بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب من زلاتان هستم | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب من زلاتان هستم

بریده‌هایی از کتاب من زلاتان هستم

۴٫۶
(۱۵۳)
غرور بیش از اندازه خانواده همیشه کارها را خراب‌تر می‌کرد.
معین کرمانی
بهتر شو، بهتر شو به اینی که هستی راضی نباش
معین کرمانی
مسائل را با هلنا مطرح کردم. او از دنیای دیگر است. او عاقل است. این پاسخی بود که داد: «تو هر روز پدر بهتری می‌شی. اگر توی تیمی هستی که اونو دوست نداری اینو بدون که توی خونه تیمی داری که تو رو دوست داره»
معین کرمانی
این یک قصه پریان بود و من زلاتان بودم
farzin
من و خواهرم از هم جدا زندگی می‌کردیم ولی همیشه به هم چسبیده بودیم. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم ما هم مشکلات خودمان را داشتیم. ولی با هم خوب بودیم. امروز سانلا یک آرایشگر شده‌است. وقتی مردم به سالن او می‌روند، می‌گویند: خدای من تو خیلی شبیه زلاتان هستی! او همیشه این طور جواب می‌دهد: بیخود، این اونه که شبیه منه. بی‌نظیره!
zeynab
گاهی مردم می‌پرسند اگر فوتبالیست نمی‌شدم چه می‌کردم. هیچ نظری ندارم، شاید یک خلافکار واقعی. آن روزها جرم و جنایت زیاد اتفاق می‌افتاد. نه اینکه یک چیزی از مغازه کش برویم یا دوچرخه‌ای بدزدیم. کارمان دزدی از فروشگاه‌های بزرگ بود. بعضی وقت‌ها هم که گیر می‌افتادم، من را با لگد از فروشگاه می‌انداختند بیرون، باید خوشحال باشم پدرم هرگز نفهمید. پدر یک دائم‌الخمر بود، درست؛ اما برای خودش قوانینی داشت. باید کار درست را انجام می‌دادی و دزدی هرگز! دزدی برایش آخر دنیا بود.
sheida
در دنیای پدرم وقتی اتفاق بدی برایت می‌افتاد، باید مثل یک مرد روی پای خودت می‌ایستادی، هرگز نمی‌توانستی بگویی دل درد دارم یا کمی احساس افسردگی می‌کنم، هرگز. یاد گرفتم روی پای خودم بایستم. فراموش نکنید همه چیز را در مورد فداکاری هم یاد گرفتم. وقتی یک تخت جدید IKEA برایم خرید، پدر دیگر پول نداشت هزینه حمل آن را تا خانه بدهد؛ چیزی حدود ۵۰۰ کرون اضافه. باید چه کار می‌کردیم؟ پدر تکه‌های تخت را روی پشتش از فروشگاه IKEA تا خانه حمل کرد. من هم دو تکه برداشتم. دو تکه‌ای که اصلاً وزنی نداشت و پشت سر پدرم به راه افتادم. «آروم‌تر پدر، صبر کن.» همان طور ادامه می‌داد. فرم بدنسازی همیشگی‌اش را داشت. بعضی وقت‌ها رفتار کابوی‌گونه‌اش را می‌گرفت؛ مخصوصاً توی جلسه اولیا مربیان مدرسه. همه متعجب بودند، این دیگه کیه؟ مردم به او توجه می‌کردند، بهش احترام می‌گذاشتند، معلم‌ها جرأت نمی‌کردند از من به اندازه‌ای که برنامه‌اش را داشتند بد بگویند. مثل این بود: بهتره مراقب خودمون باشیم!
sheida
در دنیای پدرم وقتی اتفاق بدی برایت می‌افتاد، باید مثل یک مرد روی پای خودت می‌ایستادی، هرگز نمی‌توانستی بگویی دل درد دارم یا کمی احساس افسردگی می‌کنم، هرگز.
sheida
قادر بودم همه‌ی کابینت‌ها، همه‌ی گوشه کنارهای خانه و حتی ترک روی دیوار را بگردم برای این که یک تکه کوچک پاستا یا گوشت پیدا کنم. شکمم را یا با نان تست خالی پر می‌کردم یا نهایتاً مجبور می‌شدم بروم پیش مامان که خب همیشه هم با آغوش باز از من استقبال نمی‌کرد. چیزی شبیه این: چی، زلاتان هم داره می‌آد؟ سفیک نمی‌تونه سیرش کنه؟ بعضی وقت‌ها هم به من غر می‌زد: فکر می‌کنی پول پارو می‌کنم؟ فقط کم مونده منم بخوری! با این حال به هم کمک می‌کردیم
sheida
