بریدههایی از کتاب ژان کریستف (جلد ۱)
۳٫۷
(۲۲)
نوای زنگها، او را سخت اندوهگین میکرد؛ زیرا به یاد آرزوهای برباد رفتهاش میافتاد.
پویا پانا
شاید، در دیدگان مادرش، نوازشی میدید که او را به فریاد و فغان وامیداشت.
صنوبر
ای یادهای دلنشین، ای نگاره های نیک خواه، که سراسر زندگانی، همچون آوای یک پرواز خوشنوا، زمزمه می کنید!...دیر زمانی بعد، به سفرهایی که میروی، شهرهای بزرگ، دریاهای خروشان، چشم ــ اندازهای خیالانگیز، سیماهای دوستداشتنی یا آن گوشه بی پیرایه باغ که هر روز از پشت پنجره و از پس ابر بخاری برخاسته از دهان کوچک برشیشه نهاده کودک بیکار، دیده میشود، به درستی و روشنی تابناک این گردشهای دوران کودکی، بردل و جان نمینشیند...
پیمان
پدر بزرگ، آرام سینه صاف میکرد. کریستف نیک میدانست که آن، چه معنا میدهد. پیرمرد، در آتش هوس نقل یک داستان میسوخت. امّا میخواست که کودک آن را از او بخواهد. کریستف غفلت نمیکرد. آن دو، همداستان بودند. پیرمرد، به نوهاش مهر فراوان داشت و از این نکته که او سپاسگزار بود، شاد میشد
سپیده
میگویند که یک مرد کارکشته به اندازه دو نفر ارزش دارد ...
سپیده
ــ در زندگی انجام وظیفه برتر از هرچیز است.
سپیده
آن کس که مهر میورزد، مهر نمیبیند. آن کس مهر میبیند، که هیچ مهر نمیورزد. آن کس که مهر میورزد و مهر میبیند، دیر یا زود، یک روز از مهرش جدا میافتد... رنج میبری... رنج میدهی. و همواره، آن کس که رنج میبرد، شوریده بختترین نیست.
ℳℴℎ𝒶𝓂𝒶𝒹𝒾
ماه، گرد و تابان، از پس کشتزارها، برآمده بود. مهی نقرهگون، بر روی زمین، و بر آبهای درخشان میلغزید، وزغها گپ میزدند، و در سبزهزارها، نوای نی دلنواز غوکها، به گوش میرسید. لرزه آوای تیز زنجرهها، گویی به چشمک ستارگان پاسخ میگفتند. باد، بر شاخههای توسه، آرام میوزید. از تپّههای فراز رود، آوای نرم بلبل، برمیخاست.
گوتفرید، پس از یک خاموشی دیرپا، گفت:
ــ چه نیازی به ترانه خواندن داری؟ (نمیدانستی که او با خویش سخن میگوید، یا با کریستف...) مگر آنها بهتر از هرچیز که تو میخواهی بخوانی، نمیخوانند؟
کریستف، بارها، همه این آواهای شبانه را شنیده بود. امّا، هیچگاه، آنها را، اینگونه نشنیده بود. او، راست میگفت. چه نیازی به ترانه خواندن بود؟.... گویی که دلش از مهر و اندوه، سرشار بود. او میخواست، سبزهزارها، رود، آسمان و ستارگان ارجمند را در برگیرد.
18621
ــ خوب، دایی، آیا نمیشود، ترانههای دیگر ساخت؟ ترانههای تازه؟
ــ چرا بسازند؟ برای هر چیز ترانهای هست. برای وقتی که غمی داری و برای وقتی که شادی؛ برای وقتی که خستهای و به فکر خانهای هستی که دور است؛ برای وقتی که از خودت دلگیری، برای این که یک گناهکار پست و یک کرم خاکی بودهای؛ برای وقتی که میخواهی گریه کنی، چون که مردم با تو مهربان نبودهاند؟ و برای وقتی که دلت شاد است، چون که هوا خوش است و توی آسمان، خداخدای همیشه مهربان ــ را میبینی که انگار به روی تو لبخند میزند.... برای هر چیزی ترانهای هست، برای همه چیز.... پس برای چه من آن را بسازم؟
فاطمه مینایی
او به دلدادهای میمانست که شور دلدادگی نمیگذارد، دلبرش را چنان که هست، ببیند.
فاطمه مینایی
حتی نمیتوان گفت که او بسیار خودخواه بود. او آنچنان شخصیتی نداشت که چنین باشد. او هیچ چیز نبود. و چه دهشتناکاند مردمی که هیچ چیز نیستند. چون وزنهای بیجنب و جوش، رها در فضا؛ هر دم میخواهند فرو افتند، بیچون و چرا باید فرو افتند؛ و در این فروافتادن خویش، همه آن کسان را که با ایشانند، با خود میکشانند.
فاطمه مینایی
عشق تو گرمایی به من میبخشد که زندگی را به من باز میدهد. کاش میدانستی که چه گونه سراپا میلرزم! در دل من زمستان است و سوز سرما، روان تو را میبوسم.
آرزو
شاید، در دیدگان مادرش، نوازشی میدید که او را به فریاد و فغان وامیداشت.
آرزو
در یک شب توفانی، در دل کوهستانها، زیر بام آذرخشها، در هنگامه غرشهای ترسناک تندرها و بادها، میاندیشم به آن کسان که از دنیا رفتهاند و به آن کسان که از دنیا میروند، به سراسر این کره خاکی که نیستی را در برمیگیرد، و در آغوش مرگ در میغلتد، و به زودی زود خواهد مرد.
anita
سپیده دم، بامداد را به پیش میراند
و بامداد از برابر او میگریخت، و از دور من لرزه تن دریا را دیدم.
دانته برزخ، سرود یکم
anita
آنگاه که مه نمناک و انبوه، به رقّت میگراید و پرتو آفتاب، آرام در آن میخلد.
دانته برزخ، سرود هفدهم
anita
هر روز به خواست پیبردن دنیایی برمیخیزد که از آن اوست. سراپا از آن اوست. ــ هیچ چیز بیارزش نیست، هرچیز گرانمایه است، یک انسان یا یک مگس؛ همگی یکسان، جان دارند. گربه، آتش، میز، ذرّات گرد و غبار که در پرتو آفتاب میرقصند.
صنوبر
امّا، کودک این توان فریبآمیز را ندارد. نخستین رویاروییاش با درد و رنج، بس غم بارتر است و بس ملموستر. و همچون هستی خویش، آن را بیپایان مییابد؛ درد و رنج را در درون خود استوار میبیند و در دل جایگزین، و فرمانروای گوشت و پوست خویش.
صنوبر
هیچ چیز بهتر از یک آدم شریف نیست.
صنوبر
شاید در ما جز روان و جان و حتّی جز آگاهی، نیروهایی دیگر به چشم میخورند. نیروهایی رازآلود که در دمهای بیخودی که نیروهای دیگر خفتهاند، افسار ما را به دست میگیرند؛
سپیده
حجم
۴۴۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۳۰ صفحه
حجم
۴۴۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۳۰ صفحه
قیمت:
۱۸۷,۰۰۰
تومان