بریدههایی از کتاب دوست باهوش من
۴٫۱
(۲۶۸)
«اگه تلاشی نکنی، هیچ چیز تغییر نمیکنه.»
نسیم رحیمی
زنان شدیدتر و عمیقتر از مردان آلوده میشدند، زیرا مردان وقتی خشمگین میشوند، در پایان آرام میشوند ولی زنان، که همیشه آرام و مطیع و فرمانبردار به نظر میرسند، وقتی عصبانی میشوند، به خشمی میرسند که پایانی ندارد.
نسیم رحیمی
در مشروبفروشی سولارا، در حرارت ستیز بین بازندههای قمار و مستهای مشکلساز، مردم اغلب به نقطهای میرسیدند که به آن دیسپرزیون میگویند، کلمهای که در زبان محلی به معنای از دست دادن همۀ امید، ورشکستگی و شکست در مبارزات است.
kosar
لیلا یک قلاب کوهنوردی در خیابان پیدا کرده بود و آن را مثل هدیهای از طرف مادرخواندهای جادویی در جیبش نگه میداشت
کرم کتاب
از نظر او همۀ آنها با جرایم پنهان تا مغز و استخوان ننگ به بار آوردهاند و همه، جایگاهِ مجرمان را محکمتر کرده یا شریکِ جرم ساکتی بودند و در مقابل، عملاً، هیچ نگرفته بودند.
hani
مردان وقتی خشمگین میشوند، در پایان آرام میشوند ولی زنان، که همیشه آرام و مطیع و فرمانبردار به نظر میرسند، وقتی عصبانی میشوند، به خشمی میرسند که پایانی ندارد.
لیلا عمیقاً تحت تأثیر اتفاقی بود که برای
deniro
ما با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند
deniro
دنیای ما این شکلی بود، پر از کلمات، کلماتِ قاتل: قلوهسنگ، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، چرخ سفالگری، خروسک، کار، بمباران، بمب، سل و عفونت.
deniro
ما در دنیایی زندگی کردیم که در آن بچهها و بزرگها غالباً زخمی میشدند، از زخمشان خون جاری میشد، عفونت میکردند و گاهی میمردند.
deniro
لباس عروسی مثل بدن زنی مرده کنارش بود
Roya Oloumi
گفتم که شرایط انسان آنقدر آشکارا در معرض خشم کور و شانس و اقبال است که اعتماد به یک خدا، مسیح و روحالقدس __ این آخری موجودی کاملاً غیرضروری است و فقط برای این بود تا یک تثلیث که معروف و شریفتر از فقط دوگانۀ پدر و پسر به نظر میرسید، خلق کنند __ مانند جمعآوری کارتهای بازی است، آن هم وقتی شهر در آتش جهنم میسوزد
Roya Oloumi
تقلا میکند از درون قفسی که در آن به دام افتاده بود، راهی برای بودن، برای خود بودن که هنوز هم برایش مبهم بود، پیدا کند.
Roya Oloumi
لیلا پدر و مادرش را امتحان کرده بود. آنها هیچ چیز نمیدانستند و در مورد هیچ چیز صحبت نمیکردند، نه فاشیسم و نه پادشاه، نه عدالت، و سرکوب، نه استثمار. آنها از دنآکیله متنفرند و از سولاراها میترسند، اما آن را نادیده میگیرند و پولشان را در مغازههای پسرِ دنآکیله و سولاراها خرج میکنند و ما را هم برای خرید میفرستند. همانگونه که سولاراها از آنها میخواهند، به فاشیستها و سلطنتطلبان رأی میدهند. فکر میکنند آنچه قبلاً روی داده، گذشته است و برای داشتن زندگی آرام، سرپوشی هم روی آن میگذارند. بنابراین بدون آگاهی از آن ادامهاش میدهند، آنها در مسائل گذشته فرو رفتهاند و ما هم همانها را درونمان حفظ میکنیم.
Parinaz Abbasi
یک غروب، اظهارنظری کرد که عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد.
«وقتی عشقی نباشه، نه تنها زندگی مردم بلکه زندگی شهرها هم عقیم میشه.»
دقیقاً به یاد نمیآورم که چگونه بیانش کرد اما کلیتش این بود و من آن را به خیابانهای کثیف، پارکهای خاکی، حاشیۀ شهر که با ساختمانهای جدید از ریخت افتاده بود و خشونت در هر خانه و هر خانواده ربط میدادم.
Parinaz Abbasi
همه جا، میکروبهایی وجود داره که ما رو مریض میکنه و باعث مرگمون میشه. جنگها وجود دارن، فقری که همۀ ما رو به آدمهایی خشن تبدیل میکنه. هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باشی و تو داری چه کار میکنی؟ خودتو مشغول واحد دینی کردی که در اون برای فهمیدن اینکه روحالقدس چیه، تقلا میکنی؟ فراموشش کن.
Violette
همه جا، میکروبهایی وجود داره که ما رو مریض میکنه و باعث مرگمون میشه. جنگها وجود دارن، فقری که همۀ ما رو به آدمهایی خشن تبدیل میکنه. هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باشی و تو داری چه کار میکنی؟ خودتو مشغول واحد دینی کردی که در اون برای فهمیدن اینکه روحالقدس چیه، تقلا میکنی؟ فراموشش کن.
Violette
وقتی هنوز بچهای و دنیا را زیاد تجربه نکردهای، خیلی سخت است که در دل فاجعه، آن را بفهمی و درک کنی، شاید حتا نیاز به آن را احساس نکرده باشی. بزرگسالانی که منتظر فردایند، در زمان حالی حرکت میکنند که همان دیروز یا پریروز یا حداکثر یک هفتۀ گذشته است. آنها نمیخواهند در مورد بقیهاش فکر کنند. کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است.
hedgehog
بزرگسالانی که منتظر فردایند، در زمان حالی حرکت میکنند که همان دیروز یا پریروز یا حداکثر یک هفتۀ گذشته است. آنها نمیخواهند در مورد بقیهاش فکر کنند. کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است
tinaazari
«تو هنوز وقتتو با این چیزا هدر میدی، لنو، ما داریم بالای گلولهای از آتش پرواز میکنیم. اول بخشیه که گدازههای اون خنک شدن. در اون بخش، ساختمانها، پلها و خیابونها رو میسازیم. چند وقت یک بار، از «وزوویو»، گدازه بیرون میریزه یا باعث زلزلهای میشه که همه چیز رو نابود میکنه. همه جا، میکروبهایی وجود داره که ما رو مریض میکنه و باعث مرگمون میشه. جنگها وجود دارن، فقری که همۀ ما رو به آدمهایی خشن تبدیل میکنه. هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باشی و تو داری چه کار میکنی؟ خودتو مشغول واحد دینی کردی که در اون برای فهمیدن اینکه روحالقدس چیه، تقلا میکنی؟ فراموشش کن.
Z
اصلاً حس نوستالژیکی نسبت به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان، زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آن طور میبود، ما با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند. البته، رفتارهای خوبی را که معلم و کشیش موعظه میکردند، دوست داشتم اما احساس میکردم به رغم اینکه دختر بودیم، آن روشها مناسب محلۀ ما نبود. زنان بیش از مردان بین خودشان میجنگیدند، آنها موی همدیگر را میکشیدند و به هم آسیب میرساندند. ایجاد درد برای دیگران، نوعی بیماری بود.
شکوه
حجم
۳۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۱۸ صفحه
حجم
۳۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۱۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۸,۰۰۰۲۰%
تومان