بریدههایی از کتاب کودک باتلاق
۴٫۰
(۲۰)
عمو تِلی سر تکان داد: «اون موضوع ربطی به من نداشت. میدونی که هیچوقت تو کارای دیگران دخالت نمیکنم.»
بلاتریکس لسترنج
اون میگفت ما بیشتر از گناه غفلتهامون رنج میبریم تا از گناه کردههامون.
فلیسیتی بلند شد.
ـ یعنی چی؟
ـ فکر میکنم یعنی ما از کارهایی که نکردیم بیشتر ضربه میخوریم تا کارهایی که کردیم.
بلاتریکس لسترنج
نور نقرهای پخش شد و برید. عشق، مثل دانههای برف، هزاران تکه شد.
یک مشکل لاینحل، sky
الان دیگه تو یه جای آزادیم. آزاد مثل قورباغههای قرمز باتلاق.
مرضیه
یاد جملهای افتاد که ساندز پیش از مرگ گفته بود: انتقام ما با خندهی کودکانمان گرفته میشود.
بلاتریکس لسترنج
اما در دراملیش همه به کلیسا میرفتند، چه به خدا باور داشتند و چه نداشتند.
بلاتریکس لسترنج
«همیشه تاریخ رو اینطوری درس میدن، جنگ پشت جنگ، انگار که بین اونها زندگی عادی جریان نداشت.
مرضیه
هر مرگی صلح را از ما دورتر میکند. هر مراسم عزایی نفرت بیشتری به بار میآورد.
بلاتریکس لسترنج
خانم مارگارت تاچر عزیز
برادرم دوست ندارد که من این کار را انجام بدهم، برای همین نمیتوانم اسمم را فاش کنم. برادرم اعتصاب غذا کرده است و من نمیخواهم که او بمیرد. شما گفتید که جنایت، جنایت است و چیزی به اسم جنایت سیاسی وجود ندارد. اما زمانی پیش میآید که ما انتخابی جز جنگیدن نداریم. برادرم اعتقاد دارد که اکنون یکی از آن زمانهاست. نمیدانم درست میگوید یا نه، واقعاً نمیدانم. اما از یک چیز مطمئن هستم: اکنون زمانهی نفرت است و روز به روز هم بدتر میشود.
در این اعتصاب غذا کسی برنده نمیشود، همه بازندهاند. برادر من زندگیاش را میبازد. من برادری را میبازم. در خیابان، هر روز افراد زیادی جان میبازند. شما رأی و حمایت مردم را میبازید و شاید حتی جایگاهتان را در تاریخ. و امید، ما امید را هم میبازیم. همهی ما. هیچ راهی برای بیرون رفتن از این شرایط نیست؟
بلاتریکس لسترنج
فرگوس وقتی هشتساله بود ایمانش را به خدا از دست داده بود؛ وقتی دیده بود پدر با لباس کریسمس به خانه آمده، و فهمیده بود که بابانوئل وجود ندارد. اگر بابانوئل وجود نداشت، پس خدا هم وجود نداشت. تا جایی که به او مربوط میشد، بزرگترها همیشه دربارهی هر دویشان دروغ میگفتند. سالها گذشته بود و نظر فرگوس تغییر نکرده بود.
بلاتریکس لسترنج
در سال ۱۹۸۱ میلادی، بسیاری از اعضای ارتش موقت آزادیخواه ایرلند و ارتش ملی آزادیبخش ایرلند که در زندان لانگ کش، یا همان هزارتوی اچ ام پی زندانی بودند؛ دست به اعتصاب غذا زدند تا مقامات انگلیسی را وادار کنند با آنان به عنوان زندانیان سیاسی و بر مبنای شرایط خاص رفتار شود. در تابستان سال ۱۹۸۱، به دلیل مداخلهی کشیش زندان، پدر فال، خانوادهی بعضی از زندانیان اجازه یافتند پسران خود را که روی تختهای بیمارستان بیهوش بودند، با خود ببرند و جان آنها را نجات بدهند. برخی از خانوادهها حاضر به مداخله نشدند. این اعتصاب در نهایت در اکتبر ۱۹۸۱ به پایان رسید و در نتیجهی آن برخی از تقاضاهای اعتصابکنندگان برآورده شد.
Arefeh
هر لحظه از بودن در کنار کورا را بارها و بارها با شوق به ذهن آورده بود. حروف معادلههایی که مینوشت، دائم به خطهایی درهم و بعد به طرح صورت او تبدیل میشد.
وحید
بدنش طوری میلرزید که انگار همهی بستهایش باز شده بود. کورا هم میخندید. راسکیلین و همهی مشکلاتش، رنگهای پوستهشده و شعار روی دیوار و مردههای توی کشتارگاه، همه و همه ظرف ثانیهای ناپدید شدند. کورا و او مثل دوقلوهای به هم چسبیده کنار هم بودند و شعلههای آتش و گرمای فلز در وجودشان میدوید.
وحید
حجم
۲۴۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
حجم
۲۴۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
قیمت:
۱۵۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد