بریدههایی از کتاب دست درازتر از پا
۳٫۸
(۳۶)
مگر چه میشود آدم؟...
یک روز میخواستی، حالا دیگر نمیخواهی...
مثل آنها که روزی میخواستند، حالا دیگر نمیخواهند...
فوقش مینویسند پای جوانیت!... همانطور که با لبخندی ژکوند و شانهای بالا انداخته نوشتند پای جوانیشان!...
لیندا
آنقدر به جنگیدن وتنها جنگیدن ادامه دادیم که عادت کردیم! و نقش مورد علاقه یمان فراموشمان شد!...
Farzane H
خش خشِ هر برگ پاییزی، به سان خس خسِ یک سینهٔ پر درد، شبیه هق هقِ یک قلب بیتاب است
usofzadeh.ir
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
usofzadeh.ir
روی این دایرهٔ خاکی فهمیدهام معنای رفاقت را کسی میداند که اغلب حماقت میکند...
f_altaha
و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
f_altaha
مثل تو که هیچ وقت نفهمیدی که زمین تنها برای تو نمیچرخد
مثل من که نمیفهمیدم زمین چرا میچرخد!
مثل ما که دیر فهمیدیم زمین آنقدر تند میچرخد که هر آن ممکن است جایمان با هم عوض شود...
Setayesh
شاید کسی که تقویم را نوشت کسی مثل تو را یک روز شنبه گم کرد که هر روز هفته را به شمردن شنبهها گذراند...
Setayesh
جنگ دیروزمان یادت هست رفیق من؟!...
~sahar~
جان من! رفیق من! به تو میاندیشم...من تو را میخوانم...ای همه خوبیِ تو وردِ دلم...
دست بر دامان ایزد آرزو کردم به عشق، از برایت شوق و ایمانی به دل...
تا که از هر چه غمین ست دلت، دور شوی...زین همه حکمت و رحمت تو پر از شور شوی...
m.gh.t
من درست همینجا در همین نقطهای که شعاعی یک متری شدم، تنها افتاده بودم...
تا تو رسیدی و پرگار را آنقدر چرخاندی و چرخاندی و چرخاندی تا از این نقطهٔ کوچک دایرهای بیرون آمد و چشمی برایش کشیدی و گوشی روی سرش چسباندی..
لیندا
هنوزهم کفشهایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!
لیندا
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
لیندا
و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!..
لیندا
زیر آوار زیستن تو میدانی چیست؟
زیر آوار زیستن بیهوده زیستن است...بیهوده بودن...
و وای از روزی که بنویسم بیهوده ماندن!
چڪاوڪ
کاش خزانم را غروبی باشد...
کاش پشت این احساس دلتنگی، یک دریچه رو به عرشت باشد...
یک بلورِ پنجره، تا صدایِ ریزشِ بارانِ رحمت پا به پای نبض من، یک پیام آسمانی باشد...
تا نویسم روی این مه کودکانه با همین دستان خود:
این فضا هرگز مرا از پا در نخواهد آورد، وقتی نگاهبانش تو باشی...
چڪاوڪ
چراغهای شهر را یکی یکی خاموش کردند!
چشمهایش داشت به تاریکی عادت میکرد...دلش هری ریخت..
صدای آن بر دار آویخته در گوشش پیچید که میگفت:
خداوندا نگذار آنچنان که عادتمان دادهاند زندگی کنیم...
پیراهن مادرش را برداشت و تکهای ستاره از روی آن چید...
چڪاوڪ
زیر آوار زیستن تو میدانی چیست؟
زیر آوار زیستن بیهوده زیستن است...بیهوده بودن...
و وای از روزی که بنویسم بیهوده ماندن!
هدیهٔ دریا
هنوزهم کفشهایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
Sadaf
.چرا نمیفهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دستهایشان رد گلوی همان
دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
|ݐ.الف
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان