مرگ، چه شتابان درمیرسد! چند ساعت بسنده است برای ویران کردن آنچه که سدهها باید، تا ساخته شود...
پویا پانا
هیچ، کتاب نمیخواند. در این محفل، دیگر کسی کتاب نمیخواند. تنها، به موسیقی گوشه چشمی دارند.
پویا پانا
فرانسویان را، هوشمندیشان، رستگارشان میکند.
پویا پانا
زندگی، چکه چکه سپری میشود.
پویا پانا
خرد، خورشیدی است سوزان؛ روشنایی میبخشد، امّا نابینا میکند.
پویا پانا
مردهها، مردهاند. باید زندهها را نجات داد.
پویا پانا
گلها، برای شکفتن، نیاز ندارند که ببیندشان.
پویا پانا
به شما میگویم، که سرپا شکماید. شکمهای تهی که جز انباشتن آن، اندیشهای در سر ندارید.
پویا پانا
بیچاره آزادی، تو، از آن این جهان نیستی!...
پویا پانا
رنگی آنچنان که باید، اندامی تناور و سرشار شیره زندگی.
bookwormnoushin
شتاب برخیز، آرزوی خود درهم شکن،
bookwormnoushin
«دردهای واقعی، در بستری که گستردهاند، و گویی در آن خفتهاند، آرام و آسوده مینمایند، امّا از همان بستر، جان را تباه میکنند.»
bookwormnoushin
بر هیچکس روا نیست که وظیفههای خویش را، فدای دل خود کند. دستکم، بههنگام ادای وظیفهاش، به دل باید حقّ داد که خوشبخت نباشد.
mahyas