بریدههایی از کتاب دیر کردی ما شام را خوردیم
۴٫۵
(۳۳)
حرفها از جنس آباند. یکجا بند نمیشوند. هرطور شده جاری میشوند و به جایی که باید برسند میرسند. ما فکر میکنیم حرفها که از دهانها بیرون میآیند در گوشها دفن میشوند، اما اینطور نیست. آنها از گوشها وارد مغزها میشوند و چرخی میخورند و دوباره از دهانها بیرون میزنند. وقتی حرف میزنیم، باید مراقب باشیم از انصاف و عدالت دور نشویم چون حرفها هنگامِ عبور از لابهلای دندانها تیز میشوند و زخمی میکنند و باعث میشوند تلخیها و کدورتها تا دم پنجرهها جلو بیایند.
باران
«خیلیها شعارهای انسانی میدهند اما وقتی پای سود و ضررشان وسط میآید عصبانی میشوند و شعارهای خود را فراموش میکنند.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
آدمها زمین را به نام خود ثبت کرده بودند و جایی برای آنها باقی نگذاشته بودند که زندگی کنند و حالا گرگها آمده بودند خاطرنشان کنند که زمین ملک خصوصی هیچکس نیست و شکارچیها حق ندارند آسایش و آرامش آنها را نابود کنند.
3741
«وقتی خوبی، بدیهات دیده میشه؛ وقتی بدی، خوبیهات.» و اضافه کرد: «این موضوع اذیتم میکنه، اما این دلیل نمیشه که من بد باشم.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
توی این دنیا، همهچیز را نباید فروخت چون دیگر نمیتوانی بعدها بعضی از آنها را گیر بیاوری و بخری.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
در کوه، آدمها همیشه به سقوط میاندیشند. کولهی کوهنوردان را، بیشتر از وسایل اولیه و مواد خوراکی، ترس از سقوط سنگین میکند.
فرید دانشفر
گرگ آلفا زوزه کشید: «ما آدمخوار نیستیم.»
3741
پیرزن به خودش آمد. از اینکه آرزوهایش هنوز دست از سرش برنداشته بودند ناراحت شد و به گونهاش اشک غلتید. دوست داشت خانهشان پنجره داشت و توپ بچهها آن را میشکست و او از دست آنها شاکی میشد.
3741
گرگ آلفا پا به شهر گذاشت. کنار جنازهی شکارچی ایستاد. ایستاد تا همه خوب نگاهاش کنند. وقتی مطمئن شد همه نگاهاش میکنند، کنار جنازهی شکارچی دراز کشید و مُرد. مُرد تا راه را برای آنهایی که میخواستند انتقام آدمها را از گرگها بگیرند ببندد.
وقتی هوا روشن شد، در آغازِ شهر روی آسفالت یخزدهی خیابان دو جنازه بهوضوح به چشم میخورد. یکی جنازهی شکارچی میانسال بود و دیگری جنازهی یک گرگ آلفا.
3741
هر وقت به او فکر میکنم احساس میکنم به یک افسانه فکر میکنم. گاهیوقتها نمیدانم او را در خواب دیدهام یا در واقعیت. اگر او یک خواب است پس چرا اینقدر واقعی است؟
Narcissuse
کاش آنها که بالا میروند آنقدر بالا نروند که دیگر نتوانند به پایین برگردند. پایین آمدن از قلهها سختتر از صعود به آنهاست.
کاربر ۳۲۶۴۲
توی این دنیا، همهچیز را نباید فروخت چون دیگر نمیتوانی بعدها بعضی از آنها را گیر بیاوری و بخری.
Narcissuse
یک بار به اوگفتم: «خوش به حالت، تو خیلی مهربونی.»
گفت: «کاش نبودم. وقتی مهربونی، چون همه میدونن تو زود میبخشی در حقت بدی میکنن.»
Narcissuse
هرکس که او را میشناسد بهخوبی میداند که شغل اصلی او دوست داشتن است
Narcissuse
به چیزهای تازهای در زندگی پی برده بودیم، به اینکه هر دستی نمیتواند پنجرههای ما را پاک کند و هر کسی قادر نیست گلها را از مرگ نجات بدهد.
Narcissuse
انگار خیلی تنهایی؟»
انگار منتظر سؤالم باشد زود گفت: «آره. بیشتر از اونچه که فکر میکنین.»
گفتم: «باز خوبه که شبیه اون بازیگری. دستکم روزی چند نفر بهت لبخند میزنن.»
جواب داد: «اونا به من لبخند نمیزنن به اون بازیگر لبخند میزنن.» و بیآنکه برگردد به من نگاه کند ادامه داد: «البته این موضوع بدَم نیس. ولی آیا کسی نباید به خود من لبخند بزنه؟ یعنی اگه اون نبود منم نبودم؟»
3741
حرفها از جنس آباند. یکجا بند نمیشوند. هرطور شده جاری میشوند و به جایی که باید برسند میرسند. ما فکر میکنیم حرفها که از دهانها بیرون میآیند در گوشها دفن میشوند، اما اینطور نیست. آنها از گوشها وارد مغزها میشوند و چرخی میخورند و دوباره از دهانها بیرون میزنند. وقتی حرف میزنیم، باید مراقب باشیم از انصاف و عدالت دور نشویم چون حرفها هنگامِ عبور از لابهلای دندانها تیز میشوند و زخمی میکنند و باعث میشوند تلخیها و کدورتها تا دم پنجرهها جلو بیایند.
3741
اسم شریفش هرچه باشد به معنای دریا و آزادی است. چرا که اسمها قراردادند، اما معناها تبیین و تفسیر حقیقتها.
Narcissuse
صحبتهای او همیشه دریا موج میزد. من مطمئن بودم که روزی خواهد رفت.
Narcissuse
بهنظر میرسید قاطی کرده است، اما قاطی نکرده بود، فقط در نقشی که یک بار آن را بازی کرده بود فرو رفته بود و دیگر نمیخواست از آن بیرون بیاید.
Hani
حجم
۶۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۷۰%
تومان