلیهای دیگه.
Rghaf
چیکارداشتی میکردی سرباز؟
داشتم سعی میکردم غذا بخورم قربان!
و چه اتفاقی افتاد؟
مشغولِ فکرکردن به یه موضوع مزخرف شدم.
چهجور موضوع مزحرفی؟
اینکه از سگِ پدرمادرم هم کمتر به زندگی امید دارم.
هنوزم رو دشمن تمرکز کردی سرباز؟
فکر نمیکنم.
اصلاً میدونی دشمن کیه؟
فکر میکنم... خودِ منم.
Rghaf
غذا میخورم، نه به این خاطر که مجبورم چیزی رو شکست بدم، نه به این دلیل که چیزی رو به خودم ثابت کنم، بلکه بهخاطر اینکه غذا اینجاس. من میخورم، چون این کاریه که بقیهٔ افراد دارن انجام میدن و یهجورایی وقتیکه یه مؤسسه غذا رو جلوتون میذاره، وقتی اجبار زیادی پشتشه و مجبور نیستین به خاطرش از کسی تشکر کنین، غریزهٔ حیوونیتون باعث میشه قبل از اینکه حریفی مثل هامبل پیداش بشه و اونو بقاپه، بخواین ناپدیدش کنین. فکر میکنم، همونطور که میجوم فکر میکنم، احتمالاً مشکلم زیادفکرکردن باشه.
نون صات
مجبور نیستم این چیزا رو برای آرون توضیح بدم. اون از سطح صحبتهای دوستانهٔ مهم تنزل پیدا کرده و باید سعی کنه و به دستش بیاره. میدونین دیگه چیه؟ من به کسی چیزی بدهکار نیستم و مجبور نیستم با کسی بیشتر از حدی که احساس کنم لازمه حرف بزنم.
a.m
من بهتر نشدم، میدونین. بار از ذهنم دور نشده. به این فکر میکنم که چقدر راحت میتونم دوباره تو دامش بیفتم، دراز بکشم و چیزی نخورم، وقتمو تلف کنم و وقتتلفکردن رو نفرین کنم، به تکالیفم نگاه کنم و وحشتزده شم و برم پیش آرون و نشئه کنم، به نیا نگاه کنم و دوباره حسادت کنم، با مترو به خونه برم و امیدوار باشم که تصادف کنه، برم دوچرخهمو بردارم و برم پل بروکلین.
همهٔ اینها هنوز تو مغزمه. فقط اینکه دیگه یکی از انتخابهام نیست. فقط یه... احتماله، مثل این احتمال که من ممکنه یه لحظهٔ دیگه تبدیل به غبار شم و بهعنوان آگاهی مطلق تو دنیا منتشر شم. این احتمال چندان قوی نیست.
بلاتریکس لسترنج
فکر میکنم، اگه بابی تونسته جایی برای زندگی پیدا کنه، منم میتونم یه زندگی که ارزش داشته باشه پیدا کنم.
بلاتریکس لسترنج
«اگه رو زمین قهوه وجود نداشت من یکی که میمردم.»
Viena
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
تومان