بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شب هزار و یکم | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب شب هزار و یکم اثر بهرام بیضائی

بریده‌هایی از کتاب شب هزار و یکم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۳۱ رأی
۴٫۵
(۳۱)
این داستانها از همه جای هند و روم و عرب و مصر و زنگ و حبش به هم پیوست؛ تا سلاطین جهان دانند در جهان، اندیشه و خلق بسیار است، و به رأی خود اکتفا نکنند.
محمدعلی دهاقین
شهرناز: داستان تا پشت دندان آمد و با لب کوشید؛ وَرکه گوشی بیدارِ شنیدن نبود!
ali khashaveh
شهرناز: داستان تا پشت دندان آمد و با لب کوشید؛ وَرکه گوشی بیدارِ شنیدن نبود!
ali khashaveh
در این جهان چرا باید زیست، آن‌گاه که قلم، دستی را حرمت نمی‌نهد که به وِی حرمت داد!
سپیده اسکندری
باید بدانم چگونه تاوان دانایی داد! روزی خود را نپُرسم که چرا از این روز نپُرسیدم! آری ــ باید بدانم چه‌ها گذشت!
سپیده اسکندری
ماهَک:[بی‌تاب]مردمان به کشک و پیاز افتاده‌اند؛ و تَره بر خوان ایشان زیور است! ندیدید؟ در ری خرد نماند؛ از آن‌که خردمندانش جا تهی کردند به کوچ و گریز ــ دیگر چه می‌خواهید؟
سپیده اسکندری
پیمان شکستن با پیمان‌شکن، پای‌بندی به پیمان است
سپیده اسکندری
هر جوانمرد، زیر تیغ، یک بار می‌خروشد ــ تا رَگ می‌دَرَدش!
سپیده اسکندری
خورزاد: نام نامی‌اش شهرزاد است؛ خواهری دارد دین‌آزاد. دختران وزیرند گویا. پادشاهِ بدخیال را که هر شب باکره‌ای تزویج می‌کند و صبح می‌کشد، چاره می‌جویند. این شهرزاد به تدبیر خود همسر وِی می‌شود یک‌شبه؛ اما به یاری دین‌آزاد هزار شب سلطان را به سحرِ کلام در خواب می‌کنند، تا از کشتن دوشیزگان یادی نکند. و این‌طور هزارویک جوانه‌زن را از تیغ سیاف و جلّاد خلاصی می‌بخشد؛ و چشم مَلِک را می‌گشاید نیز، بر کردارِ ناخوابِ خویشتنَش؛ تا پشیمان از پیش، با جهان بر سرِ مِهر و داد بازآید.
mohammad alimirzaei
ندانستید که آهرمن نگه‌دار وِی است و در وِی؛ و به‌هنگام هُشدار می‌دهدَش؟ پس بشنوید تا دانید که آن بدکنش، نخستین چون جادوگری بر وِی پدیدار شد؛ و او را به هرگونه افسون و جادویی آموخت؛ و آن جهانجوی را گفت در مزدِ من پدر بکش. و او کشت؛ و جای پدر گرفت! و روزی دیگر چون خورشگری بر وِی پدیدار شد، و او را چنان خورشهای نیک آورد که ضحّاک او را پاداش نیکو خواستی داد؛ و او در مزد آن خویش را سزید که شانه‌های وِی ببوسَد و بوسید؛ و از آن دو جای، دو مار برآمد، که ضحّاک بدانها بنالید و هراسید و خروشان و پیچان، تیغ برگرفت به خون ریختن؛ و جم از او بگریخت تا در آن درخت شد! و این آهرمن سپس چون پزشکی بر درآمد و گفت داروی آسایش این دو مار ــ و وِی از ایشان ــ هر روزی مغز دو بُرناست که برآورَند و بپرورَند و بر آنها خورش کنند؛ و ضحّاک همین چاره پسندید و این درمان کرده خواست کرد؛ و بدینسان بنده‌ی اهریمن شد. و ندانید که زهر بر وِی کارگر نیست؟ و نمی‌شاید دشنه بر وِی کشید از هراس مارهای وِی، که چون خواب است بیدارند و بر وِی نگهبان؛ و چون مارهای وِی در خُسبند، وِی بیدار است و سراپا در تیغ و با جادو؟
mohammad alimirzaei

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۰ صفحه