بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چشم جنگ | طاقچه
کتاب چشم جنگ اثر محمدمهدی خالقی

بریده‌هایی از کتاب چشم جنگ

انتشارات:نشر ستاره‌ها
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۷ رأی
۵٫۰
(۷)
من که رسیدم، خواستم به حمام بروم، عدالتی گفت: وقت نداریم، نرو. چند روز بود به حمام نرفته بودم و وضعیتم غیر قابل تحمل بود. گوش نکردم. رفتم حمام و بقیه به خاطر من معطل شدند. از حمام که برگشتم بین ما جر و بحثی شد و هر دو از هم دلخور شدیم. بالاخره راه افتادیم. ظهر برای نماز نگه داشتند. مرا بردند جلو و به عنوان امام جماعت ایستادم. عدالتی به من اقتدا کرد و بعد از نماز جلو آمد و با این که من مقصر بودم، عذرخواهی کرد. فکر هم نمی‌کردم این کار را بکند، چون هم فرمانده بود و هم قوی‌جثه. احساس کردم نفسش را زیر پا له کرد. همان موقع خیلی شرمنده شدم. عدالتی بعدها به شهادت رسید و هنوز هم وقتی سر مزارش در بهشت رضا (ع) می‌روم آن خاطره برایم تداعی می‌شود و از او عذر خواهی می‌کنم.
مهدی بخشی
چند سال بعد از این قضایا یک روز رفته بودم پیش یکی از رفقای جانباز در اطلاعات سپاه که سالم مانده و هنوز همان روحیات زمان جنگ را دارد. در صحبت‌ها گفت که فلانی فساد مالی پیدا کرده است. موهای بدنم سیخ شدند. او کسی بود که توی سنگر کاسه در عملیات کربلای پنج به اندازه‌ای جنگیده بود که پاهایش تاول زده بودند و بعد از آن با پای برهنه می‌جنگید. آن‌قدر زلال بود که ما او را اهل کرامت می‌دانستیم. بی‌اندازه با تقوا و مقید به نماز شب و برخوردهای اخلاقی بی‌نظیر بود. یکی از بچه‌ها می‌گفت: من هر موقع او را می‌بینم که آن طرف خیابان است، به بهانه‌ای می‌روم و از کنارش رد می شوم که سلامی بدهم.
مهدی بخشی
رفتم آفتابه را بردارم، دیدم پر است. با خودم گفتم چه کسی آفتابه را پر کرده؟! از دستشویی آمدم بیرون. رفتم پشت یک درخت. کمی که ایستادم یک نفر آمد و بدون این که کسی بفهمد، آفتابه را برداشت. کمی جلوتر آمدم و طوری ایستادم که طرف را در برگشت ببینم. آن بنده خدا با آفتابه پر برگشت. دقت کردم. دیدم حاج اسماعیل قاآنی فرمانده لشکر است.
مهدی بخشی
یک جایی مینی‌بوس توقف کرد. پیرزنی یک پاکت انار از پنجره داد به من و با عذرخواهی گفت: بگیرید، من همین از دستم برمی‌آید!
مهدی بخشی
یک هم‌کلاسی داشتم به‌نام سید اسماعیل موسوی که با هم پشت یک میز و روی نیمکت آن می‌نشستیم. از بچه‌های انجمن اسلامی بود. ترورش کردند و شهید شد. آن روز را فراموش نمی‌کنم که صبح، سر کلاس یک دسته گل آوردند و جای دوستم، کنار من روی نیمکت گذاشتند.
مهدی بخشی
با اوج گیری انقلاب و خصوصاً آمدن امام، بیشتر آدم‌های فاسدی که می‌شناختم تغییر کردند. یادم می‌آید یکی از مشروب‌خورهای لات درجه یک بش‌قارداش همان‌جایی که این کارها را انجام می‌داد، موقع ظهر یا مغرب می‌ایستاد، اذان می‌گفت و نمازهای طولانی و باصفایی می‌خواند. حتی یکی از همین‌ها بعدها در جنگ شهید شد. تحولی که امام ایجاد کرد عجیب بود. مثل معجزه بود.
مهدی بخشی
خانواده ما وضعیت اقتصادی خوبی نداشت، اما هیچ موقع انگیزه‌مان برای ورود به انقلاب، بهبود وضع اقتصادی نبود. بیشتر همین مبارزه با فساد بود.
مهدی بخشی
همان روزها آقای مرویان به جلسه‌ای با حضور آیت‌الله خامنه‌ای رفت و خبرهایش را آورد. ایشان آمده بودند اهواز و با یک عده از رزمندگان جلسه‌ای داشتند و این جمله را گفته بودند که: «من به اندازه‌ای مطیع امام هستم که اگر همین الان بگویند برو دست صدام را ببوس، می‌روم!» با شنیدن این جمله بین بچه‌ها این سؤال پیش آمد که اگر چنین دستوری به ما بدهند، چه‌کار می‌کنیم؟ و جواب خیلی‌ها این بود که بعید است انجام دهیم. این جلسه و جمله کلیدی آن روی بچه‌ها تأثیر مثبتی داشت. فهمیدیم این چراها نفسانیت است، چون به هر دلیلی ما از جنگیدن خوش‌مان می‌آید، اما اگر دنبال وظیفه هستیم، باید دستور امام را انجام دهیم.
مهدی بخشی
یک هم‌کلاسی داشتم به‌نام سید اسماعیل موسوی که با هم پشت یک میز و روی نیمکت آن می‌نشستیم. از بچه‌های انجمن اسلامی بود. ترورش کردند و شهید شد. آن روز را فراموش نمی‌کنم که صبح، سر کلاس یک دسته گل آوردند و جای دوستم، کنار من روی نیمکت گذاشتند.
مهدی بخشی
با اوج گیری انقلاب و خصوصاً آمدن امام، بیشتر آدم‌های فاسدی که می‌شناختم تغییر کردند. یادم می‌آید یکی از مشروب‌خورهای لات درجه یک بش‌قارداش همان‌جایی که این کارها را انجام می‌داد، موقع ظهر یا مغرب می‌ایستاد، اذان می‌گفت و نمازهای طولانی و باصفایی می‌خواند. حتی یکی از همین‌ها بعدها در جنگ شهید شد. تحولی که امام ایجاد کرد عجیب بود. مثل معجزه بود.
مهدی بخشی

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد