بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بلندی‌های بادگیر | صفحه ۳ | طاقچه
۳٫۶
(۲۶۶)
خوب، گذشت هم حدی دارد و اشخاص باگذشت، عاقبت به خود می‌آیند و از این که تحت سلطه هستند عذاب می‌کشند.
کاربر ۴۴۵۵۳۳۵
جزای آدم‌های شرور برعهده‌ی خداست. ما باید بخشش را بیاموزیم.
ف_حسنپوردکان
خوش قلبی به تو کمک خواهد کرد که صورتی نیکو داشته باشی و بد بودن، زیباترین فرد را هم زشت‌ترین می‌کند
جانان
مگر چیزی هست که با او مرتبط نباشد؟ چه چیزی هست که او را به یادم نمی‌آورد؟ نمی‌توانم به کف اتاق نگاه کنم، چون چهره‌اش را در سنگ‌های سنگفرش می‌بینم. هر ابری، هر درختی، هر چیزی که در شبانه روز در اطرافم می‌بینم، همه و همه مرا به یاد محبوبم می‌اندازد. چهره‌ی او از هر طرف مرا احاطه کرده است. در همه‌ی قیافه‌ها و شکل و ظاهر همه‌ی اشیاء، او را می‌بینم.
zeinab_fa
آرزو کن و یاد بگیر که چین و چروک‌های حاصل از بدخلقی را صاف کنی، با سادگی پلک‌هایت را بالا ببری و دیوها را به فرشته‌های پاک و آکنده از اعتماد بدل کنی که به هیچ چیز مظنون و مشکوک نیستند و سعی کن این فرشتگان وقتی از دشمنی کسی اطمینان ندارند، او را به شکل یک دوست ببینند.
کاربر ۱۴۴۰۰۶۳
این بچه‌های کوچک همدیگر را با نظرات و افکار بهتری تسلی می‌دادند تا آنچه که ممکن بود به ذهن من خطور کند. هیچ کشیشی در دنیا قادر نبود که بهشت را به زیبایی آنچه که آن‌ها با سخنان معصومشان تصویرش کرده بودند، تصویر کند.
سوده:)
خیانت و خشونت، نیزه‌هایی هستند که از دو سر تیزند و کسانی را که به آن‌ها پناه ببرند، بدتر از دشمنان‌شان زخمی می‌کنند.
ف_حسنپوردکان
«شما نباید تا ساعت ۱۰ بخوابید. بهترین زمان صبحگاه را از دست می‌دهید. کسی که تا ساعت ۱۰ صبح نیمی از کارهایش را به انجام نرسانده باشد، شانس انجام نیمه‌ی دیگرش را از دست می‌دهد.»
ف_حسنپوردکان
خیانت و خشونت، نیزه‌هایی هستند که از دو سر تیزند و کسانی را که به آن‌ها پناه ببرند، بدتر از دشمنان‌شان زخمی می‌کنند.»
Anahita Jafarzadeh
اوه نه! من خیلی تند رفته‌ام و خصوصیات خودم را به او نسبت می‌دهم. بعید نیست که آقای هیت‌کلیف برای رفتار بخصوصش در برابر افرادی که ممکن است با او دوست شوند، دلایل کاملا"متفاوتی داشته باشد، نه آنچه که من در مورد او فکر می‌کردم. از کجا معلوم این نوع قضاوت، خاص خود من نباشد.
nastaran84
اگر فقط با حال کار داری، با آقای لنیتون ازدواج کن.» «من به اجازه‌ی تو نیازی ندارم. باید با او ازدواج کنم و تو هنوز نگفته‌ای که کارم درست است.» «کاملا"درست است. اگر مردم محق باشند که فقط برای حال ازدواج کنند، درست است.
زهرا۵۸
«خانم کتی، چرا عاشق او هستید؟» «مزخرف نگو، عاشقش هستم و همین کافی است.» «اصلا"کافی نیست، چرا؟» «خوب، چون او خوش تیپ است و با او بودن لذت بخش است.» گفتم: «بد است.» «چون جوان و سرزنده است.» «هنوز هم بد است.» «چون عاشق من است.» «فرقی نکرده. دلیل قانع کننده‌ای نیست.» «وارث ثروت زیادی است. من دوست دارم برجسته‌ترین زن این نواحی باشم و از داشتن چنین شوهری به خود می‌بالم.» «از همه بدتر. چطور عاشقش هستی؟» «همان طور که همه عاشقند. نلی، تو احمقی.»
زهرا۵۸
چرا می‌خواستی از من گله کنی؟» او به برگه‌ی تقویم دیواری کنار پنجره اشاره کرد و گفت: «ضربدرها برای شب هایی هستند که با لنیتون‌ها گذرانده‌ای و نقطه‌ها هم آن‌هایی که با من بوده‌ای. می‌بینی؟ من هر روز را علامت زده‌ام.» کاترین با دلخوری پاسخ داد: «بله - خیلی احمقانه است. منظورت چیست؟» هیت‌کلیف گفت: «که حواسم هست.»
