بریدههایی از کتاب نه آبی نه خاکی
۴٫۸
(۸۲)
به من و محمد و ابراهیم و عباس و علی و رضا یک کنسرو ماهی رسید. به هم نگاه نمی کردیم. یکی یک لقمه برداشتیم. سعی می کردیم کوچک باشد. من لقمه ام را کمی مکیدم و برای آنکه دلم لقمۀ بعدی را نخواهد، آن را سریع جویدم و فرو دادم و بی اختیار گفتم: «چقدر خوشمزه است!» و خجالت کشیدم. می شد از ته قوطی کنسرو یک لقمۀ دیگر درآورد. اما هیچ کدام اعتنا نشان ندادیم. روغنش یک تکه نان می خواست تا یک لقمۀ چرب شود. رویم را کردم آن ور تا وسوسه خوردن را از سر بیرون کنم. بعد از چند دقیقه که باز چشمم به قوطی افتاد، آن را به همان وضع دیدم بی آنکه روغنش اشتهایم را برانگیزد. می دانم که این لقمه به همین صورت باقی خواهد ماند.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
تو را چه عشقی در عین درد و زخم پیش می راند؟
حالا که نیست، می فهمم که خط چقدر از رشادت او خالی است. نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم وقتی یاد او می افتم که چطور اسلحه اش را با دست چپ گرفته بود و دست راستش بی حرکت از شانه آویخته بود و از چهره اش درد مشعشع بود و رنگش که به هر قدم که پیش می رفت، از سرخی پس می نشست تا در زردی پیش رود.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
گفتم: «دیر گفتی. نوشته ام تمام شده.»
ابراهیم گفت: «پس لازم شد بخوانی.»
گفتم: «خودتان بعد از چاپ بخوانید.»
محمد گفت: «عجب، پس تو قصد داری زنده بمانی!»
جملۀ محمد مرا تکان داد و به فکر فرو برد. آیا من شهادت را یک بازی فرض کرده ام و با آن هم مثل همۀ هوسهای دیگر برخورد می کنم؟ اگر آرزویم شهادت است، آن چنان که می گویم ... آن چنان که به زبان می گویم نه به دل ... آیا ناخودآگاه به دنیا گرایش دارم؟ اگر شهادت جدی تر از زندگی شده است، پس چرا من از آینده ای حرف زدم که دنیایی است؟ راستی، اگر چنین باشد ...
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
آنها که زنده می ماندند، دست بر سر تسلیم می شدند. در آن لحظات است که می فهمی مهربانی کردن با اسیری که تا امکان داشته، جنگیده و حالا از روی ناچاری تسلیم می شود، چه کار سختی است. همیشه در لحظه وسوسه شده ام دست کم با قنداق، دهان آنهایی را که از چشمانشان شرر می بارد، خرد کنم و انتقام خون شهیدان و مجروحانی را که بر خاک افتاده اند، بگیرم، اما خود را کنترل کرده ام و خود را با این فکر فریفته ام که هر چه باشد، اینان مجریان شهادت اند!
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
از اینکه در آن لحظات هوس سیگار کرده ام، تعجب کردم و فکر کردم که دنیا مرا چی فرض کرده؟ یک احمق! که من وقتی در باز شهادت را می بینم، خود را معطل این حقیرترین هوس دنیایی کنم تا آن در بسته شود؟
گفتم: «خدایا، از شر شیطان به تو پناه می برم ...» و با فریاد
الله اکبر علی خانی به سوی خاکریز دوم دشمن حرکت کردم و فکر کردم این نوشیدن پی در پی آب دیگر چیست؟ من که قبلاً در عملیاتهای دیگر این چنین دچار عطش نمی شدم! به نظرم آمد شیطان دارد عطش مرا به شهادت به عطش به آب منحرف می کند. پس قمقمه را به فانسقه آویختم. دیگر احساس تشنگی نمی کردم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
با آنکه این روزها از او این جمله را زیاد می شنیدیم که: «بابا، انصاف داشته باشید. بگذارید یک بار هم من شهید بشوم!»
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
به او گفتم که خیلی خوب می دانی چه چیز راضی ام می کند: سرافرازی، آن هم در محشری که تو سزا و جزا را تقسیم می کنی.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
من همه جای زمین را دوست دارم، زیرا جایی از آن نیست که به سرانگشت آفرینش تو موجود نشده باشد. و در هیچ کجا احساس غربت نمی کنم، زیرا تو همه جا هستی، و دوست تر از تو کیست؟ تو در سطح آب همچنانی که در عمق، هر چند من تو را در عمق بیشتر احساس می کنم، زیرا در عمق از سطح خود را تنهاتر یافته ام. وزن آب در عمق بر دوشهای من به یاد تو تحمل پذیر می شد...
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
یک اعتراف: آب میل به فرو کشیدن من به عمق دارد. یعنی وزن گناهان من این قدر سنگین است؟
و یک نکته: هر چه شهید در آب دیده ام، بر سطح بوده، طوری که انگار بر کف دستهای آب بالا آمده است، یا به تعبیری دیگر آب شهید را به آسمان تعارف کرده است. و چه بسا هدیه داده است!
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
حالا که به موانع آبی عادت کرده ایم، می توانم ادعا کنم که زندگی در آب زندگی نرمی است، و من تعجب می کنم که چرا با آنکه دو سوم بدن ما آب است و یک سومش خشکی، ما در خشکی زندگی می کنیم؟ زمین هم همین طور است. دو سوم آب و یک سوم خشکی. از این تشابه چه چیزی را می توان دریافت؟ من فکر می کنم اگر ما آبزی بودیم، زندگی همیشه تمیز می بود، چرا که آدمها با هر گناهی که می کردند، وزنشان سنگین تر می شد و همین باعث می شد در آب فرو بروند. و در عوض آن که نیکی می کرد، وزنش سبک تر می شد و هر چه بیشتر به سطح آب می آمد. نیکان بر سطح می زیستند و بدان در عمق. و خوب و بد جدا بودند.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
و من عجیب بی قرارم. چرا؟ نمی دانم.
خدایا، به من صبر عطا کن!
به من تحملی درخور شهادت بده.
اگر قرار است برای شهید شدن صبر مرا امتحان کنی ـ هر چند امتحان سختی است ـ حاضرم ایوب بشوم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
محمد شروع کرد به نوحه خوانی که: «آقا، شهادت هم پارتی می خواهد ...»
خندیدم. گفتم: «حق دارید حسادت کنید. من هم جای شما بودم، همین کار را می کردم.»
ابراهیم زد به بازویم. گفت: «تو قرار بود راوی شهادت باشی نه اینکه خود شهید شوی.»
گفتم: «خب، این هم یک جور روایت است.»
و حالا اضافه می کنم که این روایت را بیشتر دوست دارم ...
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
ریختند سرم و لباسم را بر تن کشیدند تا هر یک تکه ای به تبرک بردارند.
فریاد زدم: «ولم کنید، بابا، منم و همین یک دست لباس.»
علی مالک گفت: «می خواهی چه کار؟ از خدا بهترش را می گیری.»
یقه ام از درز شکافت، اما کنده نشد. از خنده روده بر شده بودم. اگر علی مالک دوباره چرخش تسبیحش را شروع نکرده بود، لباسی بر تنم نمی ماند. گفت: «ببینیم سرنوشت عباس چیست؟» و جمع را از طعمۀ وجود من متفرق کرد. همان میان دراز بودم. آن قدر خندیده بودم که نای تکان خوردن نداشتم. با بی قیدی منتظر شنیدن سرنوشت عباس شدم. حال دانش آموزی را داشتم که امتحان شفاهی اش را داده و نمره اش بیست شده و حالا می تواند باقی زنگ را با خوشی بگذراند.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
دانۀ ابراهیم مجروح بود. عجیب بود که ابراهیم به دفاع از شهادت خود برخاست. گفت: «تسبیحت را بگذار در کوزه، آبش را بخور. سرقفلی من شهادت است. این هم سندش.» و وصیت نامه اش را از جیب درآورد و به علی مالک نشان داد.
علی گفت: «من تابع چرخش تسبیحم، برادر.»
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
علی مالک تسبیحش را میان دو دست گرفت و آن را بالا آورد.
گفت: «الان سرنوشت همه تان را روشن می کنم. دانۀ اول شهید است. دانۀ دوم مفقود و دانۀ سوم مجروح. خواهش می کنم سروصدا نکنید. به همه تان می رسد.»
از محمد شروع کرد و روی مفقود متوقف ماند. گفت: «محمد جان، متأسفانه فیمابینی.»
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
گفتم: «چی خیال کرده ای؟ شهادت درد دارد!»
تا راهی برای گریز بیابد، آن قدر نیشگونش گرفتیم که دلمان سوخت، و همان میان رهایش کردیم. ادای زخمیها را درآورد. گفت: «برادرها، شما را به خدا مرا روی صندلی بنشانید.»
بی اعتنا به بیرون خیره شدیم.
گفت: «شما را به ائمه اطهار قسم می دهم که یکی تان جایش را به من بدهد.»
شروع کردیم به پچ پچ کردن و با هم خندیدن.
گفت: «اگر دین ندارید، آزاده باشید.»
بلندبلند خندیدیم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
جبهۀ اینها از محدودۀ تلویزیون فراتر نمی رود. فکر می کنند همین که صحنه ای را از خط مقدم دیدند و احیاناً اشکی هم ریختند، تکلیف تمام است
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
یاد گرفته ام در فاصلۀ خانه تا محل اعزام خود را از قید زندگی آزاد کنم، و آن را همان طور که خود پیش می روم، پس برانم. در محل اعزام احساس می کنم که آنچه در پشت سر است، معلق است و آنچه در پیش روست، مستقر. و من درست از همین لحظات است که خود را در جبهه مستقر احساس می کنم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
هر چند افتاده بودم سر لج که بروم، اما وقتی فهمیدم آن طفلک هم به سفارش مادر این حرفها را زده، ماندم و نرفتم. نمی خواستم رفتنم به جبهه از روی لجبازی باشد. دوست داشتم خالص برای خدا بروم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان