بریدههایی از کتاب دست درازتر از پا
۳٫۸
(۳۶)
چرا نمیفهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!
m.gh.t
ما آدمهای بدی نیستیم...ما تنها فراموش کردهایم!...
m.gh.t
افسوس که یادمان رفت چه قدر دوست داشتیم همان پری مهربان فداکار راستگوی درستکار باشیم!
m.gh.t
و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم، یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
m.gh.t
کسی نمیداند، اما من اگر داروغه بودم میدادم سر تمام کلاغ ها را ببرند...
اصلا به من نمی آید اما باید حساب کار دستشان بیاید! تا کسی هوس کلاغ شدن به سرش نزند...
حوصلهٔ غارغارشان را ندارم ...از بس صابون دزدیده اند کثیف شده ام! برای همین است که میگویم اگر روزی داروغه شوم میدهم سر تمامشان را ببرند ...
پوزخندی به من زد!
راست میگفت...من اگر سر آن کلاغ ها را میبریدم, تمام صابون های دنیا را هم که جمع میکردند چرک دستم پاک نمیشد...
تازه وای به حال داروغه ای که کلاغی بتواند در شهرش چیزی بدزدد...!
3741
چوب جادویت را بیاور و نامم را در بالای کوه صدا کن تا چندین و چند بار از زبان تو بشنوم ...تا دیگر یادم نرود که هستم...
چوبت را بردار و از زیرخروارها فرفرهٔ بنفش بیرون بکش، از توی آن کمد نارنجی رنگ که قفلش را مثل همیشه، مثل آن عروسک سخن گو من خراب کردهام...
چوبت را از زیر آن لباس قرمزی که من دوست داشتم بیرون بیاور و تمام قرمزیاش را که سالها پیش به قلبم هدیه دادی روی لبهایت لمس کن...
من دلم همان بازیهای بچگی یمان را میخواهد... زیر آن درخت سیب بزرگ با دمپایی قرمز من و آبی تو که ساعتها به دنبال هم میدویدند و من همیشه از جای ردپای تو به خانه بر میگشتم...
چوب جادویت را بیاور و دروغ را جادو کن... باز هم بیا و باز هم به من دروغ بگو تا هر روز صبح خودم را درآیینه زیباتر از تو ببینم...
خواهرعزیزم! چوب جادویت را بردار و بیاور, من دلم از همان جادوهایی میخواهد که برای تو عادت شد من اما هیچ وقت یاد نگرفتم!!!...
3741
ما آدمهای بدی نیستیم...ما تنها فراموش کردهایم!...
stare.m
یک روز صبح از جایت بلند شدی فکر کردی میخواهی، فکر کردی میتوانی،
فکر کردی میشود، فکر کردی و فکر کردی... مثل آنها که فکر کردند و خیال بافتند و ظن زدند و گمان کردند میشود... اما نشد ...میتوانند اما نشد...
leila13
من میتوانم خودم را در آیینه ببینم و لبخند بزنم
Sadaf
همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
Sadaf
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
|ݐ.الف
هنوزهم کفشهایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
|ݐ.الف
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب!...
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!!...
|ݐ.الف
از میوههای باغ تنها کرموهایش به من رسید!...
🌱
او نمیخواست در زمینی دفن شود که آنها قدم بر میدارند...
حلقهای از آتش مهیا کردند تا او را زنده زنده بسوزانند...
آخرین خواستهاش را که پرسیدند از آنها خواست خاکسترش را به باد بسپارند...
آخر او میدانست که آنها عمریست اعتقاداتشان را بر باد دادهاند...
:)
هی مترسک! تو هم بنشین!...
زانوهایت را خم کن...
غبار سالها ایستادگی را بتکان...
اینجا کسی به خاطر کسی نمیایستد!...
اینجا کسی به پای کسی نمیماند!
قصههایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!...
بماند از خودمان یا دیگری!...
:)
زمستان بهانه بود!...
دهانش را باز کرد، تمام شهر پر شد از سوز سرمایی که بیرون آمد...
همان موقع فهمیدم خواب زمستانی این شهر حالا حالاها ادامه دارد!...
:)
بعضی چیزها...همین فریادهای بیهوده را میگویم ...همین صبوریهایی که گاهی عمر آدم را تلف میکنند، همین پافشاریها... همین لجبازیها که آدم را در خودش فرو میبرند تا جایی که خمیده میشوی به اندازهٔ یک صفر گرد! یک صفر خیلی بزرگ...
همین حرفها که به گوشمان نمیرود... همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم...
همین درسهایی که هر چه قدر دادند، نگرفتیم! همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم...
سر انگشتانم یخ میزند، سرما میرود تا مغز استخوانم...
بی اختیار با خودم میگویم پدربزرگ من موهایم را در آسیاب سفید کردهام! ...
:)
دنیا عجیب است! اما عجیبتر از آن چشمهایشان!...
آسوده باش ای ذهن بیهوده گو! کسی تو را نمیفهمد...
چشمهایشان هر چه قدرهم بخواهد نمیتواند تو را تغییر دهد...عمق نفوذشان تا همین چهرهٔ توست!
این مردم عمریست تو را از ظاهرت قضاوت میکنند!...
:)
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
:)
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان