بریدههایی از کتاب دست درازتر از پا
۳٫۸
(۳۶)
میخواهم به او بگویم آن بالا آنقدرها هم بد نیست! مگر نه اینکه آخر ماجرایش سقوط است بر روی زمینی که من هر روز روی آن زندگی میکنم!...
Setayesh
نمیخواست در زمینی دفن شود که آنها قدم بر میدارند...
حلقهای از آتش مهیا کردند تا او را زنده زنده بسوزانند...
آخرین خواستهاش را که پرسیدند از آنها خواست خاکسترش را به باد بسپارند...
آخر او میدانست که آنها عمریست اعتقاداتشان را بر باد دادهاند...
~sahar~
کسی نمیداند، اما من اگر داروغه بودم میدادم سر تمام کلاغ ها را ببرند...
~sahar~
روزهای کودکی... بر سر اینکه کداممان فرشته باشیم و کداممان شیطان!...
افسوس که یادمان رفت چه قدر دوست داشتیم همان پری مهربان فداکار راستگوی درستکار باشیم! و
آنقدر به جنگیدن وتنها جنگیدن ادامه دادیم که عادت کردیم! و نقش مورد علاقه یمان فراموشمان شد!...
~sahar~
همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم، یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
~sahar~
دل من میخواهد از برایت لحظههایی ناب، پاک...که دلت نجوا کند قصهٔ راز...
و طنین خندهات تا به کجاها برود...تا همین کنار من...
نه! از اینم دورتر...
m.gh.t
میشود روزی شوم عاری ز هر درد فراق؟
میشود بالین من پر ز هوای اشتیاق؟
شوق فردا بودن، شوق فردا دیدن...
میشود این غم تمام؟
m.gh.t
و تو عشق را صمیمانه به من فهماندی تا بکوبم قابش بر همه دیوار دنیا...
m.gh.t
میدرخشد مهتاب...میدرخشی زیبا پا به پای زایش ثانیهها...
و تو جادو میکنی خیال من را به طلسم مهربانی...و همه آغاز و پایان منی تو...
m.gh.t
بدتر از آن این بود که به آخر برسد، اما صدای هیچ تشویقی به گوشش نرسد...
m.gh.t
خش خشِ هر برگ پاییزی، به سان خس خسِ یک سینهٔ پر درد، شبیه هق هقِ یک قلب بیتاب است
m.gh.t
اینجا کسی به خاطر کسی نمیایستد!...
اینجا کسی به پای کسی نمیماند!
m.gh.t
من بیشتر از اینکه به حرفهایم فکر کنم به سکوتهایم فکر میکنم...
m.gh.t
خداوندا نگذار آنچنان که عادتمان دادهاند زندگی کنیم...
m.gh.t
ما که دیر فهمیدیم زمین آنقدر تند میچرخد که هر آن ممکن است جایمان با هم عوض شود...
m.gh.t
او کله گنده بود اما به اندازهٔ یک صفر، تو خالی
m.gh.t
نامم را در بالای کوه صدا کن تا چندین و چند بار از زبان تو بشنوم ...تا دیگر یادم نرود که هستم...
m.gh.t
آسمان را گر دگر ابری نباشد باک نیست!...
دل من یک آسمان، پر ابرست...
m.gh.t
آه ای شهرغریب! آه ای شهرعجیب!...چه در دل زمینت میگذرد که میوههایت تماماً کالند؟!
m.gh.t
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب!...
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!!
m.gh.t
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان