بریدههایی از کتاب نه آبی نه خاکی
۴٫۸
(۸۲)
گفتم: «شاید باور نکنید، اما زیر آتش تهیۀ دشمن بودن برای من آسان تر از در شهر بودن است.»
_KR79_
انگار دوربین تلویزیونم، هر که می بیندم، جا می خورد، و این از تأثیر همیشه نوشتن است. همه فکر می کنند من از طریق این نگاهها آنها را به ملت نشان می دهم، برای همین دو انگشتشان را به نشان علامت پیروزی بلند می کنند و لبخند می زنند، لبخندی که عین یک آینۀ شفاف انسانی را می نمایاند که خود را از شائبه ها پاک کرده است، چون در اینجا نیازی به آن نیست. اینجا ریا و دوز و کلک و دنائت مثل عرق بدبوی دونده ای است که با دویدن از بدنش دفع می شود. اینجا عطر خوش دوستی غوغا می کند، و ما همه معتقدیم که از یک پدر و مادریم و ارثیه ای داریم که باید یکسان تقسیم شود.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
من بی وضو از جبهه نمی نویسم. مگر نه اینکه خاک جبهه به قدوم ولی عصر مزیّن است؟ و تا حالا ماشۀ تفنگم را بی وضو نچکانده ام. مگر جز این است که جنگیدن در این جبهه عین عبادت است؟
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
ابراهیم گفت: «ما توی جبهه ها خون می دهیم و محتکر اینجا خون خانواده مان را می خورد.»
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
ما مجموعۀ استعدادهاییم، و همین است که ارزش دارد. ما می توانیم برای یکدیگر شأن قائل شویم اما نمی توانیم به هم فخر بفروشیم، چرا که اگر من بخواهم به استعدادی که دارم بنازم، دیگری هم به استعدادی که خود دارد و من ندارم، می نازد. پس ما باید قدر هم را بدانیم، چون به هم وصلیم، و فقدان هر یک از ما ضایعه ای برای دنیایی است که برای آنکه به خود جلبمان کند، به شکل عروسی هزار چهره رخ می نماید!
کاش این نکته را درمی یافتیم!
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بنویسم، اما ترس از اینکه خوانده شود، مانع می شود. مثلاً الان دلم می خواهد از آن چشمها بنویسم، از آن چشمهایی که از میان آن چادر مشکی درخشیدند و من ناگهان به آنها خیره شدم، و در آن یک جور آشنایی احساس کردم که قدیمی بود. نه اینکه صاحبش را از قبل بشناسم، شناختنی که انگار از ازل بود، که انگار او به نام من آفریده شده است، که من با او قرار است حریم هم باشیم، که من و او را به نام هم بشناسند، که از ما به جمعیت جهان یکی دو تای دیگر اضافه شود ...
راء
باید مدام به خود نهیب بزنم که بنویس. باید جای آنکه چیزی را برای دیگران تعریف کنم، آن را بنویسم. به تجربه فهمیده ام اگر چیزی را که قرار است بنویسم، تعریف کنم، دیگر شوقی به نوشتنش ندارم. اگر هم بنویسم، از حس عاری است و باید پاره شود. اصلاً باید عادت کنم کمتر حرف بزنم. یعنی چه؟
راء
فقط وقتی اینجایم، از تو غافلم، خانم ث ـ ش. اینجا از یاد تو قدرتمندتر است، زیرا اینجا دنیا نیست که مرا به تو وصل کند. اینجا آستانۀ آخرت است. اگر یک قدم از اینجا بیایم عقب، یاد تو مرا
فرا می گیرد همچنان که حضورت در کلاس. حضورت در کلاس صدای استاد را محو می کرد و در راهروها و حیاط دانشکده مرا محو می کرد ...
من خود را با یاد تو متأهل احساس می کنم ...
خانم ث ـ ش، میوۀ دنیا را به وسوسۀ شیطان این چنین به من تعارف نکن. من فریب نمی خورم، زیرا تجربه ای به اندازۀ یک هبوط را از آدم عبرت خویش کرده ام ...
و خداحافظ ...
