بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب همنشین گل | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب همنشین گل اثر سید مجتبی هاشمی

بریده‌هایی از کتاب همنشین گل

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۵ رأی
۵٫۰
(۵)
همیشه چشم‌های روشنش، پر از اشک بود. عینک ذره‌بینی روی چشمش داشت. کنارش رفتم و گفتم: پدر، اهل کجا هستید؟ گفت: اصالتاً اهل آبادانم. در بیمارستان شرکت‌نفت کار می‌کردم. وقتی بیشتر توضیح داد، فهمیدم از اقوام و بستگانِ دور است. حاج‌عباس‌مرادی، انسان آزاده و سرافرازی بود که یک فرزندش (شهید علی‌مرادی) در بمب‌باران‌هوایی دشمن در پادگان‌اهواز به شهادت رسید. فرزند دومش (شهید اسماعیل‌مرادی) که پاسدار بود با خودش اسیر شد. وقتی هویت او را شناختند و فهمیدند که پاسدار است، او را به جای نامعلومی بردند. سال‌ها در زندان‌های بعثی بود تا اینکه زیر شکنجهٔ بعثیون دوام نیاورد و به فیض عظمای شهادت نائل شد. او پس از حدود بیست‌وپنج سال، در خاک غربت بود تا اینکه استخوان‌های مطهرش تحویل معراج‌شهدای ایران شده و بعد از یک‌ماه شناسایی، تحویل خانواده‌اش شد.
S
خیلی وقت‌ها بود که کار بر بچه‌ها سخت‌ودشوار می‌شد و عده‌ای که از این همه شکنجه خسته شده‌بودند، می‌گفتند: چرا ما با این همه دعا و استغاثه روز به روز وضع‌مان بدتر می‌شود؛ ولی صدام و حزب‌بعث هرروز گردنشان کلفت‌تر می‌گردد؟! بحث‌های زیادی در این مورد می‌شد؛ گاهی جواب‌شان می‌دادیم که: مصلحت است و حتماً حِکمتی در آن است و خدا نمی‌خواهد که سختی‌های ما تمام شود. آن‌ها قانع نمی‌شدند؛ لذا یک‌روز تصمیم گرفتیم تفألی به قرآن‌کریم بزنیم و استخاره‌ای بگیریم. بعد از ذکراستخاره، قرآن را باز کردیم، این آیهٔ شریفه آمد: وَلاَ یحْسَبَنَّ الَّذِینَ کفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیرٌ لِّأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدَادُواْ إِثْمًا وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِین (سورهٔ آل‌عمران آیه ۱۷۷). کافران گمان مبرند که ما فرصتی که به آن‌ها می‌دهیم به حال آن‌ها بهتر خواهد شد؛ بلکه مهلت می‌دهیم برای امتحان تا بر سرکشی و طغیان خود بیفزایند و آنان را عذابی رسد که بر آن سخت خوار و ذلیل شوند. و قرآن چه زیبا به همهٔ ما مژده داد که دشمن در بدترین وضع به بدترین عذاب گرفتار خواهد شد.
S
گروه دیگری از اُسرا که تعدادشان هم در اردوگاه‌الانبار کم نبود، عزیزان اصفهانی بودند. حضور چشم‌گیر و همه جانبهٔ مردم قدرشناس و ولایت‌مدار استان‌اصفهان، خصوصاً نجف‌آباد در شروع‌جنگ و ساخت سنگرها و خاکریزها، باعث شده‌بود تا تعداد زیادی از اُسرا را اصفهانی‌ها تشکیل بدهند. تعدادی از اصفهانی‌ها را یک‌جا به دام انداخته و به اسارت گرفته بودند. وقتی از آن‌ها می‌پرسند: اهل کجا هستید؛ می‌گویند: اصفهان. افسرعراقی به‌خاطر تعدد اُسرا می‌گویند: جمهوری‌اسلامی‌ایران یا جمهوری‌اسلامی‌اصفهان؟!
S
پس از مدتی به اردوگاه الانبار رسیده و پیاده‌مان کردند. به محض وارد شدن به آن اردوگاه به شخصی برخورد کردیم که به استقبال‌مان آمد. وقتی نوبت به احوال‌پرسی من شد، او چنان مرا در آغوشش گرفت، گویی سال‌ها هم‌دیگر را می‌شناسیم. مِهرش به دلم نشست. همهٔ بچه‌ها برای‌شان سوال شده بود که این شخص کیست؟ چرا این‌قدر تحویل‌مان می‌گیرد؟! یکی‌دو روز بعد فهمیدیم که سرورمان، جناب‌حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبرابوترابی است. او بعدها رهبری اُسرا در اردوگاه‌ها را به عهده گرفت و باعث اتحاد بین آزادگان و شکست مفتضحانه دشمن در طول هشت‌سال اسارت بود.
S
نم‌نم‌باران را روی صورتم حس کردم. دلم هوای مادرم را کرده بود، نمی‌دانم چرا یک‌باره دلم برای او تنگ شده‌بود. هوا دلگیر و ناراحت کننده بود. آیندهٔ نامعلوم، فردای تاریک و ناامیدی که بازگشتی در آن دیده نمی‌شد. همه را کلافه و ناراحت کرده و هیچ‌کس حوصلهٔ حرف‌زدن نداشت. گلوی همهٔ بچه‌ها را بُغض گرفته بود. چشم‌ها اکثراً خیس و لباس‌ها خاکی و خون‌آلود بود؛ اما کسی نمی‌توانست شکایتی بکند. همهٔ ما به یک درد گرفتار شده بودیم. اسیر و اسارت؛ یعنی همین‌که آن‌ها ما را ببرند و خودمان ندانیم کجا می‌رویم.
S
متوجه شدیم که می‌خواهند ما را با هلی‌کوپتر به عقب منتقل کنند. قبل از سوار شدن، دشمن از یکی از بچه‌هایی که خود را بیسیم‌چی معرفی کرده بود خواست تا فرکانس بیسیم ایرانی‌ها را برای‌شان بخواند؛ اما او زیربار نرفت، همین تعلل باعث شد که با تیرِ کُلت‌افسرعراقی قبل از سوار شدن به شهادت برسد.
S
گرفتار شده بودیم. امیدمان به یأس تبدیل شده‌بود. راهِ فراری هم نداشتیم. به صف‌مان کردند و به یک ستون از ارتفاعات تا پشت خط خودشان، پیاده با فحاشی و کُتک بردند. یکی از عراقی‌ها که معلوم بود از بعثی‌های‌تکریتی است، گلنگدن اسلحه‌اش را کشید و گفت: باید این‌ها را اعدام کنیم. کمی عقب‌تر ایستاد و اسلحه‌اش را به‌طرف ما گرفت. یکی دیگر از عراقی‌ها خودش را به او رساند و گفت: فعلاً آن‌ها را نمی‌کشیم. خیلی اسیر در دست‌شان داریم. آن‌ها را به‌عنوان گِروگان نزد خودمان نگه می‌داریم تا اُسرای ما را آزاد کنند. افسر تکریتی اسلحه‌اش را کنار کشید. قانع شد و ما از کُشته‌شدن نجات پیدا کردیم.
S
سوار موتورسیکلت شدم. وقتی به روستا رسیدم، تازه فهمیدم چقدر دلم برای وطنم تنگ شده است. بوی نان‌تنوریِ‌داغ که با بوی دودآتش و هیزم آن آمیخته شده بود، بوی علف‌های خشک روستای‌مان که در هوای شرجی و مرطوب عطر خاصی به روستا داده بود، حالم را دگرگون ساخت. ساکم روی دوشم بود و وارد روستا می‌شدم، به نزدیک کوچه‌مان رسیده بودم که ناگهان پدرم (رحمت‌الله) را دیدم. در حال رفتن به‌طرف خانه‌مان بود. پشت سرش راه می‌رفتم. ناگهان برگشت، تا مرا دید با شادی غیرقابل‌وصفی آمد و مرا در آغوش گرفت. باورش نمی‌شد. تا چند لحظه ابراز ناباوری می‌کرد و می‌گفت: کی آمدی؟ چطور آمدی؟ از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ اما می‌خندید. با هم به منزل رفتیم. هیچ‌گاه چهرهٔ خوشحال آن شبِ مادرم فراموشم نمی‌شود. ای کاش می‌توانستم همیشه او را این‌قدر شاد کنم و خوشحال ببینم.
S
در مدت خدمت‌مان، اخبار جنگ را با مطالعه روزنامه‌هایی که به پادگان می‌آوردند دنبال می‌کردیم. در یکی از همین روزنامه‌ها، کاریکاتور سه‌تن از سران کشورهای معاند و هم‌پیمانان صدام که از دشمنان اصلی نظام‌وانقلاب ایران بودند، کشیده شده بود. که همراه با یک شعار بود: مرگ بر سه مفسدین، کارتر و سادات و بگین! کاریکاتور چهره‌صدام نیز زیر آن آورده شده‌بود که با اشاره به خود، شعار می‌داد: منم بگین، منم بگین!
S
باران شدیدی باریده بود و تمام بیابان و صحرای اطراف روستا را آب گرفته بود و شخصی که مسئول پخش حقوق کارمندان و معلمان بود به روستای ما آمده بود تا حقوق آقای‌حجتی را بپردازد. او با ماشین لندکروزش پشت آب رودخانه گیر افتاده بود و سیلاب طوری بود که تنه‌های بزرگ نخل را می‌غلطاند و می برد. خبر به معلم‌مان رسید. او با تعدای از دانش‌آموزان برای نجات و بازکردن مسیر آقای راهنما به طرف رودخانه راه افتادند. من هم در میان دانش‌آموزان بودم و از نزدیک شاهد رشادت و شجاعت معلمم بودم. وقتی معلم رسید، خودش را به آب زد و به آن‌طرف رودخانه رفت، کمی با معلم راهنما که فکر می‌کنم ترسیده بود بگو مگو کرد، سپس او را روی شانه‌های خود انداخت و دوباره از راهی که رفته بود برگشت. در میان آب، کیف حاوی حقوق کارکنان از دست معلم راهنما رها شد که شهیدحجتی با یک دست و سرعت عمل بالا آن را گرفت و نگذاشت به آب بیافتد. پس از رسیدن معلم به این طرف، ما از خوشحالی سروصدا می‌کردیم، معلم راهنما هم علاوه بر حقوق، مقداری روی آن گذاشت و تقدیم آقای‌حجتی کرد؛ ولی او نپذیرفت و به همان حقوق معلمی خود بسنده کرد.
S

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۴ صفحه