بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

بریده‌هایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

امتیاز:
۴.۰از ۱۲۳ رأی
۴٫۰
(۱۲۳)
بابا فوق‌دیپلم دانشسرای تربیت‌معلم را گرفته بود و در آن زمان از نظر فامیل برای خودش یک بطلمیوسی به‌حساب می‌آمد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
باباحشمت کلاً به مسائل، عناصر و اشخاص اطرافش خنثی بود. کم عصبانی می‌شد و زیاد رادیو گوش می‌داد. اهل ابراز احساسات برای خانواده نبود، فقط روزهایی که مامان برای‌مان ماکارونی فُرمی درست می‌کرد، هیجان‌زده می‌شد و سر سفره کلی احوال همه‌مان را می‌پرسید.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من شاگرد اولم، پس هستم
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
ما دهه شصتی‌ها و یک کمی عقب‌ترهایمان، نه آن‌قدر سوخته‌ایم که بوی ته‌دیگ‌مان دربیاید، و نه آن‌قدر خاطرات‌مان دلبر است که بتواند جای این تبلت‌ها و موبایل‌های امروزی را بگیرد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
از همسرانی که مامان برایم تدارک دیده بود، بعضی‌ها را که به‌کل نمی‌شناختم، بعضی دیگر از دامادهای لیست هم هنوز محل رویش سبیل‌شان خالی بود. حتی دو تا از خانم‌دکترها هم که فقط همین‌طور تحت‌اللفظی به مامان گفته بودند دل‌شان می‌خواهد ان‌شاءالله به‌زودی پسردار شوند، توی لیست بودند. من هم این وسط دائم با خودم تکرار می‌کردم که اختلاف سنی مهم نیست و ملاک اصلی تفاهم زوجین است.
Hosna.Thr
این دنیا که راه نداد، ولی یادم باشد آن‌یکی دنیا آقای نظامی را به مناظره بخوانم و بپرسم که موقع سرودن بیت گیرم پدر تو بود فاضل / از فضل پدر تو را چه حاصل؟ با دایی‌اردشیر فامیل‌شان قهر بوده و انکارش می‌کرده است یا کلاً آن‌موقع دایی‌اردشیرها کیفیت بهتری داشته‌اند؟
Hosna.Thr
من و سهیلا قرار گذاشته بودیم که توی مدرسه هم برای همدیگر بهترین دوست‌های دنیا باشیم، برای همین یک قسم‌نامه‌ی چندبندی نوشتیم، توی یک شیشه‌ی دردار گذاشتیم و توی باغچه چالش کردیم. اول می‌خواستیم به نشان تعهد، زیرش را هم با خون‌مان امضا کنیم، ولی چون خیلی درد داشت، با خودکار بیک معمولی امضا کردیم.
شاید یه ستاره ی سیاه :))
از آن روز به بعد رابطه‌ی سیمین و خانم‌جان وارد فازهای تازه‌ای شد. خانم‌جان به‌سرعت سیمین را از شیر گرفت و روزی دوبار آبگوشت با تیلیت به او می‌خوراند. از صادق‌فیلمی برایش سری فیلم‌های بروس‌لی را تهیه می‌کرد و او چند روز بعد از اینکه سیمین راه افتاد، وسط باغ با او گل‌کوچیک بازی می‌کرد.
شاید یه ستاره ی سیاه :))
من ترم سه را تمام کرده بودم که فرخ کنکور داد. بعد از کنکور، سه روز تب کرد و تا دو هفته همه‌چی را چهارجوابی پاسخ می‌داد. دو روز مانده به اعلام نتیجه‌ها به سفارش دکتر، بابا و فرخ به نقطه‌ی ییلاقیِ نامعلومی سفر کردند تا اگر فرخ قبول نشد، همان‌جا برای درمان روح شکست‌خورده‌اش باقی بمانند و صد البته از دست شوخی خَرکی‌های احتمالی من هم در امان باشند
شاید یه ستاره ی سیاه :))
البته او نه سبیل برافراشته و تودل‌برویی داشت و نه بلد بود شیک و مجلسی لباس بپوشد. حدود یک متر و پنجاه‌ودو سانتی‌متر طول داشت، ولی از لحاظ عرضی، چیز قابل‌عرضی برای عرضه کردن نداشت.
zahravalidia
آبجی پرویز که در آن لحظه سخت مشغول بازسازی دعوای هفته پیش بچه‌های محل بود، در همان حالت ایستاده‌ی یک‌وری، یکی با پا زد به شاپور و گفت: «پوری، قربون‌دستت، اون سینی رو از مامان‌زیبا بگیر یه دور تو مهمون‌ها بده! ها... ماشاءالله، این‌جوری دنبه‌هات هم یه تکونی می‌خوره!» شاپور طفلکی هم که تحت هیچ شرایطی جرئت مقابله با پرویز را نداشت، از جا بلند شد، سینی چای را از مامان گرفت و اول از همه آورد جلو عروس.
zahravalidia
تا جایی که یادم است هیچ‌وقت هیچ‌کدام‌مان از حرف‌هایی که دایی می‌زد چیزی نمی‌فهمیدیم، ولی تا دو روز بعد از برنامه، برای درمان سوزش ناشی از تخمه یخ روی لب‌هایمان می‌مالیدیم.
فانتاسماگوری♡•♡
فامیل خیلی ما را تحویل نمی‌گرفتند و فقط در حد رفع و رجوع نیازهای تزریقاتی اعم از پنی‌سیلین و آمپول تقویتی با ما سلام‌وعلیک داشتند. تمام این‌ها بهانه‌ای شد که من و شهریار دریچه‌های داخلی پیشرفت‌مان را گِل گرفته و به‌صورت متمرکز به دریچه‌های با کیفیت آن‌ورِ آبی فکر کنیم.
ترنج
اما بعد از مدتی که عشق‌های پر از چیپس و پفک و پیتزای رفقا را دیدم این سؤال برایم مطرح شد که این عشق ما اگر اهورایی‌ست پس چرا آن‌قدر کم کالری‌ست؟
ترنج
در تمام مدتی که ما مشغول رتق و فتق گندزدگی‌های پیش‌آمده بودیم، مرغ زعفرانی روی اجاق آشپزخانه با تمام تلاشی که برای خوش‌رنگ ماندن کرده بود، به نتیجه نرسیده بود و به‌دلیل بی‌آبی به رنگ ارغوانی کبود و در نقاط کتف و سینه، به رنگ مشکی پر کلاغی درآمده بود و با بو و دود حاصلش سعی می‌کرد ما را هم متوجه این تغییر بکند.
bluestar
توی خانه‌ی ما یک اتفاق‌هایی خیلی کم می‌افتاد. مثلاً پختن آش رشته، که مامان همیشه یادش می‌رفت حبوباتش را خیس بدهد و معمولاً بعد از هربار خوردنش مجبور بودیم موقع خواب توی حیاط، کمپ صحرایی بزنیم
bluestar
بابا سالی یک‌بار خیلی‌خیلی جدی با ما صحبت می‌کرد، بقیه‌ی سال را هم یا همین‌طور جدیِ خالی صحبت می‌کرد یا اصلاً صحبت نمی‌کرد.
bluestar
مامان‌جون‌زری این خبر را که شنید به دایی گفت اگر برود، شیرش را حلالش نمی‌کند، ـ مامان‌جون‌زری کلاً هروقت از هرجا کم می‌آورد از شیرش مایه می‌گذاشت ـ ولی دایی گفت تا جایی که می‌داند عین دو سال را به‌دلیل مشکلات آن‌زمان‌های مامان‌زری، شیر گاو خورده است و اگر قرار به طلبیدن حلالیت باشد، باید برود لبنیاتی سرِ کوچه‌ی قدیم‌شان، از گاو حسن‌آقاشیری حلالیت بطلبد.
bluestar
موهای کیومرث از وسط‌های سال دوم شروع به ریختن کردند و این اواخر به‌ازای پاس کردن هر دو واحد، اندازه‌ی یک دوریالی به سطح کچلی موجودش اضافه می‌شد.
bluestar
تقدیم به بابا و مامان؛ به‌خاطر باورشان به من. برای هر چه که بودم و هر چه که شدم...
bluestar

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰
۳۰%
تومان