بریدههایی از کتاب کتاب دزد
۴٫۱
(۳۳۳)
بهتان قول بدهم که دنیا یک کارخانه است. خورشید به حرکتش وا میدارد و آدمها ادارهاش میکنند. و من همانم که بودم؛ همانی که آنها را با خود میبَرَد.
yasinds
پاپا یک آکاردئون بود!
ولی دم بادیاش خالی شده بود.
چیزی تو نمیرفت و چیزی بیرون نمیآمد.
yasinds
خداحافظی نکرد. قادر نبود. پس از گذراندن چند دقیقۀ دیگر در کنارش، توانست خود را از زمین جدا کند. آنچه که انسانها قادر به انجام آنند، بخصوص وقتی که سیلاب اشک از چهرهشان روان است و تلوتلوخوران و سرفهکنان به جستوجو و پیدا کردن میپردازند، پاک متحیرم میکند.
yasinds
آسمان داغ به رنگ قرمز درآمده بود و داشت دگرگون میشد.
yasinds
روحش نشست. به پیشوازم آمد. این جور روحها همیشه همین کار را میکنند. بهترینهایشان هستند. آنهایی هستند که برمیخیزند و میگویند: «میدونم کی هستی و من حاضرم. البته نه این که دلم بخواد برم، ولی باهات مییام.» این روحها همیشه سبکاند، چون بخشهای زیادی از آنها پیش از این رفتهاند. بخشهای زیادی از آنها به جاهایی دیگر رفتهاند. این روح با نفسهای آکاردئون بیرون آمد و با طعم غریب نوشیدنی در تابستان و هنر وفای به عهد، در آغوشم قرار گرفت و آرامید.
yasinds
و من در این جور چیزها زیاد خوب نیستم، مخصوصا وقتی که دستهایم سردند و رختخواب گرم. او را با یک چشم شور و قلبی سنگین و مرگ آلود، به نرمی از خیابان درهم شکسته گذراندم. کمی بیشتر تلاش کردم و درون روحش را دقیقه ای نگریستم. پسرکی دیدم که با رنگ، سیاه شده بود و همانطور که از نوار خیالی پایان مسابقه میگذشت، نام جسی اوونز را تکرار میکرد. او را تا کمر فرو رفته در آبهای یخی دیدم که کتابی را دنبال میکرد. او را دیدم که در تخت دراز کشیده و مجسم میکرد که بوسۀ همسایۀ بی نظیرش چه طعمی میدهد. آن پسر، با وجود من کاری میکند. هربار. این تنها ضربهای است که به من میزند. روی قلبم راه میرود. مرا به گریه میاندازد.
yasinds
وقتی قالیچۀ زندگی از زیر پاهای خوابیدهاش یک باره قاپیده شده بود، چه کسی آنجا بود تا تسلایش دهد؟
yasinds
صدایش چلاق شده بود، ولی کشانکشان به زور به او میرسید: «نیمۀ راه اشتوتگارت.»
yasinds
پیش رفت و بسیار آرام گفت: «دنبال من میگرده.»
صدا پا پس کشید و بالاخره در درونش خاموش شد. میبایست در خود میکاوید و از دوردستها صدا را در عمق وجودش باز مییافت تا بار دیگر حرف زدن بیاموزد و بتواند نام او را صدا کند.
مکس.
yasinds
هرگز حرکت کردن چنین سخت و سنگین نبود. هرگز، در سینۀ هیچ نوجوانی، قلبی چنین محکم و بزرگ وجود نداشت.
yasinds
به حساب انسانی، هزار سال سیاه هم نمیتوانست.
آلمانیها دیگر داشتند از دل و جان حساب پس میدادند. زانوهای کوچولو و جوشدار پیشوا داشت میلرزید.
yasinds
میکائیل هولتزاپفل، نه با درد دست زخمیاش و نه با هیچ زخم دیگر، که با گناه زنده بودن از پا درآمد.
yasinds
با بیچارگی به واژههایی که جانش را نجات داده بودند، چسبیده بود.
yasinds
بمبها پایین آمدند. به زودی ابرها کباب میشدند و هر قطرۀ سرد باران به خاکستر تبدیل میشد. دانههای داغ برف بر زمین میباریدند.
yasinds
انسان قلبی همچون قلب من ندارد. قلب انسانها یک خط است، در حالیکه قلب من دایره است، و من توانایی بیحد و حصر دارم که درست در زمان مناسب، در جای مناسب حضور پیدا کنم. نتیجهاش این میشود که همیشه انسانها را در بهترین و بدترین حالتشان میبینم. من زشتیها و زیباییهایشان را میبینم و مبهوت میمانم که چطور موجودی میتواند این دو را با هم داشته باشد. با این حال، یک چیز هست که به آن حسودیام میشود. انسانها، اگر هیچ چیز دیگری نداشته باشند، این حس خوب را دارند که میمیرند.
yasinds
بالای سرم آسمان کسوف شد و برای لحظهای رو به تاریکی رفت. قسم میخورم میتوانستم امضای سیاهی را به شکل صلیب شکسته ببینم. بیهیچ نظم و ترتیبی، آن بالا پابه پا میکرد.
yasinds
میتوانست صدای ضربان دوار قلب نفرینشدهام را، که مثل جنایتی در سینۀ مرگبارم میتپید، بشنود؟ نمیدانم. ولی مرا شناخت و چهره در چهره نگاهم کرد و نگاهش را از من برنگرفت.
yasinds
شعلۀ آتش خاموش شده بود و صبح ساکت و تاریک بود. تنها دود سد راهش میشد، ولی آن نیز به زودی از پا درمیآمد.
yasinds
در جای جای خیابانهای شهر، آدمها حضور داشتند، ولی حتی اگر شهر خالی هم بود، باز غریبه نمیتوانست بیش از این احساس تنهایی کند.
yasinds
به دلیلی، مردهای در حال مرگ، همیشه سؤالی را میپرسند که خودشان جوابش را میدانند. شاید به این خاطر است که میخواهند حق به جانب بمیرند.
ناگهان همۀ صداها به نظر یکسان آمدند.
yasinds
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
حجم
۷۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۷۵ صفحه
قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
۱۰۰,۱۰۰۳۰%
تومان