بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دست درازتر از پا | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دست درازتر از پا

بریده‌هایی از کتاب دست درازتر از پا

امتیاز:
۳.۸از ۳۶ رأی
۳٫۸
(۳۶)
من بیشتر از اینکه به حرف‌هایم فکر کنم به سکوت‌هایم فکر می‌کنم...
:)
ما آدم‌های بدی نیستیم...ما تنها فراموش کرده‌ایم!...
:)
به تمام دنیا پشت کرد... پری داشت اما با آن پرواز نکرد... یک جمعهٔ غمگین پر را برداشت و زیر دماغ آسمان کشید... آسمان عطسه‌ای کرد و ستاره‌ها فرو ریختند... ماه از آن بالا افتاد و برای قرن‌ها زندانی مرداب شد... بالاخره صبح شد و خورشید هم آمد... اما او سالهاست, حالا سالهاست که در خورشید کسوف کرده است...
helya.B
ماندن به پای بعضی‌ها یا اصرار برای داشتن بعضی چیزها...همین فریادهای بیهوده را میگویم ...همین صبوری‌هایی که گاهی عمر آدم را تلف می‌کنند، همین پافشاری‌ها... همین لجبازی‌ها که آدم را در خودش فرو می‌برند تا جایی که خمیده می‌شوی به اندازهٔ یک صفر گرد! یک صفر خیلی بزرگ...
مارتینوس بایرینک
هی مترسک! تو هم بنشین!... زانوهایت را خم کن... غبار سال‌ها ایستادگی را بتکان... اینجا کسی به خاطر کسی نمی‌ایستد!... اینجا کسی به پای کسی نمی‌ماند! قصه‌هایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!... بماند از خودمان یا دیگری!...
helya.B
شاید کسی که تقویم را نوشت کسی مثل تو را یک روز شنبه گم کرد که هر روز هفته را به شمردن شنبه‌ها گذراند... من اما! من یادم نمی‌آید...هم من شمار روزها از دستم در رفته، هم تو خیلی وقتست چوب خطت پر شده... شاید کسی که تقویم را نوشت کسی مثل تو را یک روز شنبه گم کرد اما اوهم به جمعه که رسید بالاخره خسته شد!... من هم شمار روزها از دستم در رفته... تو هم خیلی وقتست چوب خطت پر شده!...
helya.B
جای چه بر گلویش مانده که هر چه به ماه نگاه می‌کند نمی‌تواند آه بکشد؟! جای چیست آن ماتی وهم آلود و بزرگ که هر چه آسمان می‌بیند تکه ابری از پرنده‌ای مرده است! جای کدام بغضش را فرو می‌دهد پشت پلک‌های پف آلود دریاچه؟! هی هی هی!...چرا نمی‌فهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دست‌هایشان رد گلوی همان دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
helya.B
می‌روم نزدیک پنجره، گوشه‌اش را باز می‌کنم... برف می‌نشیند روی موهایم... آیینه را با دو دستم می‌گیرم... برف نیست...این سپیدی‌ها گرد تنهایی این شب‌هاست که روی موهایم نشسته...
maryam
طعم توت فرنگی می‌خواهد جمعه عصرهایم...
maryam
مثل هر شب ساکت بود... نگاهشان نمی‌کرد!...آنقدر از او نپرسیدند چرا... چیزی در ذهنش آزارش می‌داد.. انگار که یک کار نکرده داشته باشد... انگار چیزی از یادش رفته باشد... انگار چیزی نوک زبانش بود که یادش نمی‌آمد! آنقدر از او نپرسیدند چرا...که خودش هم یادش رفت!...
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
آدم خطرناکی بود!... پرنده را در قفس نگه می‌داشت و ماهی را در تنگ آب!... و تمام عمرش به آزادی می‌اندیشید!!!...
13770636
من بیشتر از اینکه به حرف‌هایم فکر کنم به سکوت‌هایم فکر می‌کنم...
la lumière
ما آدم‌های بدی نبودیم... اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگی‌هایمان هفت رنگ داشت... جعبه‌ای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
la lumière
اسمم را در تکه کاغذی بنویس و به گردنم بیاویزان... چوب جادویت را بیاور و نامم را در بالای کوه صدا کن تا چندین و چند بار از زبان تو بشنوم ...تا دیگر یادم نرود که هستم...
hassan fatemi
بقچه‌ای پیچیدم...از همه دلتنگی...وز همه خاطره‌ها...تا رسانی همه را دستِ فراموشیِ محض...
min
از همان بیسکوییت‌های صورتی که پشت سرت قایم می‌کردی در بقچهٔ عصرهای جمعه‌ام بچپان... طعم توت فرنگی می‌خواهد جمعه عصرهایم... نگذار دلم بگیرد
min
حس آن کودکی را دارم که هواپیما را صدا می‌کرد اما صدایش به آسمان نمی‌رسید ...
min
اشک‌هایت را پاک کن... این جماعت عمریست کلاهشان را سفت چسبیده‌اند که باد نبرد، برای همین است که کسی کلاهش را بالاتر نمی‌گذارد...
مینا
وقتی خواستم بروم چشم هایم را جا گذاشتم...
مینا
عادت چراغ‌های شهر را یکی یکی خاموش کردند! چشم‌هایش داشت به تاریکی عادت می‌کرد...دلش هری ریخت.. صدای آن بر دار آویخته در گوشش پیچید که می‌گفت: خداوندا نگذار آنچنان که عادتمان داده‌اند زندگی کنیم... پیراهن مادرش را برداشت و تکه‌ای ستاره از روی آن چید...
معجزه ی سپاسگزاری

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان