- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب سقوط
- بریدهها
بریدههایی از کتاب سقوط
۴٫۳
(۶۲)
آدمی فکر میکند اگر بمیرد زنش تنبیه میشود، درصورتی که آزادیاش را به وی برمیگرداند
نارون
هیچ انسانی در امیالش ریاکار نیست، هموطن عزیز، آیا این مطلب را جایی خواندهام؟ و یا خودم فکر کردهام؟ نمیدانم.
نارون
البته هیچ ترفندی را به این منظور به کار نمیگرفتم؛ حسن نیت داشتم، یا حداقل تقریباً داشتم. رابطهام با زنان طبیعی، راحت و به قول معروف آسان بود. در رابطه ما حیله و نیرنگی وجود نداشت، جز این فریب آشکار که زنان به آن، ادای احترام میگویند
نارون
میدانید جذابیت چیست: روشی برای گرفتن جواب مثبت بدون آنکه سؤال واضحی از شما پرسیده شود.
نارون
انگار آرزوی واقعی من این نبود که باهوشترین و سخاوتمندترین مخلوق زمین باشم، بلکه آرزو داشتم هر آن کس را که میخواهم، بزنم، خلاصه اینکه قویترین باشم، آن هم به روشی کاملاً ابتدایی. شما این را خوب میدانید، واقعیت این است که هر آدم باهوشی، آرزو دارد گانگستر باشد و تنها با خشونت بر جامعه حکمرانی کند. اما از آنجاییکه این کار به آن اندازهای که در کتابهای گانگستری میباورانند ساده نیست، آن را معمولاً به سیاست واگذار میکند و به سوی حزبی بیرحمتر میدود. اگر بتوان از این طریق بر همه حکومت کرد، پست شدن روح چه اهمیتی دارد، مگر نه؟ من در خود متوجه رؤیای شیرین ظلم و ستم میشدم.
نارون
میگویید این ماجرا بیاهمیت است؟ بیشک. فقط وقت زیادی برای فراموش کردنش صرف کردم و اهمیت آن هم در همین است
نارون
هرکاری که میکردم یا از روی بیحوصلگی بوده یا برای تفریح. در پی آن آدمها میآمدند، میخواستند با من گلاویز شوند، اما موضوعی پیدا نمیکردند و این همان بدبختی بود. البته برای آنها. چرا که من فراموش میکردم. من هرگز چیزی جز خود را به یاد نمیآوردم.
نارون
منصف باشیم: گهگاهی فراموشیهای من در خور ستایش بود. توجه کردهاید که مذهب عدهای حکم بر بخشایش هر اهانتی میکند و آنها نیز میبخشند اما هرگز فراموش نمیکنند. من آنقدر بامحبت نبودم که اهانتهای دیگران را ببخشم، اما همیشه آنها را فراموش میکردم. کسی که فکر میکرد که از او متنفرم، وقتی میدید با لبخندی گرم به او سلام میکنم بسیار تعجب میکرد. بنابراین بنا به طبیعتش، یا بزرگواری مرا تحسین و یا ترسویی مرا تحقیر میکرد بیآنکه فکر کند دلیل من سادهتر از این حرفها است: من همه چیز او را، حتی نامش را فراموش کرده بودم
نارون
وقتی میخواستم از نابینایی که در عبور از خیابان کمکش کرده بودم خداحافظی کنم، در پیادهرو به او ادای احترام میکردم. قطعاً وقتی کلاهم را از سر برمیداشتم منظورم به او نبوده است، او نمیتوانست این حرکت مرا ببیند. پس برای چه کسی کلاهم را برمیداشتم؟ برای مردم. پس از ایفای نقش، ادای احترام به حضار. بد نیست، هان؟
نارون
حتی فقیرترین آدمها هم میتوانند نفس بکشند. آخرین فرد، در مراتب اجتماعی هم بالاخره، همسری، فرزندی دارد. اگر هم مجرد باشد، سگی دارد. رویهمرفته اصل این است که بتوان خشمگین شد بدون آنکه دیگری حق جواب دادن داشته باشد. این دستور اخلاقی را شنیدهاید: «آدم جواب پدرش را نمیدهد».
نارون
خوب میدانم که نمیتوان از حکمرانی و به خدمت گرفتن دیگران گذشت. هر آدمی همانطور که به هوای پاک نیاز دارد به برده هم نیاز دارد. دستور دادن مثل نفس کشیدن است، با این عقیده موافقید؟
نارون
به نظر میآمد قسمتی از آنچه را که هرگز آموزش ندیده بودم اما با این وجود خوب بلد بودم، یعنی زندگی کردن را، از یاد برده بودم
نارون
زندگی برایم سخت شده بود: وقتی جسم غمگین است، دل آب میشود.
نارون
ساده نیست اما مردم راحت به من اعتماد میکنند، مگر نه؟ خندهای زیبا و صمیمی دارم و دست دادنم محکم است و این همان برگ برنده است
نارون
در واقع او مثل اکثر آدمها، دچار یکنواختی زندگی شده بود، فقط همین. به همین دلیل زندگی را مشکل و پُر غم کرده بود. اکثر تعهدات انسانی تنها به این دلیل به وجود میآیند که بشر میخواهد اتفاقی در زندگی یکنواختش روی دهد. باید اتفاقی بیفتد، حتی بندگی بدون عشق، حتی جنگ و یا مرگ.
نارون
اما دل حافظهاش را دارد
نارون
البته شیوه گفتار، مانند پارچه ابریشمی است که بیشتر وقتها اگزما۶ را پنهان میکند.
نارون
حیف که من پُرحرفم و به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکنم. البته همانطور که از تمام فرصتها برای ایجاد ارتباط استفاده میکنم، به همان ترتیب میدانم چطور فاصله خود را با دیگران حفظ کنم.
نارون
از معدود جملاتی که از دهانش بیرون میآید این جمله است که میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه. چه چیز را باید خواست یا نخواست؟ حتماً خود دوستمان را.
نارون
آیا هیچ توجه کردهاید که تنها مرگ است که احساسات ما را بیدار میکند؟ چقدر دوستانی که تازه ما را ترک کردهاند، دوست داریم، مگر نه؟ چقدر استادانی را که دیگر حرف نمیزنند و دهانشان پر از خاک شده است، تحسین میکنیم! بنابراین بزرگداشت آنها، کاملاً طبیعی، از راه میرسد، بزرگداشتی که شاید در تمام عمرشان از ما انتظار داشتند. اما آیا میدانید چرا ما همیشه با مردگان منصفتر و با گذشتتریم؟ دلیلش ساده است! با آنها دیگر اجباری وجود ندارد. ما را آزاد میگذارند، میتوانیم هر وقت فرصت داشتیم، میان یک میهمانی ککتل و یک معشوقه مهربان، رویهمرفته یعنی در یک زمان مرده، بزرگداشت وی را جای دهیم.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان