بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نه آبی نه خاکی | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نه آبی نه خاکی

بریده‌هایی از کتاب نه آبی نه خاکی

نویسنده:علی موذنی
امتیاز:
۴.۸از ۸۲ رأی
۴٫۸
(۸۲)
پس ای نفس، از وجود من محو شو و بگذار به رضای او نزدیک شوم.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
علی گفت: «من شنا را فقط توی استخر یک متری بلدم.» خندیدیم. محمد گفت: «من همین را هم بلد نیستم.» گفتم: «پس الفاتحه.» همه انگشت گذاشتیم روی سر و شانۀ محمد، و فاتحه خواندیم. من چون جایی را روی سر و شانۀ محمد پیدا نکردم، گوش راستش را گرفتم و به هر آیه آن را می کشیدم. دادش درآمد.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
من همه جای زمین را دوست دارم، زیرا جایی از آن نیست که به سرانگشت آفرینش تو موجود نشده باشد. و در هیچ کجا احساس غربت نمی کنم، زیرا تو همه جا هستی، و دوست تر از تو کیست؟ تو در سطح آب همچنانی که در عمق، هر چند من تو را در عمق بیشتر احساس می کنم، زیرا در عمق از سطح خود را تنهاتر یافته ام. وزن آب در عمق بر دوشهای من به یاد تو تحمل پذیر می شد...
راء
داشتم یادداشتها را مرور می کردم که دیدم جز یکی دو جا تاریخ نخورده اند. آیا از سهل انگاری است یا نیازی به زدن تاریخ احساس نکرده ام؟ فکرش را که می کنم، می بینم نه تنها نیازی به آن احساس نکرده ام، بلکه از آن پرهیز هم داشته ام. نمی خواهم با زدن تاریخ مقید به محدودۀ زمانی خاصی بشوم. چه فرقی می کند چهارم یا ششم اسفند؟ بگذار این تجربه ها به خود زمان نپذیرند. و یک سؤال: «آیا آن که آگاهانه به سوی مرگ می شتابد، زمان را تحقیر می کند؟»
راء
فقط وقتی اینجایم، از تو غافلم، خانم ث ـ ش. اینجا از یاد تو قدرتمندتر است، زیرا اینجا دنیا نیست که مرا به تو وصل کند. اینجا آستانۀ آخرت است. اگر یک قدم از اینجا بیایم عقب، یاد تو مرا فرا می گیرد همچنان که حضورت در کلاس. حضورت در کلاس صدای استاد را محو می کرد و در راهروها و حیاط دانشکده مرا محو می کرد ... من خود را با یاد تو متأهل احساس می کنم ...
راء
لوحۀ نگهبانی را تنظیم کرده اند و قرار است هر نفر در شبانه روز چهار ساعت نگهبانی بدهد. دو ساعت در روز دو ساعت در شب. و من امشب آزادم که سیر بخوابم ... نماز خوانده ایم، شام خورده ایم و زیر چادریم. باحجاب شده ایم. اگر هر زنی جز در یک چادر جای نمی گیرد، ما سی نفر یک چادر سر کرده ایم، و تنگی جا باعث نمی شود که بدحجابی کنیم. انگار مشنگ شده ام. چه چیزها می نویسم!
M. Khanoom
خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بنویسم، اما ترس از اینکه خوانده شود، مانع می شود. مثلاً الان دلم می خواهد از آن چشمها بنویسم، از آن چشمهایی که از میان آن چادر مشکی درخشیدند و من ناگهان به آنها خیره شدم، و در آن یک جور آشنایی احساس کردم که قدیمی بود. نه اینکه صاحبش را از قبل بشناسم، شناختنی که انگار از ازل بود، که انگار او به نام من آفریده شده است، که من با او قرار است حریم هم باشیم، که من و او را به نام هم بشناسند، که از ما به جمعیت جهان یکی دو تای دیگر اضافه شود ... اسمش را می دانم، اسمش را از روی ورق حضور و غیاب یاد گرفتم، آن هم با چه دردسری. شرحش را نمی دهم، چون می دانم این دفتر با من به گور نخواهد آمد، و اسمش را نمی نویسم، زیرا او بی من خواهد ماند، و با کسی دیگر سفر خواهد کرد به درون ماجرایی که زندگی است.
Sah ar
نماز خوانده ایم، شام خورده ایم و زیر چادریم. باحجاب شده ایم. اگر هر زنی جز در یک چادر جای نمی گیرد، ما سی نفر یک چادر سر کرده ایم، و تنگی جا باعث نمی شود که بدحجابی کنیم. انگار مشنگ شده ام. چه چیزها می نویسم!
سلما
و او که صاحب زمان (عج) بود، با آنکه لبخند به لب داشت، اما محزون بود. من می دانستم که ح‌ُزن احساس همیشۀ اوست از بندی که بشر دست و پای خود را به آن بسته است.
آبیِ آسمونی
ابراهیم گفت: «روی این نکته تأکید کن که ما نه با عراق که با دنیا می جنگیم.» محمد گفت: «من نظر ابراهیم را این طور تصحیح می کنم که نه ما بلکه دنیا با ما می جنگد.»
سپهر
او که صاحب زمان (عج) بود، با آنکه لبخند به لب داشت، اما محزون بود. من می دانستم که ح‌ُزن احساس همیشۀ اوست از بندی که بشر دست و پای خود را به آن بسته است.
Edoardo
اسلحه ام را تمیز کرده ام عین دستۀ گل! حیف نیست آدم با کلاش به این تمیزی بزند کسی را بکشد؟
Edoardo
ابراهیم شانه اش را در آب خیس می کند و به موهایش می کشد. دندانه های شانه در گرد و خاک موهایش گیر می کنند. می بیند که می بینمش. لبخند می زند و شانه بالا می اندازد. انگار دوربین تلویزیونم، هر که می بیندم، جا می خورد، و این از تأثیر همیشه نوشتن است. همه فکر می کنند من از طریق این نگاهها آنها را به ملت نشان می دهم، برای همین دو انگشتشان را به نشان علامت پیروزی بلند می کنند و لبخند می زنند، لبخندی که عین یک آینۀ شفاف انسانی را می نمایاند که خود را از شائبه ها پاک کرده است، چون در اینجا نیازی به آن نیست. اینجا ریا و دوز و کلک و دنائت مثل عرق بدبوی دونده ای است که با دویدن از بدنش دفع می شود. اینجا عطر خوش دوستی غوغا می کند، و ما همه معتقدیم که از یک پدر و مادریم و ارثیه ای داریم که باید یکسان تقسیم شود.
Edoardo
این هم از اذان. مؤذ ن، عباس شاکری است. و تا زیر آتشی چنین نباشی، معنی آرامش را از شنیدن صدای اذان درنمی یابی. تعطیل کن، آقا. کرکرۀ جنگ را بکش پایین و به نماز بایست، حتی اگر جنگیدن عین رستگاری باشد. حتی اگر حی علی خیر العمل، فرمان جنگیدن باشد ...
Edoardo
بخشی از عمر من در این اردوگاه گذشته است، و من در سابقۀ خویش ورقی از آن را با خود به همراه خواهم داشت، و در روزی که قیامت است، در بازبینی عمر خویش به این اردوگاه نیز نظر خواهم افکند.
Edoardo
ای امام، تو با ظاهر شدن در خواب من سطح توقع مرا نسبت به خودم بالاتر برده ای. دیگر شهادت نه آرزوی من که نیاز من است. دیدار تو مرا از آرزو به نیاز رسانده است...
الهه
من با چفیه ام در قابلمه را برداشتم و ناگهان بخاری که مثل توده ای ابر در هم می پیچید، مثل پرنده ای خوش بو شروع کرد به بال بال زدن و در میان ما پریدن. علی مالک گفت: «نوکرتم.» پرنده که پرید، یک گروهان باقالی را دیدیم که به حالت راحت باش روی هم دراز کشیده اند و مغزشان را پخته می کنند.
باب الجواد
نماز خوانده ایم، شام خورده ایم و زیر چادریم. باحجاب شده ایم. اگر هر زنی جز در یک چادر جای نمی گیرد، ما سی نفر یک چادر سر کرده ایم، و تنگی جا باعث نمی شود که بدحجابی کنیم.
zahhonra
دلمان نوحه می خواهد، اما اسماعیل ابراهیمی سرما خورده و گلویش درد می کند. ما به صدای او عادت کرده ایم و با صدای کسی دیگر حال پیدا نمی کنیم. صدای اسماعیل ابراهیمی از صافی آقا امام حسین می گذرد. ما خون دستهای بریدۀ عباس را از صدای او می گرییم. سوز زینب از نالۀ اسماعیل ابراهیمی برمی خیزد. برای همین بود که برادر علی خانی گفت: «بخوان، اسماعیل! با همین صدای گرفته بخوان!» اسماعیل که شروع کرد، درد آقا امام حسین در صدای گرفتۀ او از سوز عباس بیشتر شد. وقتی تیر بر پیکر علی اصغر بر دستهای آقا نشست، صدای گرفتۀ اسماعیل گرفتگی صدای آقا شد. من در زنجمورۀ زینب از صدای اسماعیل از هوش رفتم ...
aliyan
صبحها بعد از نماز صبح، خواب، خواب شقاوت است، زیرا بساط زیارت عاشورا برپاست، و من که یک بار خواب را ترجیح دادم، تا شب پکر بودم، و هر بار که نام آقا امام حسین برده می شد، از خودم خجالت می کشیدم و این احساس را داشتم که او را شبانه ترک کرده ام.
aliyan

حجم

۹۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

حجم

۹۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان