بریدههایی از کتاب شهرهای بینشان
۳٫۴
(۱۱)
آن بیداریِ محتملِ ـ بسان پرگشودن ناگهانی و پرآب و تاب پنجرهها ـ عشقی دیرهنگام برای حق و عدالت است، حقی که هنوز به انقیاد قوانین درنیامده، و میتواند قطعات شهر را با درستی و حقانیت بیشتر از آن زمان که شهر مکمن ناحقی شد، کنار هم بچیند. اما اگر شما با باریکبینی و عمق بیشتری به ریشه این درستی و حقانیت نگاه کنید میتوانید لکه کوچکی را تشخیص دهید که دارد ریشه میدواند، بسان میل روزافزونی برای تحمیل حق و درستی از طریق آنچه نادرست و نابرحق است، و چه بسا که این لکه نطفهی یک کلان شهر غولآسا باشد...
باران
شاید همه چیز به این بسته است که بدانید چه کلامی را به زبان بیاورید، چه عملی را انجام دهید، و با چه نظم و ریتمی؛ یا شاید نگاه، پاسخ و اطوار کسی کافی باشد؛ کافی است که کسی کاری را تنها برای لذتی که از آن میتراود انجام بدهد، و برای اینکه لذتش برای همگان لذت باشد: در این لحظه تمام فضاها، بلندیها، مسافتها تغییر میکنند؛ شهر از این رو به آن رو میشود، بلورین، و شفاف بسان یک سنجاقک. اما هر چیزی باید طوری اتفاق بیفتد انگار که از سر اتفاق بوده است، بدون اینکه اهمیت بیش از حدی به آن داده شود
باران
در رئیسه، هر لحظه کودکی پشت پنجره است که در حال خندیدن است به سگی که بر کپری پریده تا حریره جو قاپ بزند، حریره جویی که سنگتراشی انداخته، همان کسی که از بالای داربست داد زده: «عزیزم، بذار سُساش بزنم»، آنهم به کلفت ترگل ورگلی که ظرف راگویی را زیر آلاچیق نگه داشته، و از اینکه میخواهد آن را به چتر سازی بدهد که در تدارک جشن یک معامله چاق است در پوست خود نمیگنجد، یعنی همان معاملهی فروختن سایبان توری سفیدی که خانم متشخصی به صحن مسابقه اسبدوانی داده، همان خانمی که عاشق دلخسته افسری است که در حالی که دارد از روی آخرین مانع میپرد سوار بر اسب برایش لبخندی میفرستد، افسری خوشحال، و چه بسا خوشحالتر اسبش، که از روی موانع پریده است و دارد به پریدن دُراجی در آسمان مینگرد، همان پرنده خوشحالی که نقاشی او را از قفس آزاد کرده است، همان نقاشی که از نقاشی کردن پر به پر پرنده خوشحال شده بود، چه پرهایی، رگههای قرمز و سفیدشان در مینیاتور آن صفحۀ منقش
باران
قوبلای همینطور که به این چشماندازهای اساسی نگاه میکرد با خود به آن نظم پنهانی که شهرها را نگاه میدارد میاندیشید، به آن قواعدی که بر آن فتوی میدادند که چطور شهرها برخیزند، شکل گیرند و از ثروت آکنده شوند، فصول را در آغوش کشند، و آنگاه بر آنها غم و زوال سایهافکن شود. وقتهایی میرسید که فکر میکرد چیزی نمانده که به آن رشته پنهانی موسیقیگونه و منسجم دست یابد که زیر بنای تمام آن کج شکلیها و تنازعات بود، اما هیچ الگویی، توان آن را نداشت که تناظری را با بازی شطرنج به دوش کشد.
باران
«اگر هر شهر مثل بازی شطرنج باشد، آن روز که از قواعد بازی سر در بیاورم، مالک بیرقاب امپراتوریام خواهم بود، حتی اگر هیچگاه تمام شهرهایی را که در آن وجود دارند نشناسم.»
باران
شاید فقط چون چیزها دور ریخته شدند هیچکس دیگر نمیخواهد حتی در مورد آنها فکر کند.
باران
شهر نوعی حشو است؛ شهر آنقدر خودش را تکرار میکند تا چیزی از آن در ذهن بچسبد.
باران
زورا این خاصیت را دارد که نقطه به نقطه، خیابان به خیابان، خانه به خانه، در به در و پنجره به پنجره در خاطرهتان باقی بماند گرچه هیچیک از اینها از نظر داشتن زیبایی یا نادره بودن تحفهای نیست. راز زورا در این نهفته است که نگاه شما چنان روی الگوهایی که یکی به دنبال دیگری میآیند میلغزد که گویی پارتیتوری موسیقی است که یک نت را هم در آن نمیتوان عوض یا جابجا کرد.
باران
شهر اما، هر چه باشد، گذشتهاش را باز نمیگوید، بلکه تنها مانند خطوط کف دست آن را در بر دارد
باران
از کاهنی پرسیدند رمز و راز پیوند بین دو چیز تا این حد بی ربط، یعنی شهر و فرش، چیست؟ کاهن پاسخ داد: یکی از این دو چیز فرمی است که خدایان به سپهر پر ستاره و مدارهایی که در آنها جهانها میچرخند دادهاند؛ چیز دیگر مانند هر دستساز انسان، انعکاسی تقریبی است.
پری ماه
آدم هرچه در جاهای غریب شهرهای دوردست بیشتر گم شود، بیشتر از شهرهایی که تا بدان شهر رسیده باشد از آنها گذشته، چیزی دستگیرش میشود
پری ماه
«از اینهمه سفر کولهباری الم و اسف برایت ماند!»
razavi1
عَلَمی که یکبار دیده شود دیگر نمیتوان فراموشش کرد یا آن را با چیزی اشتباه گرفت.
نسیم رحیمی
«در رئیسه نیز، آن شهر حرمان و غم، رشتهای نامرئی هر زندهای را برای لحظهای به دیگری میپیوندد. سپس باز میشود و باز بین اجزای متحرک کشیده میشود و اشکال بدیع و سریعی رسم میکند تا هر دمِ شهر غمین در دل خود شهری شاد نهفته دارد که حتی از وجودش نیز بیخبر است.»
باران
ثروت لئونیه را بیشتر میشود از روی چیزهایی که هر روز دور ریخته میشوند تا جا برای چیزهای جدید باز شود، شناخت تا از روی چیزهایی که هر روز در آن ساخته، فروخته و خریداری میشوند.
باران
ثروتی که در گنجینهای از چیزهای دور ریختنی جمع شده است
باران
مردگان در شهر خود دست به نوآوریهایی میزنند؛ این نوآوریها از حیث تعداد زیاد نیستند اما بیتردید میوه تأمل آرام و بیدغدغهاند نه محصول هوسهای گذرا.
باران
و به این ترتیب است که اگر مردمانی خود را کنار یکدیگر مییابند در حالی که زیر طاقی از باران پناه گرفته یا زیر یکی از ساباطهای بازار به هم چپیده یا گوش به دستهای در میدان شهر سپردهاند، ملاقات، وسوسه، مقاربت و شادخواری اتفاق میافتد بدون اینکه حتی کلمهای بینشان رد و بدل شود، بدون سودن انگشتی، یا بلند کردن چشمی.
باران
هیچ زبانی بیفریب ممکن نیست.
باران
حافظه نوعی حشو است: حافظه آنقدر نشانها را تکرار میکند که شهر هست شود.
باران
حجم
۱۴۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۴۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان