بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرعون | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرعون

بریده‌هایی از کتاب فرعون

۴٫۸
(۱۲)
برایش شانه و چوب مسواک هم گذاشته بودند. مویش را شانه کرد و با تسمه‌ای بست و بعد صندل‌هایی را که با خود آورده بود، پوشید گرچه او امیرزادهٔ سابق شهری کوچک در کنار رودخانه بود، ولی این را می‌دانست که نباید در یک قصر پابرهنه راه رفت.
•°•(TF)•°•
«می‌دانی، شاید هنوز هم مشکلاتی داشته باشیم. زخم ورم می‌کند. شاید ملکه تب کند. معمولاً همه بعد از چنین عملی تب می‌کنند. ولی ارباب روی زخم عسل گذاشته تا نرم شود و خدمتکارها هم رویش پارچهٔ تمیز و معطر به گلاب می‌گذارند تا هم خنک باشد و هم ورمش بخوابد. به‌نظر ارباب، حال ملکه خوب می‌شود.»
•°•(TF)•°•
تاجر هم دستور تهیهٔ مقدمات کار خود را داد؛ چاقوهایی از ابسیدینتیز، باندهایی از نوارهای کتان نازک و نرم، یک سوزن ابسیدین با زه رودهٔ گربه، مایعی از گیاه اسطوخدوس و افسنتین برای شست‌وشو، یک کوزه عسل و کوزه‌ای از آن پمادی که به مردمان سند داده بودند... وقتی تاجر و نیتو مشغول بحث بودند تا ببینند کدام چاقو تیزتر و نازک‌تر است، نارمر آهسته پرسید: «من هم می‌توانم کمک کنم؟» تاجر زه را کشید تا مطمئن شود پاره نمی‌شود و جایی از آن سست نیست و گفت: «از دیدن خون ضعف نمی‌کنی؟» ـ نه! ـ پس می‌توانی کمک کنی. و بعد وقتی برق چشمان نارمر را دید، اضافه کرد: «می‌توانی وقتی ما کار می‌کنیم، گربه را از سر راه ما ببری کنار.»
•°•(TF)•°•
او می‌خواست ماجرای امروزش با پیشگو را برای امیر بگوید تا هم توجیهی برای تأخیرش باشد و هم دربارهٔ سؤال‌هایی که می‌خواست فردا بپرسد، با او مشورت کند، ولی پیش‌کشیدن بحث پیشگو برای سَرِ شام، موضوعی بیش از حد جدی بود. البته... یک موضوع خصوصی هم بود. به جای آن گفت: «به شکار رفته بودم.» امیر اخم کرد: «تنها؟» ـ بله، اعلی‌حضرت. ـ بارها به تو گفته‌ام که... نارمر رو به پدرش خندید و گفت: «وقتی به سن من بودید، چند بار تا بالای تپه‌ها دویدید؟ چند بار؟ خب البته همان وقت‌ها هم بود که آن اسب آبی را دست تنها شکار کردید.» امیر خنده را سرداد و با غرور به تاجر گفت: «می‌بینید چطور بر من تسلط دارد؟ باید امیدوار باشیم مملکت را هم با همین شور و شوق و موفقیت بگرداند.»
•°•(TF)•°•
مرغ‌های پرورشی کباب‌شده هم بود که شکم آنها را با انجیر پُر کرده بودند، به‌اضافهٔ گربه‌ماهی سرخ‌کرده، نان خرمایی، نان عسلی، نان انجیری، تخم غاز آب‌پز و سفت که با سس ماست خورده می‌شد، لوبیای پخته‌شده با عسل و ادویه، اولین ساقه‌های پاپیروسِ فصل که آن‌قدر می‌پختند تا نرم شود و همین‌طور یک ظرف تره‌فرنگی و کرفس و برای نوشیدن هم آب انگور و آب انار سرخ. خدمتکارها ابتدا در مقابل امیر زانو می‌زدند و بعد بلند می‌شدند تا یکی‌یکی به همه غذا تعارف کنند؛ ابتدا به امیر، بعد به نارمر، بعد به تاجر و بعد به امیرزاده هائوک و بالاخره، به همراه تاجر. اما آن مرد جوان که خیلی کم غذا می‌خورد، لقمه‌اش را برمی‌داشت و زیر شالش می‌برد و ذره‌ذره تکه‌های گوشت یا ساقه‌های پاپیروس را می‌خورد. در آخر، ظرف‌های عناب، کشمش، انجیر، و خرما را آوردند و جلو هرکس روی زمین گذاشتند تا از خود پذیرایی کند. برای امیر هم ظرف‌های محبوبش را که پُر از عناب، کشمش، انجیر و خرما بود، روی میز مقابل تختش گذاشتند.
•°•(TF)•°•
بقیه همگی میان سنگ‌ها ناپدید شده بودند. به همین دلیل، اربابم به جای رفتن از آن طرف، آهسته و درحالی‌که یواشکی روی شکمش می‌خزید، از تپه بالا رفت و از آنجا به پایین نگاه کرد. میان آن دو تپه، زمینی صاف بود که از دریا دیده نمی‌شد. زنی آنجا روی سنگی نشسته بود. اربابم فقط می‌توانست موی بلند و سیاه او را ببیند که مثل رودخانه‌ای لبریز از آب، می‌درخشید. او خیال کرد خود زن هم به زیبایی صدایش است. اما بعد او رویش را برگرداند و اربابم توانست یک نظر او را ببیند. جوان به‌نظر می‌رسید؛ اجزای صورتش قشنگ بود، مگر چشم‌هایش که مثل خاکستر سرد بودند و دهانش که سیاه بود و همین‌طور دندان‌ها و دست‌هایش. مترجم روان و راحت گفت: «و آن سیاهی‌ها... خون بود؛ خون خشک‌شده. کنارش یک نی بود با بوته‌هایی که شاید خارهای سمی داشتند. ناخدا هم بود و همین‌طور آن دو ملوان و پدربزرگ اربابم که به تیرک‌هایی بسته شده بودند و از زخم روی گردنشان، توی فنجان‌های سنگی خون می‌چکید.» نارمر احساس کرد پوستش مورمور می‌شود و انگار روی تمام بدنش مورچه راه می‌رود. گفت: «ولی... ولی چطور...؟» مترجم با همان صدای آهسته‌اش گفت: «عفریته بود. توی بیابان، عفریته‌ها مردها را گول می‌زنند و به جاهای بی‌نهایت خشک می‌کشانند تا بالاخره کارشان به جنون می‌کشد. توی دریا، آنها را از کشتی‌ها بیرون می‌کشند و بعد سوروساتی برای خودشان به پا می‌کنند.
•°•(TF)•°•
«عفریته بود. توی بیابان، عفریته‌ها مردها را گول می‌زنند و به جاهای بی‌نهایت خشک می‌کشانند تا بالاخره کارشان به جنون می‌کشد. توی دریا، آنها را از کشتی‌ها بیرون می‌کشند و بعد سوروساتی برای خودشان به پا می‌کنند.
•°•(TF)•°•
فردای آن روز، نارمر پیش از سپیده‌دم بیدار شد و قبل از اینکه نگهبانان پدرش او را ببینند و سعی کنند همراهش بروند، از قصر خارج شد. گناه و عذاب وجدان روی دلش سنگینی می‌کرد. یک روز شکار قابل اغماض بود، ولی دو روز پشت‌سرهم، آن هم حالا که سیل فروکش کرده بود و باید به دیوارها سرکشی می‌شد... اما باید به دیدن آن پیشگو می‌رفت. حتماً وقتی بعداً موضوع را برای پدرش توضیح می‌داد، او می‌پذیرفت. موضوع‌های فراوانی وجود داشت که پیشگو می‌توانست به او بگوید و برای تینیس مفید باشد.
•°•(TF)•°•
پوست‌های پلنگ؛ سیاه چون شب و لطیف چون هوای شبانه. تکه‌های آبنوس سیاه و صاف؛ محکم‌ترین، سنگین‌ترین و گرانبهاترین چوب جهان. فنجان‌های تراشیده از عاج؛ به نازکی پوست تخم‌مرغ، با نقش پرنده و شیرهای در حال پَرِش روی آنها. یک صندوق کوچک چوبی که در آن چیزی حلقه‌حلقه و عجیب، مانند پوست درخت، بود. نیتو آرام گفت: «بو کنید.» نارمر یکی از آن حلقه‌ها را برداشت؛ مطبوع‌ترین و خوش‌ترین بویی بود که تاکنون به مشامش خورده بود. نیتو گفت: «دارچین.» انگشت‌های باریک و بلند او صندوقی دیگر را باز کرد. نارمر به داخل آن نگاه انداخت. در این یکی، گوی‌هایی کوچک و قهوه‌ای بود با بویی متفاوت و تند و تیزتر. امیر با ابروان بالا برده به تاجر نگاه کرد: «صَمغ مر!» نارمر اسم صمغ مر را شنیده بود. ولی در طول زندگی او، هیچ تاجری صمغ مر را به تینیس نیاورده بود.
•°•(TF)•°•
قصر و شهر ساکت بود. حتی از میان حصیرهایی که جلو پنجره‌ها آویزان می‌کردند تا مانع ورود خاک و حشرات باشد، خبری از سوسوی نور آبی روغن کرچک نبود. تنها صدای خُرخُر چند نفری می‌آمد که روی پشت‌بام‌های صاف رختخوابشان را پهن کرده بودند و صدای جیغ یک مرغ باران وحشت‌زده که از تپه‌های پشت سیل می‌آمد.
•°•(TF)•°•
نارمر همچنان که از در بیرون می‌رفت، چنگ انداخت و نیزه‌اش را برداشت. ماه مثل قرصی نان در آسمان شب شناور بود و سراسر رودخانه را در نوری نقره‌ای می‌شست. بادی که از بیابان می‌وزید، بر اثر گذر از روی سیل، خنک بود. حالا که آب فروکش کرده بود، بوی رودخانه عجیب‌تر هم شده بود؛ بوی برگ گندیده، مدفوع و جسد حیواناتی را داشت که بالای رودخانه و همچنین در شکاف سنگ‌ها ناغافل گرفتار آب شده بودند.
•°•(TF)•°•
نارمر از خیلی وقت پیش می‌دانست که هائوک از حیوانات می‌ترسد؛ به‌خصوص از حیوان‌های بزرگ. نارمر به آب زد، ولی باز چیزی تکان نخورد. آیا آن اسب آبی بی‌حرکت کنار آب نشسته بود؟ دیدن آن غیرممکن بود. آیا آن... ناگهان دنیا زیرورو شد. در ثانیه‌هایی مهم و حیاتی، نارمر ناگهان متوجه شد که کجاست و چه اتفاقی افتاده است. ذهنش چنان درگیر اسب آبی شده بود که اصلاً به تمساح‌ها فکر نکرده بود.
•°•(TF)•°•
نارمر درحالی‌که سعی می‌کرد از اَشکال توی تاریکی سر در بیاورد، گفت: «همین‌جا بود؟» مهتاب بر آب می‌تابید و عکس امواج روی دیوارهای سد، گل و سایه‌ها می‌افتاد. هائوک همچنان که پا پَس می‌کشید، به نقطه‌ای کم‌عمق اشاره کرد و گفت: «آن پایین!» نارمر از خیلی وقت پیش می‌دانست که هائوک از حیوانات می‌ترسد؛ به‌خصوص از حیوان‌های بزرگ.
•°•(TF)•°•
آنجا کنار نیتو نشسته بود و به هیاهوی اطرافش گوش می‌داد؛ به هلهله‌های بردگان تینیس، به صدای افراد سپاهش که به‌سرعت زندانیان را با بیل‌های خود هل می‌دادند و می‌بردند، به جاد که با عجله به طرفشان می‌آمد و... حتی سکنات پیر درحالی‌که از چهره‌اش غرور و خوشبختی می‌بارید و لبخند عمیقی روی لب داشت، لنگ‌لنگان به او آب تمیز و پارچه داد. او هم زنده و سالم بود!
•°•(TF)•°•
هسیر، کاتب نارمر مقتدر. اولین فرعون تمام مصر، بر سر دارندهٔ هر دوتاج شمال و جنوب که تمامی سرزمین‌های ما را یک کشور کرد، مسیر رودخانهٔ پرتوان نیل را تغییر داد، شهرهایی ساخت و پاپیروس را اختراع کرد تا روی آن بنویسم. فرعون باشکوه ما در شصت‌وسه سالگی و هنگام شکار اسب آبی درگذشت. ملکهٔ بزرگش، نیتوتپ، با پسرش دجر، جانشینانش شدند. باد که نارمر و نیتوتپ در دنیای پس از مرگ نیز با هم حکومت کنند. باد که اسمشان در خاطرها بماند.
•°•(TF)•°•
اور: شهر «اور» اکنون در جنوب عراق و غرب رودخانهٔ فرات قرار دارد و یکی از اولین شهرهای جهان است. ساکنان اور از حدود پنج‌هزار سال ق.م در این منطقه زندگی می‌کردند. شاید این شهر ابتدا دهکده‌ای کوچک برای کشاورزی بوده که پس از خشک‌تر شدن زمین، مردم آن روش حفر کانال و آوردن آب از رودخانه به زمین‌های خود را یاد گرفتند و آن شهر بزرگ و بزرگ‌تر و حامی سفالگران و تاجران و دیگر پیشه‌وران شد. در زمان نارمر، فاصلهٔ اور تا دریا کمتر از امروز بود (خلیج فارس اکنون کوچک‌تر شده است.) بنابراین، راه زمینی بهترین راه تجارت بود. بازرگانانی مثل تاجر این قصه، می‌توانستند از راه سفر در دریا یا در طول رودخانه‌ها تجارت کنند؛
•°•(TF)•°•
ادارهٔ هر شهری که بر آن پیروز شویم، به عهدهٔ مردمان همان شهر می‌شود، ولی فرماندهی تمام آنها با من خواهد بود. من فرعون هستم؛ مرد طلایی!
•°•(TF)•°•
رع، الههٔ خورشید، در حال روانه کردن کشتی خود از پایین آسمان بود. دیگر وقتش بود که به سوی خانه برگردد. شاید پدرش او را برای یک روز شکار می‌بخشید، اما اگر برای خوشامدگویی به میهمانان دیر می‌رسید، پدر واقعاً خشمگین می‌شد. نارمر آهسته شروع به دویدن کرد. باد خشک صحرا همراه با بوی سیل، به صورتش خورد. ـ درود بر امیرزاده نارمر!
........

حجم

۲۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۰ صفحه

حجم

۲۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۰ صفحه

قیمت:
۹۵,۶۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد