بریدههایی از کتاب گربهی چکمه پوش
۴٫۲
(۸۰۹)
همان طور که آنها در مسیرشان در حال حرکت بودند، شاهزاده خانم و مرد جوان نگاههای عاشقانهای رد و بدل میکردند. در همین حال، گربه پیش روی آنها میدوید. گربه به پیش دهقانان رفت.
ـ مردم خوب، پادشاه در راه است و اگر صلاح خود را میخواهید، به او بگویید این زمینها متعلق به
❤Lady Bug❤
پسر آسیابان از دستور گربه پیروی کرد. به محض اینکه کالسکهی پادشاه در حال نزدیکشدن بود، گربه شروع کرد به گریهکردن: «کمک! سرورم، مارکوس کاراباس، دارد غرق میشود! کمک!»
پادشاه متوجه شد که او همان گربهای است که برایش هدایای بسیاری برده است، او به نگهبانانش دستور داد تا به گربه کمک کنند. در حالی که نگهبانان داشتند مرد جوان را نجات میدادند، گربه به پادشاه گفت که دزدها لباسهای مارکوس را دزدیدهاند، (اما خب در واقعیت گربه آنها را پشت درخت قایم کرده بود).
پادشاه به یکباره درخواست کرد که از لباسهای زیبای خودش به مارکوس بدهند. لباسهای زیبا به طور طبیعی کاملاً برازنده مرد جوان بودند (به دلیل اینکه او خوشتیپ و زیبا بود) و دختر پادشاه در یک نگاه افسون مرد شد. پادشاه از مارکوس دعوت کرد تا در کالسکه همراه آنان باشد.
❤Lady Bug❤
گربه با عجله به پیش سرورش رفت و گفت: «همان طور که گفتم تو امشب در کاخ خواهی خوابید.
बिल्ली
گربه گفت: «عالی بود! واقعاً عالی بود! من همین طور شنیدهام که شما میتوانید به یک حیوان کوچک هم تبدیل شوید، لطفاً عصبانی نشوید، اما ممکن شما به یک موش تبدیل شوید؟»
ـ ممکن؟ فقط نگاه کن.
و در یک لحظه، او خودش را به یک موش کوچک که روی زمین به این سو و آن سو میدوید تبدیل کرد. که در یک چشم برهمزدن گربه آن را با چنگالهایش قاپ زد و خورد.
a°mir°ali
. کاراباس اسمی بود که او تصمیم گرفته بود روی پسر آسیابان بگذارد.
avina___raha
سرانجام گربه به کاخ بزرگ، که متعلق به یک غول ثروتمند بود، رسید. در حقیقت، تمام زمینهایی که پادشاه از آن عبور کرده بود متعلق به غول بود.
💠صاحــ🌹ـــب الـــ⚘ــزمان💠
گربه از اینکه پادشاه از غذاها لذت برده احساس رضایت میکرد و بعد از پنج ـ شش فنجان چای، پادشاه از مرد جوان خواست تا دامادش شود. مرد جوان لبخندی به شاهزاده خانم زد و با خوشحال و افتخار قبول کرد.
و قرار شد بهزودی یک جشن زیبا برگزار شود. جشنی که شکوه آن در یادها مانده است. مدت کوتاهی بعد از ازدواج، گربه چنان زندگی راحتی داشت که تنها در مواقعی که حوصلهاش سر میرفت به دنبال شکار موش میرفت.
ME
آنها جواب دادند: «برای مارکوس کاراباس».
پادشاه تحت تأثیر زمینهای زیبای مرد جوان قرار گرفت. وقتی کالسکه داشت از تاکستان پر زرق و برقی عبور میکرد اتفاق مشابهی افتاد. پادشاه از یکی از کارگران پرسید: «این تاکستان متعلق به کیست؟»
ـ برای مارکوس کاراباس اعلیحضرتا.
ME
او از مرتببودن اوضاع مطمئن شد و آنجا را ترک کرد. کمی بعد کالسکه به آنجا رسید، پادشاه از دهقانان پرسید: «این زمینهایی که روی آن کار میکنید برای کیست؟»
ME
شاهزاده خانم و مرد جوان نگاههای عاشقانهای رد و بدل میکردند. در همین حال، گربه پیش روی آنها میدوید. گربه به پیش دهقانان رفت.
ـ مردم خوب، پادشاه در راه است و اگر صلاح خود را میخواهید، به او بگویید این زمینها متعلق به مارکوس کاراباس است.
ME
در زمانهای قدیم، آسیابانی فوت کرد. از او سه پسر، یک آسیاب، یک الاغ و یک گربه به نام پوس باقی ماند. بزرگترین پسر آسیاب را برداشت. پسر وسطی الاغ را برداشت و به کوچکترین پسر فقط یک گربه رسید. کوچکترین پسر از ارث کمی که به او رسیده بود خوشحال نبود.
ـ برادرهای من میتوانند با هم کار کنند و زندگی خوبی بسازند، اما من با یک گربه چی کار میتوانم بکنم؟
اما این گربه یک حیوان باهوش بود و فکری در سرش داشت.
امیرعلی صبری
مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستانهای کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگیها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
Nika♡matin
پسر آسیابان از دستور گربه پیروی کرد. به محض اینکه کالسکهی پادشاه در حال نزدیکشدن بود، گربه شروع کرد به گریهکردن: «کمک! سرورم، مارکوس کاراباس، دارد غرق میشود! کمک!»
BTS
شگفتی پادشاه با دیدن ثروت مرد جوان بیشتر و بیشتر میشد.
ـ او شخص بسیار مناسبی برای دختر من است.
این چیزی بود که پادشاه با خودش میگفت.
سرانجام گربه به کاخ بزرگ، که متعلق به یک غول ثروتمند بود، رسید. در حقیقت، تمام زمینهایی که پادشاه از آن عبور کرده بود متعلق به غول بود. البته، گربه تمام مدت این چیزها را میدانست. گربه سریع در کاخ را به صدا در آورد و درخواست دیدن غول را داشت که شاید بتواند احترامات خود را به گوش او برساند. درخواست او برآورده شد، گربه در مقابل غول تعظیم کرد.
ـ من از ملاقات شما مفتخرم، شهرت شما تا سرزمینهای دور که من در آن زندگی میکنم رسیده است. من شنیدهام که شما قدرت این را دارید که خودتان را به تمام حیوانات تغییر
Zeynab87
ـ نگران نباش، سرورم. فقط به من یک جفت چکمه و شنل بدهید، و من به شما نشان خواهم داد ارثی که به شما رسیده خیلی هم بد نیست.
🐞لیدی باگ🐞
پادشاه به یکباره درخواست کرد که از لباسهای زیبای خودش به مارکوس بدهند. لباسهای زیبا به طور طبیعی کاملاً برازنده مرد جوان بودند (به دلیل اینکه او خوشتیپ و زیبا بود) و دختر پادشاه در یک نگاه افسون مرد شد. پادشاه از مارکوس دعوت کرد تا در کالسکه همراه آنان باشد.
همان طور که آنها در مسیرشان در حال حرکت بودند، شاهزاده خانم و مرد جوان نگاههای عاشقانهای رد و بدل میکردند.
Pouria_yf
همان طور که پادشاه میخورد و مینوشید، بیشتر دربارهی شرایط خوب مرد جوان فکر میکرد و شاهزاده خانم عاشقانه نگاهش را از مارکوس میدزدید.
Pouria_yf
گربه از اینکه پادشاه از غذاها لذت برده احساس رضایت میکرد و بعد از پنج ـ شش فنجان چای، پادشاه از مرد جوان خواست تا دامادش شود. مرد جوان لبخندی به شاهزاده خانم زد و با خوشحال و افتخار قبول کرد.
و قرار شد بهزودی یک جشن زیبا برگزار شود. جشنی که شکوه آن در یادها مانده است. مدت کوتاهی بعد از ازدواج، گربه چنان زندگی راحتی داشت که تنها در مواقعی که حوصلهاش سر میرفت به دنبال شکار موش میرفت.
~آلْبا~☘️
گربه به پیش دهقانان رفت.
ـ مردم خوب، پادشاه در راه است و اگر صلاح خود را میخواهید، به او بگویید این زمینها متعلق به مارکوس کاراباس است.
~آلْبا~☘️
ـ مردم خوب، پادشاه در راه است و اگر صلاح خود را میخواهید، به او بگویید این زمینها متعلق به مارکو
Milad Solgi
حجم
۷٫۳ کیلوبایت
حجم
۷٫۳ کیلوبایت
قیمت:
رایگان