Sah ar
میوۀ دنیا را به وسوسۀ شیطان این چنین به من تعارف نکن. من فریب نمی خورم، زیرا تجربه ای به اندازۀ یک هبوط را از آدم عبرت خویش کرده ام ...
سلما
ابراهیم گفت: «روی این نکته تأکید کن که ما نه با عراق که با دنیا می جنگیم.»
محمد گفت: «من نظر ابراهیم را این طور تصحیح می کنم که نه ما بلکه دنیا با ما می جنگد.»
hossein
هر چه شهید در آب دیده ام، بر سطح بوده، طوری که انگار بر کف دستهای آب بالا آمده است، یا به تعبیری دیگر آب شهید را به آسمان تعارف کرده است. و چه بسا هدیه داده است!
آبیِ آسمونی
بوی سیگار می آید!
نماز شب من دود می شود!
چشمهایم بر هم می رود. گردنم کج می شود. از درد گردن بیدار می شوم و در رگی که از گردن به من نزدیک تر است، خواب می شوم. دستهایم را به قنوت بالا می برم، و ابری که از دود اندود شده است، لولۀ سیگار می شود. بوی سیگار بزاق می شود و من چون برق از سیمی عبور می کنم که به دکلی در عرش می رسد. چراغ من روشن می شود و من به درد گردن نزدیک تر می شوم...
آبیِ آسمونی
گفت: «ازم پرسیدند که دوست داری شهید شوی یا نه؟ و من جای آنکه جواب بدهم پس چی که دوست دارم، به آیندۀ زن و بچه هایم فکر کردم و همین باعث شد دیگر آن صدا را نشنوم.» و با صدای بلند گریه کرد. فریاد زد: «خدایا ... غلط کردم ... نه زن می خواهم نه بچه ... من تو را می خواهم ... مرا ببر ... من کاری به کار این دنیا ندارم ...»
مهرابی
احساس می کنم به هر قدم که برمی دارد، یک طرف جبهه از شدت وزن رشادتش فرو می رود.
اینجا آنچه که در شهر سالها طول می کشد تغییر کند، در عرض چند ثانیه از این رو به آن رو می شود. در شهر هم امکان مرگ هست، اما درصدش نسبت به اینجا یک به صد است یا یک به هزار.
Najafi
ما خمیازه را با خمیازه روشن می کردیم و دود آن را با ها ...ها ... ها ... بیرون می دادیم.
محمد گفت: «سرم را بگذارم زمین، رفته ام.» و خمیازه ای دیگر را روشن کرد. من خمیازه ام را خاموش کردم. گفتم: «آب عجیب نیرو می گیرد!»
ابراهیم دستش را گذاشت روی خمیازه ای که روشن کرده بود. محمد گفت: «برگردیم.»
ابراهیم دستش را از روی خمیازۀ خاموش برداشت و تا او خاموش کرد، محمد روشن کرد. اصلاً قصد مسابقه نداشتیم، اما تا محمد خاموش کرد، من روشن کردم. میان روشنایی من، ابراهیم روشن کرد و تا ما آمدیم خاموش کنیم، محمد روشن کرد ...
باب الجواد
و من این جمله را به آنها نگفتم، اما حالا می نویسم که شهر آفتی است که به جان بشر افتاده است
کاربر ۲۶۱۰۲۷۶
باید مدام به خود نهیب بزنم که بنویس. باید جای آنکه چیزی را برای دیگران تعریف کنم، آن را بنویسم. به تجربه فهمیده ام اگر چیزی را که قرار است بنویسم، تعریف کنم، دیگر شوقی به نوشتنش ندارم. اگر هم بنویسم، از حس عاری است و باید پاره شود. اصلاً باید عادت کنم کمتر حرف بزنم.
کاربر ۵۹۵۸۸۳۵
عباس گفت: «بی خیال شهر ...»
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
شهر آفتی است که به جان بشر افتاده است.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
احساس می کنم به هر قدم که برمی دارد، یک طرف جبهه از شدت وزن رشادتش فرو می رود.
اینجا آنچه که در شهر سالها طول می کشد تغییر کند، در عرض چند ثانیه از این رو به آن رو می شود. در شهر هم امکان مرگ هست، اما درصدش نسبت به اینجا یک به صد است یا یک به هزار.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان