بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سبکی تحمل ‌ناپذیر هستی ( بار هستی ) | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سبکی تحمل ‌ناپذیر هستی ( بار هستی )

بریده‌هایی از کتاب سبکی تحمل ‌ناپذیر هستی ( بار هستی )

انتشارات:نیکو نشر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۰۱ رأی
۳٫۹
(۱۰۱)
باز هم ترزا به نظرش کودکی آمد که در سبد گذاشته شده و به آب انداخته شده است. او نمی‌توانست یک سبد با بچهٔ داخلش را در رودخانهٔ خروشان رها کند! اگر دختر فرعون سبد حامل موسای کوچک را از رودخانه نگرفته بود، آن‌گاه دیگر نه عهد عتیقی به‌وجود می‌آمد، نه این تمدنی که ما امروز با آن آشناییم. چه بسیار افسانه‌هایی که با نجات یک کودک رهاشده شروع شدند! اگر پولی‌بوس اودیپوس جوان را نمی‌پذیرفت، سوفوکل زیباترین تراژدی‌اش را نمی‌نوشت. توماس در این موقع نمی‌دانست که استعاره‌ها خطرناک‌اند. استعارات چیزهایی جزئی نیستند. یک استعارهٔ شاد می‌تواند به عشق زندگی ببخشد.
آذیــن؛
هیچ محکی برای امتحان اینکه کدام تصمیم بهتر است، وجود ندارد؛ زیرا هیچ مبنایی برای مقایسه وجود ندارد. ما زندگی را، همان‌طور که رخ می‌دهد و بدون هشدار زندگی می‌کنیم؛ مثل هنرپیشه‌ای که برای اولین بار نقشش را تمرین می‌کند. و اگر اولین تمرین برای زندگی خود زندگی باشد، آنگاه زندگی چه ارزشی می‌تواند داشته باشد؟ به همین دلیل است که زندگی همیشه شبیه به یک طرح است. نه، طرح کلمهٔ مناسبی نیست؛ چون طرحْ نمای کلی یک چیز است، زمینهٔ یک تصویر؛ درحالی‌که این طرحی که زندگی ماست، طرحی برای هیچ است، یک نمای کلی بی‌هیچ تصویری.
آذیــن؛
ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم چه می‌خواهیم؛ چون تنها یک زندگی داریم و نه می‌توانیم آن را با زندگی‌های قبلی‌مان مقایسه کنیم و نه می‌توانیم در زندگی‌های پیش رویمان آن را تکمیل کنیم.
آذیــن؛
او صرفاً می‌خواست راهی برای رهایی از این هذیان پیدا کند. او می‌دانست که باری بر دوش توماس است: او همه‌چیز را جدی می‌گرفت، همه‌چیز را به یک تراژدی بدل می‌کرد، سبکی را درک نمی‌کرد و نمی‌توانست خودش را با عشق فیزیکی بی‌اهمیت سرگرم کند. چقدر دوست داشت سبکی را درک کند! می‌خواست کسی کمکش کند تا از این پوستهٔ بی‌مورد بیرون آید.
MSadra
هرکسی که هدفش چیزی بالاتر باشد، باید انتظار این را داشته باشد که روزی سرگیجه بگیرد. سرگیجه چیست؟ ترس از سقوط است؟ پس چرا حتی وقتی از بالای برجی که مجهز به نرده‌های محکمی هم هست، باز سرگیجه می‌گیریم؟ نه! سرگیجه چیزی فراتر از ترس از سقوط است. سرگیجه، ندای خالی بودن زیر پایمان است که ما را اغوا می‌کند و فریب می‌دهد؛ سرگیجه تمایل به سقوط است؛ و ما وحشت‌زده در برابر آن از خود دفاع می‌کنیم.
MSadra
بیایید به این رویا بازگردیم. وحشت این رویا با اولین شلیک هفت‌تیر توماس آغاز نمی‌شود، این رویا از آغاز وحشتناک است. لخت راه رفتن در صفی از زنان لخت، از نظر ترزا تصویر اصلی وحشت است. وقتی در خانه‌شان زندگی می‌کرد، مادرش او را از قفل کردن در حمام منع کرده بود. منظور او از این حکم این بود که: بدن تو درست شبیهِ بدن بقیه است؛ تو حق نداری خجالت بکشی؛ هیچ دلیلی وجود ندارد که تو چیزی را که در میلیون‌ها نسخهٔ مشابه دیگر وجود دارد، پنهان کنی. در دنیای مادر ترزا، بدن‌ها همه شبیه به هم هستند و در یک صف پشت سر هم راه می‌روند. برهنگی برای ترزا، از دوران کودکی نشانهٔ همسانی و تحقیر بود.
MSadra
سردبیر گفت: «نمی‌دانم چه چیزی نظرتان را تغییر داده است؟» توماس گفت: «همان چیزی که از اول مرا به نوشتن این چیزها ترغیب کرده بود»
MSadra
اما وقتی یک قوی آن‌قدر ضعیف است که یک ضعیف را آزار می‌دهد، آن‌گاه ضعیف باید آن‌قدر قوی باشد که عرصه را ترک کند.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
هرکسی که هدفش چیزی بالاتر باشد، باید انتظار این را داشته باشد که روزی سرگیجه بگیرد. سرگیجه چیست؟ ترس از سقوط است؟ پس چرا حتی وقتی از بالای برجی که مجهز به نرده‌های محکمی هم هست، باز سرگیجه می‌گیریم؟ نه! سرگیجه چیزی فراتر از ترس از سقوط است. سرگیجه، ندای خالی بودن زیر پایمان است که ما را اغوا می‌کند و فریب می‌دهد؛ سرگیجه تمایل به سقوط است؛ و ما وحشت‌زده در برابر آن از خود دفاع می‌کنیم.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
او برای مقابله با دنیای ناهنجاری‌هایی که پیرامونش را گرفته بود تنها یک سلاح داشت: کتاب‌ها و به‌ویژه رمان‌هایی که از کتابخانهٔ عمومی می‌گرفت. از فیلدینگ گرفته تا توماس مان. این کتاب‌ها نه‌تنها به او امکان می‌دادند تا در تخیلاتش از زندگی‌ای که برایش رضایت‌بخش نبود، فرار کند؛ بلکه به‌عنوان یک شیء فیزیکی هم برایش معنی‌دار بودند: او عاشق این بود که با کتابی زیر بغل در خیابان قدم بزند. کتاب زیر بغل به‌اندازهٔ عصای در دست شیک‌پوشان صد سال پیش برای او اهمیت داشت و او را از دیگران متمایز می‌کرد.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
وقتی بدن را فراموش کنیم، به‌سادگی قربانی آن می‌شویم.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
توماس تصویر باز کردن در آپارتمان پراگ توسط ترزا را تصور کرد و از غربتی که ترزا در هنگام باز کردن در با آن مواجه می‌شد، رنج کشید.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
باز هم آینده یک راز بود.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
ترزا بااینکه این را می‌دانست به توماس گفت: «مرا بیرون بینداز!» اما توماس به‌جای بیرون انداختن او، دست‌هایش را گرفت و بر نوک انگشتانش بوسه زد؛ زیرا در آن لحظه زیر ناخن‌های خودش درد گرفته بود؛ انگار رگ‌های عصبی نوک انگشتان ترزا به مغز او متصل بود.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
عشق ورزیدن به کسی از روی ترحم، عشق واقعی نیست.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
آن‌ها با همان خنده به او می‌گفتند که او مرده است و همه‌چیز روبه‌راه است!
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
اما این حسادتی که در طول روز آرام بود، در رؤیاهای شبانه‌اش وحشی‌تر می‌شد؛ هرکدام از آن‌هابه ناله‌هایی در خواب منتهی می‌شد که تنها راه برای خاموش شدنشان، بیدار کردن ترزا بود.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
ترزا سوزنی زیر ناخنش فرو می‌کند، با این امید که درد جسمانی درد قلبش را کم‌تر کند.
کاربر ۳۵۰۱۳۸۷
ترزا تقریباً از زمان کودکی‌اش از این اصطلاح اردوگاه اسرا استفاده می‌کرد تا احساسش را نسبت به زندگی کردن با خانواده‌اش بیان کند. اردوگاه اسرا دنیایی است که مردم همه، روز و شب، در میان هم می‌لولند. خشونت و وحشی‌گری یک ویژگی ثانوی است (و البته ناگزیر هم نیست). اردوگاه اسرا محو کامل زندگی خصوصی است
fateme.msz
زندگی در حقیقت، یعنی دروغ نگفتن به خود و دیگران، که تنها در انزوا ممکن است: وقتی کسی چشمش را به کارهایی که ما انجام می‌دهیم می‌دوزد، هیچ‌کدام از کارهایمان صادقانه نیست. زندگی در جامعه، یعنی در نظر داشتن جامعه و این یعنی زندگی در دروغ.
fariba.

حجم

۳۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۳۴۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۶۳,۰۰۰
۳۱,۵۰۰
۵۰%
تومان