و باد کلمهها را با خود برد.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
به صورتش نگاه کردم و هفت گوشهٔ ستارهٔ سبزی را که در عنبیهٔ چشم چپش میدرخشید، دنبال کردم. آخرین باری که اینقدر به او نزدیک ایستاده بودم، داشتم شکل این ستاره را از بر میکردم و الگویش را بهشکل تکخاطرهٔ مخدوشنشدهای به هم میبافتم تا هنگام رفتن با خودم ببرم.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
در نهایت فهمیدم همه فقط منتظریم تا بمیرد.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
با او حس میکردم در خانهام.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
او زبانی بود که هنوز خواندنش از یادم نرفته بود.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
شاید دلیل اینکه نتوانسته بودیم چنین چیزی را باور کنیم، این نبود که حقیقت نداشت. شاید بهاینخاطر بود که باورکردنش خیلی تلخ بود.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
زیر لحاف تخت آگوست نشسته بود.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷
نمیدانستم کدام بدتر بود: دلسوزی یا بدگمانی.
کاربر ۸۸۲۶۵۱۷