بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
اما فلسفه و علت اصلی دادوستدهایی که در مغازهی آقابشیر انجام میشد، صرفاً دلایل تغذیهای نداشت. اصولاً جمعیت در رفتوآمد مغازه یا گروه تفحصکنندگانی بودند که قرار بود از محلهی ما عروس اتخاذ کنند، یا عروس پیش از اینهایی بودند که برای یافتن کلید اسرار آقایان نسبتاً مشکوکشان به آقابشیر مراجعه میکردند یا در مواردی فُکل خوشتیپهای علافی بودند که ده دقیقه قبل از تعطیل شدن دبیرستان دخترانه، دم مغازهی آقابشیر اتراق میکردند، و هی دوغ مینوشیدند و تقریبا ده دقیقه بعد اطمینان از عبور آخرین جنس مؤنث دبیرستانی، محل را تخلیه و به دو کوچه آنطرفتر و دم در کلاس خیاطی مهینخانم، نقل مکان میکردند.
درحقیقت نود وهشتونیم درصد مشتریهای آقابشیر به دلایل غیرلَبنی وارد مغازه میشدند
fatemeh_z_gh09
قرار شد خانوادگی همینطوری انگشت اشارهی مجید را دنبال کنیم و روی هر دختری که نشان کرد، فوری فرود آمده و بگیریمش.
از آن طرف هم مجید که تنور را داغ دیده بود، خیلی معطلمان نکرد و خودش تنهایی همهی کارها را ردیف کرد و قرار و مدارهای اولیه را با گزینهی مورد نظر گذاشت. طوری که ما جمعهی همان هفته ساعت شش بعدازظهر مشغول فشار دادن آیفون خانهی عروسخانماینها بودیم.
مجید از شدت ذوقی که داشت هماندم در پارکینگ ما را رها کرد و برای هماهنگیهای دقیقه نود، تنهایی رفت بالا. من هم چهار طبقهی تمام، ضمن حمل سبد گلی که تقریباً همارتفاع خودم بهحساب میآمد، مشغول تفکر دربارهی رعایت آیتمهای استاندارد یک خواهرشوهر باابهت در مراسم پیش رو بودم.
fatemeh_z_gh09
آنقدر برای مجید نگران بودم که قبل از اینکه حرفهای دکتر تمام شود، خودم را بالای سرش رساندم. خودم را روی سینهاش انداختم و شروع کردم به گریه کردن: «داداشم، چی شدی آخه! چه شوکی تو رو به این حال درآورد! آبجیت سه تیکه بشه برات!»
بعد صدای مجید را شنیدم که با حالت ناتوانی تلاش میکرد من را آرام کند: «دست خودم نیست آخه! آبجی من عاشقم!»
نمیدانستم چند درصد از ادعاهای سوزناک مجید را باور کنم، ولی چون برای تکتک نالههایش سند پزشکی داشت مجبور به پذیرش همهشان شدم.
fatemeh_z_gh09
حدود یازده ماه و بیست روز بدون مراجعات اضافه به بیرون فقط به مطالعه پرداخت. تا جایی که یادم است آن سال فقط سرِ شامِ شب عید مجید سر سفره پیش ما نشست و از دیدن من هم کلی خوشحال شد. با مهربانی برادرانهای لپم را کشید و گفت: «آبجی! ماشاءالله چشمم کف پات چه گُنده شدی! هزار ماشاءالله!» و یکی زد پشت کمرم و دوباره رفت توی اتاقش.
البته مجید هیچوقت بلد نبود که چگونه باید از واژهها استفاده کند و نمیدانست که مقایسه رشد یک دختر شانزدهساله با یک گونی سیبزمینی پشندی کار صحیحی نیست.
fatemeh_z_gh09
مجید هی گاز میداد و سهیلا هم بلند بلند برایش میخواند: «زندهباد شوفرمون، توی هوا میبردمون!» من هم فیالواقع تسلیم سرنوشت، سهیلا و شوفرمون شده بودم و با چشمهای بسته مسیر را دنبال میکردم.
درست یک نبش مانده به مقصد چشمهایم را باز کردم و متوجه شدم که یک عده از خدا بیخبر وسط خیابان یک تیر چراغ برق انداختهاند که با سرعت دارد به سمت ما میآید، اما کمی که بیشتر دقت کردم فهمیدم که تیر چراغ سر جایش توی پیادهرو است و این ماییم که داریم با قدرت به سمتش میرویم، و چند لحظه بعد صدایی شبیه انفجار توی گوشم پیچید و همهچیز سیاه شد. توی همان سیاهی مجید را صدا زدم و به او گفتم: «به نظرت تو این بهشتی که ما رو آوردی، قوزک زاپاس مرغوب پیدا میشه؟»
fatemeh_z_gh09
مجید برگشت عقب، یک نگاهی به ما انداخت و گفت: «آمادهاید پرنسسها؟»
از رفتار شنیع مجید عُقَم گرفته بود و آمادگی این را داشتم که با تمام قوا خفهاش کنم، اما قبل از اقدام من، سهیلا جواب داد: «آقامجید! شما که راننده باشی، مقصد حتماً بهشته! پدال و گاز و فرمون چقده بهتون میآد!»
fatemeh_z_gh09
توی خانهی ما یک اتفاقهایی خیلی کم میافتاد. مثلاً پختن آش رشته، که مامان همیشه یادش میرفت حبوباتش را خیس بدهد و معمولاً بعد از هربار خوردنش مجبور بودیم موقع خواب توی حیاط، کمپ صحرایی بزنیم.
fatemeh_z_gh09
یک قسمنامهی چندبندی نوشتیم، توی یک شیشهی دردار گذاشتیم و توی باغچه چالش کردیم. اول میخواستیم به نشان تعهد، زیرش را هم با خونمان امضا کنیم، ولی چون خیلی درد داشت، با خودکار بیک معمولی امضا کردیم.
fatemeh_z_gh09
همانجا قلب من بهصورت چهارنعل شروع کرد به زدن.
fatemeh_z_gh09
من ازدواج کردم و صاحب یک پسر شدم که از هرنظر شبیه خالهپرویزش بود. صدف خاطرخواه همان شهرام پسر همسایهمان شد و بعد از یک درگیری شدید خیابانیِ پرویز با کلهی داماد، با وساطت جهانگیر و رضایت بابا، رفت به خانهی بخت و حالا چند وقتی بود که حرف خواستگاری شاپور، پسر عمهگیتی، از داداشسیمین توی خانه شنیده میشد.
شاپور سه سال از سیمین بزرگتر بود، ولی از لحاظ سنوسال شعوری بهگمانم در هشت سالونیمگی داشت در جا میزد. جز بستن بند کتانیهایش، که آن هم تازگیها یاد گرفته بود، فعل مشخص دیگری بلد نبود. بدون تأیید نهایی مامانش چیزی نمیخورد، ولی وقتی هم میخورد گاو هولشتاین با تمام ابهتش جلوَش لُنگ میانداخت.
fatemeh_z_gh09
پرویز معتقد بود که بهرهگیری از خشونت در این سطح برای تلنگر زدن به طبع لطیف جهانگیر ضروری و لازم است، برای همین قرار شد پرویز و جهانگیر دوتایی قورباغهها را بگیرند.
اما بهمحض دولّاشدن بالای استخر و شروع عملیات، جهانگیر شروع کرد به بهانهگیری که: «وای! آب استخر چقدر کثیفه! بدن من واسه این کارها ضعیفه! اصلاً بیخیال! لِنگ این قورباغهها یهطوریه! هم لیزه، هم نحفیه!»
پرویز که انگار منتظر شنیدن چنین دیالوگی از خانداداش بود، یکهو چنان پسگردنی محکمی به جهانگیر زد که طفلکی با مغز به داخل آب سقوط کرد. بعد هم با صدای بلند داد کشید: «نرهخر لطیف! من نمیدونم تو قراره کدوم خطر انقراض رو از فامیل دفع کنی! آخه من دماغت رو بگیرم که خودت یهدقیقهای منقرضی بابا!»
fatemeh_z_gh09
الان چند سالی از آن ماجراها گذشته است، ولی اشرف هرازگاهی دوباره جلو ما قسَم جلاله میخورد که در نبودمان یک روح سفیدِ دو متر و دهسانتی دیده و روناک هم، که هنوز قدّش همان صدوپنجاه سانت باقی مانده است، به او میگوید: «چاخان دروغگو! روح که نبود، ولی حالا اگه هم بود، خدایی دیگه دو متر و دهسانت نبود.»
fatemeh_z_gh09
اما با وجود تمام این اختلافها و دشمنیهای یواشکی، من و روناک و اشرف تا کلاس اول راهنمایی عین لیوبِی و رفقا در افسانهی سه برادر ولی از نوع سه خواهرش، در تمام عرصهها عین شیر پشتهم بودیم.
حتی یادم است یکبار برای اینکه ثابت کنیم تا همیشه با همیم، با مخلوطی از چسبقطرهای و حرارتی خودمان را از بغل بههم چسباندیم که البته سر این مسئله هم کلی از خانواده کتک خوردیم و هم مجبور شدیم برای کنده شدنِ مجدد توی تشت آب جوش دو ساعتونیم یکوری خودمان را شناور کنیم.
ولی متأسفانه آخرهای همان اول راهنمایی بود که یکی از ما شیرها به شکل خیلی شگفتانگیز و عجیبی شیرپاکتی از آب درآمد. فکر میکنم بعد از عید و اینها بود که یک اطلاعیهی مهمی دربارهی برگزاری اردوهای تابستانی جلو دفتر مدرسه زده شد.
fatemeh_z_gh09
هرچند رفتن به اردوی رامسر توی آن دوران بهعنوان سفر پوکت توی این دوران تلقی میشد، ولی برای ما سه نفر، که فقط در بخش دوخت زیگراگ از معلم حرفهوفنمان بیست گرفته بودیم، شاید دو ماه مانده به امتحانها فرصت خیلی مناسبی برای شاگردِ اولشدن بهحساب نمیآمد. از آنطرف هم اشرف قانعمان کرد که با آن رسوایی دو ماه پیشمان سر فرو کردن آدامس توی شیرهای آبخوری، انتخاب کردن ما از جانب اولیای مدرسه چیزی در مایههای انتخاب سوسک حمام بهعنوان دلرباترین چهارپای خانگی بهشمار میآید، برای همین کلاً بیخیالِ اردو شدیم و بهجایش از لجمان رفتیم ماشین ناظممان، خانم پرویزی را چهارچرخ پنچر کردیم.
از آن روز به بعد اشرف کمی عجیبوغریب شد. صبحها با ما نمیآمد مدرسه.
fatemeh_z_gh09
ولی نفهمیدم چرا آن کتکی که من سر قبولنشدنِ دانشگاه خوردم، روی فرخ تأثیر زیادی گذاشته بود. فرخ هر روز یا مدرسه بود، یا کلاس کنکور یا وسط کتابهایش توی اتاق. یادم است یکبار که بابا و او توی مسیر دستشویی همدیگر را دیدند، بابا بغلش کرد و با چشمهایی پر از اشک به او گفت که ماشاءالله چقدر بزرگ شده است.
Kosar
بعد از لیسانسش، ما بهجای برادر فقط مقادیر زیادی مو و یک جافرخی داشتیم!
خلاصه من پاشدم و با کتاب ارزشمند حسنی نگو بلا بگو رفتم پیش فرخ و مستند به او نشان دادم که برخورد جامعه در آینده ممکن است با او چگونه باشد. منتها نمیدانم چرا هفت دقیقه بعد از ورود، با زاویهی چهلوپنج درجه به بیرون از اتاق پرتاب شدم. ازآنبهبعد دیگر تصمیم گرفتم سرم توی کار خودم باشد. هپلی دیلاق بیلیاقت!
fatemeh_z_gh09
فرخ هم حسابی مشغول بود. حمام نمیکرد، آرایشگاه نمیرفت، روزی یک وعده غذا میخورد، حتی این اواخر دیدم دارد دربارهی نحوهی نصب آسانِ سوند در منزل، یک چیزهایی در گوگل سرچ میکند که به یاری گزارش من و جیغ بنفش مامان، این آخری کانلمیکن شد.
بابا خیلی غصهی فرخ را میخورد. یک روز از من خواست که بروم کمی نصیحتش کنم. آخر اینطور که فرخ داشت پیش میرفت، بعد از لیسانسش، ما بهجای برادر فقط مقادیر زیادی مو و یک جافرخی داشتیم!
fatemeh_z_gh09
راه که افتادم توی پیادهرو، گویی ماکسی میلیانوسِ اصحاب کهفم. فکر کردم نکند بهجای هشت ترم، هشتصدوهشتادوهشت ترم توی دانشگاه خلسه کردهام! خلاصه به خودم آمدم و تُف غلیظی به ذات تنبلم حواله دادم که چرا سفارش خرید همهی کتابهایم را توی این هشت سال به فرخ داده بودم. انقلاب نگو، حلوا! انقلاب نگو باغ مصفا! یعنی عین کارتونِ زبلخان فقط کافی بود دستت را دراز کنی تا هرچه میخواهی عیناً توی مشتت باشد.
مطمئن بودم با پتانسیل اطلاعاتیای که انقلاب داشت، بیستوچهارساعته میتوانستم فرد مفیدی برای مامانماینها و جامعهام اینها شوم. البته انقلاب فقط این چیزها را نداشت، آنجا یک کامران بیستوپنجساله با موهایی یکوری و یک خال گوگولی روی لپ، عینهو رابرت دُنیرو، هم داشت.
fatemeh_z_gh09
صبح روز چهارم که شد یک تاکسی دربستی گرفتم. راننده پرسید که کجا میروم، من هم گفتم: «دنبال پایاننامهام!»
راننده گفت: «انقلاب میری آبجی؟ انقلاب شلوغه! راضی نباش صفحهکِلاجمون هم عین دلمون ساییده شه.»
من گفتم: «نه اوستا! من تصمیمم رو گرفتهم. من رو ببر یه جایی که افق داشته باشه. افقی به سمت پایاننامهای آبرودار. میخوام با سر برم توش محو بشوم.»
آقای راننده زد روی ترمز و برگشت کجکی به من نگاه کرد و گفت: «آبجی! زدی، بد هم زدی! جنس خوب هم زدی! ما افقمُفُق بلد نیستیم. پایاننامه اگه میخوای، انقلاب دارن. ولی کرایهت هم میشه ده تومن. برم؟»
fatemeh_z_gh09
اما مامان در پاسخ، یکی محکم پسِ سرم خواباند و گفت که لازم نکرده است به معیار فکر کنم؛ بهتر است کمی به دختروسطی مهینخانم فکر کنم که کنکور قبول شده است و دارد لیسانس میگیرد و معیارها خودشان همینجوری دَم خانهشان دولّاراست میشوند.
و اینطور شد که من با یک سیلی ناقابل، هدف یافتن شوهر را بوسیدم و گذاشتم کنار و به درخواست مامان و برای درآوردن چشم مهینخانم عین مرغ کرچ یکجا نشستم و درس خواندم. هرچند آخرش تخم نگذاشتم، ولی جایی بهتر از دختر همسایهی مذکور قبول شدم و به قول مامان چشمشان را هم آنطوری که شایسته بود درآوردم.
fatemeh_z_gh09
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان