حُسن چون شد بینقاب از فکر عاشق، فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل بهکف
Ali Yeganeh
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من؟
بهرنگی گشتهام عریان که گویی پیرهن دارم
Ali Yeganeh
می پرست ایجادم نشئۀ ازل دارم
همچو دانۀ انگور شیشه در بغل دارم
Ali Yeganeh
همچو آن آیینه کز تمثال میبازد صفا
گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم
Ali Yeganeh
عافیت در کشور ما دارد از آرام، رم
Ali Yeganeh
آه از آن یوسف که من در پیرهن گم کردهام
Ali Yeganeh
از غبار شیشۀ ساعت قدح پر میکنم
خشکی این بزم، نم نگذاشت در صهبای من
Ali Yeganeh
در این غمکده کس ممیراد یارب
بهمرگی که بیدرد و دل زیستم من
Ali Yeganeh
زندگانی دامگاه این قدَر تزویر نیست
از شمار سبحۀ زاهد عرق ریز است دین
Ali Yeganeh
در این دریا که از ساحل تیمّم میکند موجش
بهآب دیده میباید وضویی چون گهر کردن
Ali Yeganeh
کاسۀ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در اینجا سیر نتوان یافتن
Ali Yeganeh
چو چشمه زندگی ما بهاشک، موقوف است
دگر ز گریۀ ما بیخودان مپرس سبب
Ali Yeganeh
در شکست من بنای ناامیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم تا کند ویران مرا
Ali Yeganeh
شوق دیدارم چه سود از خویش بیرون رفتهام
دیدۀ یعقوبم و جا نیست در کنعان مرا
Ali Yeganeh
امید و یاس، وجود و عدم، غبار خیال است
از آنچه نیست مخور غم، از اینکه هست برون آ
Ali Yeganeh
بهتسلیم از کمال نسخۀ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
Ali Yeganeh
زبان حال عاشق گر دعایی دارد، این دارد
که یارب مهربان گردان دل نامهربانش را
Ali Yeganeh
یک قلم نسخۀ وارستگی آینهایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
Ali Yeganeh
خاک بر سر کرده عشق و پای در گل مانده حُسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری، وای سرو
Ali Yeganeh
در این صحرای نومیدی، بنازم ناتوانی را
که بار هر که سنگین گشت میافتد بهدوش او
Ali Yeganeh