زهرا۵۸
مردم روستا زندگی جدی‌تری دارند. بیشتر درون خودشان هستند و کمتر از لاک خود بیرون می‌آیند، تغییر می‌کنند و یا به عوامل سبک و بی‌معنی خارجی توجه نشان می‌دهند. فکر می‌کردم تقریباً غیرممکن است که بتوانم زندگی در این جا را دوست بدارم و اصلا"باور نمی‌کردم که بخواهم یک سال این‌جا بمانم. این مثل قراردادن یک نوع غذا جلوی یک مرد گرسنه است که تمام میل او متوجه آن می‌شود و دلی از عزا در می‌آورد. اما زندگی در شهر، قرارگرفتن در برابر میزی است که توسط آشپزهای فرانسوی چیده شده است. ممکن است فرد از کل آن لذت ببرد ولی هر غذا در نظر او یک جزء ساده است.»
زهرا۵۸
عشق من به لنیتون مثل شاخ و برگ در جنگل است، زمان آن را عوض می‌کند. خوب می‌دانم. همان طور که زمستان، درختان را عوض می‌کند.
زهرا۵۸
آیا هیچ وقت خواب‌های عجیب و غریب دیده‌ای؟» گفتم: «بله، گاهی اوقات.» «من هم همین طور. خواب‌هایی دیده‌ام که پس از آن همیشه با من مانده‌اند و عقایدم را تغییر داده‌اند. به سرتاسر وجودم راه یافتند و مثل شرابی که داخل آب می‌شود رنگ روحم را عوض کرده‌اند
زهرا۵۸
هیندلی با آن که عاقلتر به نظر می‌رسید، متأسفانه ضعیف‌تر از ادگار عمل کرد و وقتی کشتی زندگی‌اش به گل نشست، ناخدا پست خود را رها کرد و به جای او، خدمه به جای تلاش برای نجاتش به تکاپو افتادند و پریشان شدند، در حالی‌که همه چیز طوری به هم ریخت که امیدی به درست شدن مجدد آن نبود. برعکس او لنیتون مانند یک انسان وفادار و صدیق از خود شجاعت نشان داد. به خدا اعتماد کرد و خداوند به او آرامش داد. یکی امیدوار شد و دیگری مأیوس. خودشان سرنوشت‌شان را این طور انتخاب کردند و محکوم به تحمل آن شدند.
Zeinab
«از تحمل کارهایش خسته شده‌ام و خوشحال می‌شوم تلافی کنم، اگر این کارها به ضرر من تمام نشود. اما خیانت و خشونت، نیزه‌هایی هستند که از دو سر تیزند و کسانی را که به آن‌ها پناه ببرند، بدتر از دشمنان‌شان زخمی می‌کنند.»
Zeinab
باور داشتم که آن‌ها واقعاً شاد بودند و با گذشت زمان بهتر هم می‌شدند. اما روزی آن آرامش به پایان رسید. خوب، گذشت هم حدی دارد و اشخاص باگذشت، عاقبت به خود می‌آیند و از این که تحت سلطه هستند عذاب می‌کشند. وقتی که هر دو حس کردند دیگر فکر و علاقه‌شان از هم فاصله گرفته، خوشبختی آن‌ها به پایان رسید.
Zeinab
کار سخت و مداوم که از صبح زود آغاز می‌شد و تا دیروقت به طول می‌انجامید، هر گونه کنجکاوی برای آموختن و عشق به کتاب و یادگیری را در او از میان برده بود. حس برتری کودکی‌اش که توسط الطاف ارنشاو پیر در او ایجاد شده بود، از بین رفته بود. مدت‌ها تلاش کرد که همپای کاترین پیش برود، ولی با نهایت تأثر دست از مقاومت کشید و تسلیم شد و نیرویی در او نماند تا قدمی به جلو بردارد. وقتی دریافت که ضرورتاً باید در سطحی پایین‌تر از موقعیت قبلی خود زندگی کند، برید. هنگام راه رفتن قوز می‌کرد. نگاهش بی‌شرم و زننده شد. او که ذاتاً آدم خودداری بود، بدتر شد و بیش از پیش منزوی شد.
Zeinab

حجم

۳۴۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۴۸۴ صفحه

حجم

۳۴۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۴

تعداد صفحه‌ها

۴۸۴ صفحه

قیمت:
۷۳,۰۰۰
۳۶,۵۰۰
۵۰%
تومان