هنوز از سختجانی این قدر طاقت گمان دارم
که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآید
Ali Yeganeh
این موجها که گردن دعوی کشیدهاند
بحر حقیقتاند اگر سر فرو کنند
Ali Yeganeh
ببین بهساز و مپرس از ترانهای که ندارم
توان بهدیده شنیدن فسانهای که ندارم
بهسعی بازوی تسلیم در محیط توکّل
شناورم بهامید کرانهای که ندارم
Ali Yeganeh
ندارد موی مجنون شانهای غیر از پریشانی
Ali Yeganeh
ماضی و مستقبل من حال گشت از بیخودی
رفتم امروز آنقدر از خود که بیفردا شدم
Ali Yeganeh
دوری از اسباب ما و من بهحق پیوستن است
قطره را از خود گستسن، دل بهدریا بستن است
Ali Yeganeh
آنقدر سعی بهآبادی ما لازم نیست
خانۀ چشم بهامداد نگاهی برپاست
Ali Yeganeh
نی نقش چین نه حُسن فرنگ آفریدن است
بهزادی تو دست ز دنیا کشیدن است
Ali Yeganeh
جز وحشت از متاع جهان برنداشتیم
بر ما مبند تهمت باری که بسته نیست
Ali Yeganeh
دلدار رفت و من بهوداعی نسوختم
یارب چه برق بر من آتش بهجان گذشت؟
Ali Yeganeh
شکست ظرف حباب از محیط خالی نیست
ز خود تهی شده از هرچه هست لبریز است
Ali Yeganeh
دلیل خویش پس از مرگ هم تویی، بیدل!
چو شمع کشته، کسی جز تو بر مزار تو نیست
Ali Yeganeh
سر بهصحرا دادۀ نیرنگ سودای توام
میتوان از مشت خاکم عالمی دیوانه ریخت
Ali Yeganeh
چو رنگ گل بهشاخ و برگ تحقیقم که میپیچد؟
که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
Ali Yeganeh
بهکام عشرتم گر وا گذاری حاصل امکان
دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
Ali Yeganeh
ز بزم او چه امکان است چون شمعم برون رفتن
اگر از خویش هم رفتم بهدوش سوختن رفتم
Ali Yeganeh
حق جدا از خلق و خلق از حق برون، اوهام کیست
تا ابد گرداب در آب است و در گرداب، آب
Ali Yeganeh
میرسد دلدار و من عمریست از خود رفتهام
یک نگاه واپسین ای شوق، برگردان مرا
Ali Yeganeh
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
Ali Yeganeh
این قدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما
Ali Yeganeh