توی خانه از مکالمات متمدن سبک سوئدی خبری نبود. چیزی مثل: عزیزم، می‌شه لطفاً اون کره را بدی به من؟ بیشتر این جوری بود: شیرو بده من لعنتی! همیشه درها کوبیده می‌شد و مادر گریه می‌کرد. خیلی گریه می‌کرد. واقعاً عاشق مادرم هستم. تمام طول عمرش را مجبور بود کار کند. روزی چهارده ساعت خانه مردم را تمیز می‌کرد. گاهی اوقات هم می‌رفتیم کمکش، مثلاً سطل زباله را خالی می‌کردیم و این جور کارها، یک پول کمی هم گیر ما می‌آمد. بعضی اوقات جداً فیوز مادر می‌پرید. یک قاشق چوبی بزرگ داشت و ما را با آن می‌زد. بعضی وقت‌ها قاشق می‌شکست و مجبور بودم بروم و یکی دیگر بخرم.
sheida
وقتی فهمیدم در بازی مقابل آلمریا هم نیمکت‌نشین هستم، یک جمله یادم آمد: «اینجا توی بارسا ما با پورشه و فراری سر تمرین نمی‌آییم.» این دیگر چه مزخرفیه؟ هر ماشینی دلم بخواد برمی‌دارم و می‌روم سر تمرین. پریدم توی فراری پایم را روی گاز فشار دادم و درست جلوی در زمین تمرین پارک کردم. البته که یک سیرک واقعی راه افتاد! روزنامه‌ها نوشتند قیمت ماشین من برابر با حقوق کل بازیکنان آلمریاست، اهمیتی نمی‌دادم، پرت و پلاهای روزنامه هیچ ارزشی ندارد. تصمیم خودم را گرفته بودم، می‌خواستم جنگ خودم را شروع کنم. باید بدانید این کار را خوب بلدم
sheida
- احترام گذاشتنی نیست، گرفتنی است.
23Sphr
- چطور همه چنین احترامی را به شما می‌گذارند؟ - احترام گذاشتنی نیست، گرفتنی است.
Ramtin
بیرون هتل پارک کردم، قلبم داشت بیرون می‌زد. به هِس‌بورگ گفته بودم می‌خواهم فروشم یک رکورد باشد. می‌خواستم در تاریخ نوشته شوم. یک بازیکن سوئدی قبل از من با آرسنال قرارداد بسته بود به مبلغ سه میلیون پوند که در زمان خودش پول زیادی بوده و جان کارو نروژی که والنسیا پنج میلیون پوند خرید. این‌ها رکوردهای اسکاندیناوی بودند و امیدوار بودم این رکوردها را بزنم.
Mani
حالا حرفم را راحت نمی‌زدم. چیزهایی می‌گفتم که مردم دوست داشتند بگویم. واقعاً مزخرف بود. با آئودی باشگاه سر تمرین می‌رفتم. آنجا می‌ایستادم و سر تکان می‌دادم، درست مثل زمانی که توی مدرسه بودم، که البته هرگز نبودم. حتی دیگر سر هم‌تیمی‌ها هم فریاد نمی‌زدم، آدم خسته‌کننده‌ای شده بودم. زلاتان دیگر زلاتان نبود. آخرین باری که این احساس را تجربه کرده بودم زمانی بود که به مدرسه‌ای در بورگاسکلان می‌رفتم.
خودخواه
می‌توانستم چیز دیگری را پشت حرف‌های او حس کنم؛ مثل: فکر نکن آدم خاصی هستی! احساس می‌کردم بارسلونا یک مدرسه است، یا چیزی شبیه به آن. بازیکن‌ها عالی بودند ایرادی از کسی نمی‌شد گرفت. ماکسولهم آنجا بود. دوست قدیمی من از آژاکس و اینتر.
خودخواه
از اینکه کسی متفاوت است و بیرون و جدای از بقیه قرار بگیرد متنفرم. اگر متفاوت نبودم، الآن اینجا نبودم و مسلماً منظورم این نیست که شبیه من باشید، زلاتان باشید. می‌گویم خودتان باشید، راه خودتان ـ هر چه که هست ـ بروید. مهم نیست راه‌تان عجیب و متفاوت باشد، در هر حال کسی حق ندارد جلوی شما را بگیرد.
hooman
یک بچه‌ی سرسخت از روزنگارد بودم. متفاوت بودم. این هویتم بود. لحظه به لحظه لذت بیشتری از آن می‌بردم و اهمیت نمی‌دادم نظری در مورد بُت‌های بچه سوئدی‌ها ندارم.
fatm
برای هزارمین بار به این فکرمی‌کردم: اونها برای من هیچ اهمیتی ندارند.
fatm
اگر یک «آدم عادی» نیستید، تلاش‌تان برای تبدیل شدن به آن بیهوده است. لعنتی! اگر قرار بود مثل سوئدی‌های مالمو باشم که امروز اینجا نبودم. بشنو ولی گوش نکن، این دلیل موفقیتم بود.
Reza

حجم

۹۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۰ صفحه

حجم

۹۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۰ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۷۶,۰۰۰
۲۰%
تومان