کتاب ماهی خانم
۳٫۹
(۷۹)
بعد از امتحان رفتم در خونهشون. در زدم. یک پسربچهی هفت هشت ساله در رو باز کرد.
گفتم: الهام رو میخوام؛ برو صداش کن.
گفت: الهام خوابیده.
گفتم: برو بیدارش کن بگو ماهی اومده.
پسره با تعجب پرسید: ماهی؟
گفتم: آره، اسم من ماهیه.
گفت: چه اسم مسخرهای داری!
گفتم: نه، کجاش مسخره است؟ ماهی یک حیوون خوشگله.
گفت: مثل این که اسم منو بذارن الاغ!
گفتم: خُب الاغ بده اما ماهی خوشگله.
گفت: خُب بذارن قو باز هم بده؛
دیگه با غیظ گفتم: من اسمم ماهیه ولی خودم نهنگِ خطرناکی هستم! تا نزدم لت و پارت نکردم، برو الهام رو صدا کن بچه پُررو.
مادربزرگ علی💝
ماهی خانم
(داستان بلند)
ناهید گلکار
نشر داستان
:)
ننجون گفت: خُب خوشگلی ننه! موهاتو بکن تو و یک چادر سرت کن، ببین کسی دیگه بهت کار نداره. ثوابم داره و خدا هم ازت راضی میشه. گفتم: نه نمیخوام؛ دوست ندارم. بلند شدم چادر ننجون رو برداشتم و کشیدم روی سرم و رومو محکم گرفتم که فقط یک چشم و یک دماغم بیرون بود. یککم هم پشتمو خم کردم و درحالیکه وانمود میکردم یک پام چُلاقه، راه رفتم و گفتم: اینطوری خوبه ننجون؟ حرف در نمیارن؟ از فردا اینطوری میرم مدرسه! اون و مامانم از خنده ریسه رفته بودن و من هی ادا درآوردم و اونا خندیدن. ولی این فکر رفت تو سرم که یک درسی هم به ناظم و معلم پرورشی بدم. صبح، همونطور چادر رو سرم کردم و با همون شکل رفتم مدرسه!
مادربزرگ علی💝
سر شب، بابام که اومد خونه، یک مدت دمِ در با کسی حرف میزد و بعد خوشحال اومد تو. صورتش خندون و کیفش کوک بود و دستش هم پُر.
مامان تعجب کرد و گفت: دیگه از علائم ظهور امام زمونه که تو چیزی خریدی اومدی خونه. علی و ماهرخ ریختن دورش که چی خریدی؟
اونا رو داد به مامان و گفت: بیار بچهها بخورن. آجیل! باورکردنی نبود. آجیل، باسلُق، خرما و انجیر. مامان فوراً مقداری ریخت تو ظرف و آورد گذاشت جلوی ما که همه بیتاب بودیم. ما هم با ولع شروع کردیم به خوردن.
این یک واقعهی بینظیر تو زندگی ما بود. خوشحال و شاد و خندان تا ته اونو درآوردیم.
مادربزرگ علی💝
تا چشمم افتاد به قابلمه داد زدم: باز هم کوکو سیب زمینی؟ ای بابا، چقدر این غذا رو درست میکنی؟ خُب چیز دیگهای شما بلد نیستی؟
گفت: مادر ایراد نگیر؛ از دلِ خوشم که نیست. چشم، فردا برات مرغ درست میکنم.
گفتم: با برنج باشه ها!
گفت: باشه چشم؛ چیز دیگهای میل نداری؟ کُشتی منو؛ شوهر هم نمیکنی بری، از دستت راحت بشم!
گفتم: دعا کن برم سرِ کار، خودم همه چیز برات میخرم و هر روز پلو و خورشت میخوریم. دیگه نمیذارم لب به پای مرغ بزنی! چیه یک کیلو پای مرغ رو سه وعده سوپ درست میکنی و میبندی به ناف ما؟!
مادربزرگ علی💝
زندگی... اومدن؛ زیستن؛ و رفتن. در یک چشم بر هم زدن! و سکوت...
انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده!
helya.B
با اون کفش پاره داشت ما رو میبرد سر ایستگاه اتوبوس!
گفتم: تو رو خدا مامان سوار تاکسی بشیم؛ من آخه چهجوری با این وضع تا ایستگاه بیام؟ گفت: حرف زیادی نزن! از کجا بیارم سوار تاکسی بشم؟ میخوای برات تاکسی تلفنی بگیرم تحفه؟!
نیم ساعتی منتظر شدیم تا اتوبوس اومد؛ اما پُرِ پُر بود. مامان، اول من و علی رو داد بالا که بعد خودش با اون بچهی کوچیک بهزور سوار بشه که راننده در رو بست و راه افتاد! من و علی چنان قشقرقی به پا کردیم که اون سرش ناپیدا بود.
آی مامانم... ای مامانم جا موند وایسا... وایسا... بالاخره راننده وایساد و در رو باز کرد و مامان خودشو با هر بدبختی بود، کرد تو اتوبوس. بیچاره چسبیده بود به در و روی پله مونده بود. ماهرخ خانم هم برای مسافرها جیغ بنفش میکشید!
مادربزرگ علی💝
میرفتم، برمیگشتم، میخوردم و میخوابیدم؛ بدون اینکه هیچ هدف و مقصدی داشته باشم.
helya.B
برگ برگ امریکا. خُب حواسم که نبود یک دفعه بچهها ساکت شدن و من بلند، یک بار دیگه شعارمو دادم! خُب کار از محکمکاری عیب نمیکنه!
نمیدونم، بیدلیل ناظم اومد و گوش منو گرفت.
گفتم: آخ، آخ، برا چی خانم؟
گفت: دوباره بگو.
گفتم: برا چی خانم؟
گفت: نه، اون شعار رو دوباره بگو.
گفتم: همین که الآن گفتیم خانم؟
گفت: آره، تکرار کن.
گفتم: برگ برگ امریکا!
گوشمو بیشتر تاب داد و گفت: تو تا کی میخوای شر درست کنی؟ چرا آروم نمیشینی؟
گفتم: به خدا غلط کردیم خانم! آخه ما که کاری نکردیم! ورزش کردیم و شعار دادیم. به خدا خانم کاری نکردیم.
گفت: اینی که تو میگی مرگ بر امریکاس احمق، نه برگ!
گفتم: خانم تو رو خدا به نظر خودتون برگ بهتر از مرگ نیست؟
گفت: خفه شو وگرنه از مدرسه بیرونت میکنم! گمشو برو سر کلاس!
من اصلاً نمیفهمیدم اون از چی عصبانیه؟! از بغلدستیم پرسیدم
:)
بچههای من سعی کنین در زندگی نذارین هر کس هر طرف خواست شما رو بکشه. به جهتی برین که خودتون میخواین. در مقابل ظلم سکوت نکنین که سکوت شما عین مُردنه. یاد بگیرین خودتون رو دوست داشته باشین هیچ کس مهم تر از شما نیست و برای خودتون حق قائل باشین. حق دادنی نیست، اونو خودتون باید بگیرین. وقتی ساکت باشی، تو مُردی و مُرده حق نداره با عشق زندگی کنه. نذارین قلبتون خالی از عشق بمونه.
محمدرضا
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان