بریدههایی از کتاب کآشوب
۴٫۲
(۱۹۴)
جهانِ بیراز، جهانِ بیافسون، جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقولتری باشد اما لزوماً جهان جذابتری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن. این حقیقت را اگر زودتر میدانستم، شاید مسیر دیگری میرفتم.
ف_حسنپوردکان
بابا با انگشتر قرمزش آرام به شیشه میزند. لای در باز است. بابا میگوید «یا الله.» پیش خودم میگویم چشمش که نمیبیند، زنها برای چی چادر سرشان کنند؟
ف_حسنپوردکان
لابد یک جایی که رتبههای برتر کنکور جمع شده بودند همدیگر را پیدا کرده بودند. یا اینکه مادر داماد دنبال دختری گشته که مثل پسرش نخبه باشد. احتمال دوم را دوست نداشتم. ترجیح میدادم زن و شوهرها خودشان بیواسطه به هم برسند.
乙_みG
«بیا که خانهی عباس باوفا اینجاست
دری که بسته نگردد به روی ما اینجاست»
شمیم
حاجآقا روضهی زهیر میخواند و روضه را از تاریکخانهی دل آدم شروع میکرد. روضه را دقیقاً از همانجایی شروع میکرد که تو داشتی تمام میشدی. میگفت «دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین (ع) است» و بعد میرفت سراغ مقتل. «در تاریخ مینویسند وقتی قاصد حسین (ع) رسید موقعی بود که همه داشتند غذا میخوردند. یکی از اطرافیان زهیر میگوید پیامآور حسین (ع) آمده.»
شمیم
«مگر او به خودش اجازه میدهد که مولا را صدا کند؟ من کجا و حسین (ع) کجا؟ چیزی نگذشت که دید یک نفر سرش را از روی خاکها برداشت. دید مولایش حسین است...»
شمیم
«گفت تو یک عمر در خاندان ما بودی و... تو خودت را مبتلا به بلای ما نکن. این تعبیر، تعبیری نیست که بخواهد او را طرد کند. اینکه میگوید خودت را مبتلا به بلای ما نکن. لطف خاصی است که میخواهد به غلام خودش داشته باشد، نه اینکه تو از ما نیستی. یک تلطّف بود. بعد ببینید که چطور میدان را برای او باز کرد. ببینید با او چه میکند.»
شمیم
زره اندازه نشد پس کفنش را دادند
کمترین سهمیه از سهم تنش را دادند
گفت یعقوب تن یوسف من را بدهید
گفت یعقوب ولی پیرهنش را دادند
شمیم
جوان تازهواردی خواست از جمعیت صلوات بگیرد. هنوز جملهاش تمام نشده بود که حاجآقا قبل از نشستن روی صندلی برگشت و عتاب کرد «اگر صلوات برای خداست توی دلتان صلوات بفرستید. نکنید آقا.»
shariaty
هر چقدر هم که خودمان را با جملاتی مثل «کیفیت بر کمیت ارجح است» گول بزنیم، باز هم از جلسهی کممستمع میترسیم.
shariaty
یاد مراسم عزاداری بحرینیهای مقیم در آن شب پاییزی میافتم. وقتی سخنران بیان معروف سیدالشهدا در روز عاشورا خطاب به عمرسعد را خواند که «الا و ان الدعی بن الدعی قد رکزنی بین اثنتین بین السلة و الذلة...»، جوانترهای مجلس، همانها که برادر و دایی و پسرخاله و نوهعمویی در زندانهای کشورشان داشتند جوری سرپا بلند شدند و «هیهات منا الذلة» را فریاد زدند که من هم ناخودآگاه همراه شدم و شجاعت و جسارت و خشمی را تجربه کردم که دیگر هیچ وقت برایم تکرار نشد.
shariaty
وقتی عباس بن علی نشسته بر اسب به خودش نهیب زد «یا نفس لا تخشی من الکفار» چشم همه از خوشحالی برق زد که آب به خیمهها خواهد رسی
shariaty
آقا از روی اسب چند باری صدا میزنند کیست مرا یاری کند؟ وقتی آقا تنهاست و میدانند دیگه یاری تو این سپاه شقاوت ندارند، پس برای چی مدام میفرمایند هَل مِن ناصرٍ ینصُرُنی؟
shariaty
مداح رسیده به نعل تازه بستن به پای اسبها و من آن صحنهای از ذهنم میگذرد که عزتالله انتظامی، با احترام و اندوه رو به جسد بیجان علی نصیریان که ایستاده و تکیهزده به دیوار جان داده بود، گفت «روی قبرت شیر سنگی میذارم.» حیف. کاش عمربن سعد هم همینقدر معرفت داشت.
shariaty
دور تا دور مسجد امیرالمومنین را اهل جدار گرفتهاند که عمدتاً سنی ازشان گذشته است.
shariaty
صبح روبهروی آینه خیلی معطل شدم چیزی خوشبو بزنم یا نه. روز عاشورا، روز تَبَرَّکت به بَنوامیه. ادکلن زدن مصداق تبرک هست یا نه؟
shariaty
پدر توصیه کرده بود که توی روضههای زنانه هیچ وقت تذکر ندهم. گفته بود «تو حرفت رو بزن. هر کس خواست گوش میکنه، هر کس نخواست گوش نمیکنه.»
shariaty
«ای غریبی که ز جد و پدر خویش جدایی
خفته در خاک خراسان تو غریبالغربایی
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو شاها که حج فقرایی»
shariaty
هر بار که سید خوانده جور دیگر فهمیدهام. قاسمِ دوازدهسالگیام با قاسمِ هجدهسالگیام فرق میکرد. خیمهای که در پانزدهسالگیام سوخته بود با خیمهی امسالی فرق داشت. بسته به جایی که ایستاده بودم، بسته به کارهای بد و خوب آن سال.
فطرس
از هفتسالگی دیده بودم که سید دست خالی میآید. کاغذ و دفتر هم نداشت. ولی در حس و حال سیزدهسالگی دوست داشتم خیال کنم از زیر عبا یکهو تور غم ناشناسی میکشد بیرون و بین ما و خودش پهن میکند. دوست داشتم فکر کنم سید ماهیگیر است. کلمهها میافتند توی تور غمی که او پهن میکند، فلسشان میریزد، برقشان میپرد، مات و معصوم میشوند، بعد سید تور را سُر میدهد از در چهارلنگه بیاید زنانه. این ماهی فتاده به دریای خون. زنها زار میزدند
niloofar
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۴۴,۰۰۰۲۰%
تومان