دامنِ مستی بهآسانی نمیآید بهدست
باده خونها میخورد تا نشئه پیدا میکند
Ali Yeganeh
گو بسوزد آه مجنون بر رخِ لیلی، نقاب
شرم میبالد بهخود، چندانکه محمل میشود
Ali Yeganeh
گرد حسرت اینقَدر سامان بالیدن نداشت
ما همان یک نالهایم امّا جهان کهسار بود
Ali Yeganeh
گر بهشتم مدّعا میبود تقوی کم نبود
امتحان رحمتی دارم، گناهی میکنم
Ali Yeganeh
چون شمع، جمله اشکِ پشیمانی خودیم
Ali Yeganeh
زاهدا لاف از محبّت میزنی، هشیار باش
زخم شمشیر است این، خمیازۀ محراب نیست
Ali Yeganeh
شعله، طفل نیسواری بیش نیست
Ali Yeganeh
بیدل! از آیینه عبرت گیر و بس
تا نفس باقی بود دل بیصفاست
Ali Yeganeh
گویند بهشت است و همان راحت جاوید
جایی که بهداغی نطپد دل چه مقام است
Ali Yeganeh
کاش هجران، داد من میداد اگر وصلی نبود
شمع تصویرم که از من سوختن هم ننگ داشت
Ali Yeganeh
خاک غارت پرورِ بنیاد این ویرانهایم
هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
Ali Yeganeh
رفتهام از خویشتن چندان که میآیم هنوز
بیخودی از ماضیام طوفان استقبال ریخت
Ali Yeganeh
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
Ali Yeganeh
کدام موج در این بحر، بیتردّد ماند
بهخود مناز ز جهدی که اختیار تو نیست
Ali Yeganeh
ز فرق و امتیاز کعبه و دیرم چه میپرسی؟
اسیر عشق بودم، هر چه پیش آمد پرستیدم
Ali Yeganeh
بسکه ما را شعلۀ درد وداع از هم گداخت
آب گشتیم و روان از دیدۀ یاران شدیم
Ali Yeganeh
بهاسباب تعلّق جمع نتوان یافت آسودن
دو عالم محو گردد تا رسد مژگان بهمژگانی
Ali Yeganeh
بهذوق دل، نفسی طوف خویش کن، بیدل!
تو کعبه در بغلی، جا بهجا چه میجویی؟
Ali Yeganeh
در این گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
Ali Yeganeh
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندان که برمیآیم از خود، نردبان دارم
ایمان