روزی، تا آنجا که بتوانم با مهربانی تمام برابرتان خواهم ایستاد. روحتان در آغوش من خواهد بود و مثل رنگی روی شانهام جای خواهد گرفت. شما را به آرامی به دوردستها خواهم برد.
n re
وقتی به زبان تند و تیزتان شهره باشید آن وقت میتوانید پنهانی کارهای خوب زیادی انجام بدهید.
Mehr
زندگی، زندگی بود.
بهایش گناه و شرمساری.
Mehr
همیشه کسی آدم را میپایید.
Mehr
اشکهایش به سختی از وجودش بیرون کشیده شده بودند.
Mehr
پسر سوگند خورد: «وقتی مرگ به سراغم بیاید، مشتم رو توی صورتش حس خواهد کرد.»
Mehr
هانس هابرمان یکی از خوشبختترین آدمهای دنیا بود: اجازه یافت که زنده بماند.
Mehr
گفتوگوی گلولهها.
مردانی که آرام گرفته بودند.
Mehr
هنگامیکه عذاب ترکش نکرد، او خود را تسلیم آن کرد و در آغوشش کشید.
Mehr
هر شب پس از آنکه از کابوس شبانهاش رهایی مییافت بلافاصله از این خوشحال میشد که بیدار است و میتواند بخواند.
Mehr
از درون خانه جریانی ملایم از هوای سرد بیرون میخزید. چیزی مثل نفس خیالی یک جسد.
Mehr
هر دقیقه و هر ساعت با نگرانی یا بهتر بگویم با سوءظن همراه بود. عمل مجرمانه چنین بلایی سر فرد و به ویژه یک کودک، میآورد.
Mehr
یک دزد خوب نیازمند چیزهای بسیاری است.
رازداری. استعداد. چابکی.
اما مهمتر از تمام اینها یک چیز بود: شانس.
Mehr
تاریکی، نور.
تفاوتشان چه بود؟
کابوسها در هر دو حضور داشتند
Mehr
او ترجیح میداد صدای مشاجرۀ آن دو را بشنود. پچپچ بزرگترها به ندرت اطمینانبخش است.
Mehr
نمیشود مردی را که نه تنها به رنگها توجه میکند بلکه به زبان آنها سخن میگوید دوست نداشت.
Mehr
هر فرصتی مستقیماً به فرصتی دیگر منجر میشود، درست همانطور که یک خطر به خطری دیگر، یک زندگی به زندگی دیگر و مرگی به مرگ دیگر منجر میشود.
به عبارت دیگر این تقدیر بود.
Mehr
نزدیک خیابان هیمل، در یک آن احساس بدبختی در وجودش به اوج خود رسید، شکست از برخوانی کتاب راهنمای قبرکنها، نابودی خانوادهاش، کابوسهای شبانهاش، تحقیر آن روز، تمام آنها به این منجر شد که لیزل روی جوی آب خم شود و اشک بریزد.
Mehr
انگار چند روز بعد از شروع فصل تابستان بود که پایانش از راه رسید.
Mehr