بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
خلاصه اینکه بعد از بحران آلودگی و بحران آب که آن وقتها تازه مد شده بودند و ما باید دائم همهجا حرصشان را میخوردیم، بحران جدیدی به لیستمان اضافه شد به نام بحران اشرف.
دو ماه و پانزده روز تمام با روناک بهصورت شبانهروزی تلاش کردیم که رفیق گرمابه و گلستانمان را به حالت طبیعی برگردانیم. بهصورت ناشناس آدامس لاو ایز برایش میخریدیم و توی کیفش میانداختیم. خیلی یواشکی عکسهای هندی اورجینالِ ورقگلاسه لای کتابش میگذاشتیم. حتی یادم است برای زدن ضربهی آخر از پسر همسایهمان مهردادخوشگله درخواست کردیم مرامی، همینجور توی مسیر دو تا چشمکِ دخترکُش به اشرف بزند تا شاید از این راه این بحران کوفتیاش تمام شود.
سپیده
آنجا یک کامران بیستوپنجساله با موهایی یکوری و یک خال گوگولی روی لپ، عینهو رابرت دُنیرو، هم داشت.
خوب یادم است که وقتی کامران را دیدم غبار غلیظی احاطهاش کرده بود، عینهو فیلمها. فکر میکنم همان تصویر محوِ اولیهاش در آن غبار سنگین من را عاشقش کرد. البته سی ثانیه بعدش فهمیدم که غبار مذکور، دود اگزوزِ اتوبوسِ شرکت واحد بوده است، ولی خب لامصب دیگر آن تأثیری را که میبایست، روی من گذاشته بود.
قدمهایم را تند کردم و رفتم روبهرویش ایستادم. جوانی که بعدها فهمیدم نامش کامران است، پرسید: «جانم خانم؟ چی میخواین؟»
آمدم بگوییم والله راستَش آن خال روی لُپتان را! که دَم آخری نظرم عوض شد و گفتم: «هدفم رو... چیز رو...از اینا... پا... پا...»
کامران خندید و از توی دل من یک وزنهی هفتادودو کیلویی افتاد روی انگشت شست پایم.
سپیده
درست از بیستویک آبان آن سالی که دوم دبیرستان بودم با هفده کیلو کتاب انتشارات معدنچی آمد و کنارم نشست و بهصورت رسمی عنوان کرد قرار است از حالا به بعد دورِهمی و باهم تست بزنیم و دقیقاً از همان روز، پشت کنکورِ من با همراهی شبانهروزی مامانروحی آغاز شد.
ツAlirezaツ
جابان نام روستایی در منطقهی دماوند است که این تخمه در آنجا کشت میشود و به تخمهجابونی معروف است، اما بهاشتباه آن را ژاپنی میخوانند.
ب. قاسمی
الان دو سال از مهاجرت پرویز میگذرد و آنطوری که آخرینبار خودش میگفت، در خارج رنگینکمانهای با کیفیتتری برای مطالعه پیدا کرده و یکجورهایی عاقبتبهخیر هم شده است.
مسافر
ولی یک چیزی تویش بود که وقتی حرف میزد، انگاری من را سوار الاکلنگ کرده باشند، هی پایین دلم تالاپی به زمین میافتاد.
miracle
شهریار میگفت چون خیلی ضایع است کسی که فرار مغزها کرده است دوباره به مام میهن برگردد، پس باید تحمل کنیم و فقط یکوقتهایی با اسکایپ برایشان ماچ سفت بفرستیم.
علاقه بند
بعد از مدتی که عشقهای پر از چیپس و پفک و پیتزای رفقا را دیدم این سؤال برایم مطرح شد که این عشق ما اگر اهوراییست پس چرا آنقدر کم کالریست؟
علاقه بند
کلاً خیلی محل نمیگذاشت، ولی وقتی هم میگذاشت تا یک هفته جای محلّش درد میکرد.
علاقه بند
فرخ هم حسابی مشغول بود. حمام نمیکرد، آرایشگاه نمیرفت، روزی یک وعده غذا میخورد، حتی این اواخر دیدم دارد دربارهی نحوهی نصب آسانِ سوند در منزل، یک چیزهایی در گوگل سرچ میکند که به یاری گزارش من و جیغ بنفش مامان، این آخری کانلمیکن شد.
sahar1370326
من هم دارم چای مینوشم و به آواز خواندن دوقلوها از توی اتاقشان گوش میکنم، ولی یادم نیست آن سالها، وسط آنهمه تست و جزوه و کنکور چندبار با صدای بلند توی خانهمان آواز خواندم.
faezehswifti
بعدش یکهو شهر پر شد از عکسهای دایی در قطعهای مختلف. پشت شیشهی مغازهها، سرِ چهارراهها و روی بیلبورد وسط اتوبانها. اصلاً من یکبار به چشم خودم دیدم که آقاقدرت، سه کیلو سبزیکوکو و دو کیلو قورمه را پیچید لای دایی و داد به خانم داوری.
جودی ابوت
تا مدتی فامیل این اعتقاد را داشتند که بابافرامرز سرخور است و عین کابل فشار قوی از نزدیک شدن به او خودداری میکردند.
و بهدلیل همین جوّ نابسامان نسبت به پیشینهی خطرناکش در انهدام افراد، نشد مطابق رسم و رسوم خاندان فخر ملکی، بابا از فامیل زن بگیرد و بهجایش رفت مامانزیبا را از سرِ کوچه گرفت.
serendipity
- فرزین، داداش پاشو! اگه غیرت داری پاشو! اگه ناموس پرستی پاشو!
- حالا وقت خواب نیست! پاشو ببین عشق این فرزین چطور دامن سمیرا رو لکهدار کرد!
با شنیدن جملهی آخری فرزین عین برق از جا پرید. یکی محکم زد روی پیشانیاش و گفت: «دامنش رو لکهدار کرده؟ اون بیهمهچیز؟ سمیرا؟ رفیقت؟ ها...!»
احساس کردم کمی تند رفتهام، برای همین در همان حالت ناراحتی سعی کردم جملهام را اصلاح کنم.
- حالا دامنش رو که نه! ولی واسه خاطر اون بیتربیت، پروپاچهی سمیرا امروز سوخت! خب جای لکهاش هم میمونه دیگه! لکهدار شد رفت پی کارش؟
fatemeh_z_gh09
در آن زمان و بهدلیل کمبود تفریحات فرهنگی، رویکرد مطالعهای نوجوانان و جوانان جامعه بیشتر سمت کتابهایی بود که در روی جلد دارای محتویاتی از قبیل درِ بسته و قفل و قلبِ شکسته و اتوبوس خسته و اینها بود. یعنی هرچقدر نویسنده، عاشق و معشوق دربهدرشده را بیشتر از لای چرخ گوشت عشق رد میکرد، و عمیقتر مورد اصابت آلام روزگار قرار میداد، کتاب قطعاً فروش بیشتری داشت.
به دلایل فوق بنده هم آن روز با چشمانی پفکرده مشغول مطالعهی رمان پیمان از حضرت دانیل استیل بودم و مصیبتهای چپ و راست وارده بر معشوق مفلوک مذکور را با فینی آویزان و رها دنبال میکردم.
fatemeh_z_gh09
آقداداش هم همین یه ساعت پیش سبزیخوردن و سنگک خریدن. شوما هم این دوغ رو ببرید خونه، با کتلت و نون داغ میچسبه قطعاً. جای ما رو هم خالی کنید البت!
دوغ را گرفتم و با ترس از مغازه پریدم بیرون. تصور اینکه لبنیاتی سر نبش از محتویات ماهیتابهی ناهار آدم مطلع باشد وحشتناک بود. تمام وحشتم این بود که نکند ایشان از قدیم اطلاعاتی هم دربارهی تشک خیسهای از دیوار آویزان ما داشته باشد.
از آن روز به بعد تا حدود دو هفته رفتارم بهشدت عوض شده بود. بشیرماستبند را در تمامی لحظهها با خودم احساس میکردم. برای رفتن به دستبهآب، چراغ را خاموش میکردم که خدای نکرده صحنهی ناجوری رؤیت نشود. حمام که بهکل نمیرفتم
fatemeh_z_gh09
سهشنبه هم سر این نبش بعدی شماره میده!
و بعد ادامه داد: «شما هم که ماشاءالله وضعیت کلاسهات معلوم نیست چطوریه! تا همین هفتهی پیش که این ساعت کلاس تقویتی عربیت برگزار میشد، حالا میبینم کنسل شده، بهجاش روزای شنبه، سه تا پنج عصر شیمی داری. خب آخه یهکم هم هماهنگ باش با من.»
حجم اطلاعاتی را که در عرض دو دقیقه دریافت کرده بودم، برایم قابلهضم نبود.
تصمیم گرفتم حرف اضافهتری نزنم و سریع محل را ترک کنم که دوباره با شنیدن صدای بشیرماستبند، سر جایم خشک شدم.
- حالا کجا با این عجله؟ بفرمایید این دوغ کفیر خدمت شما! آخه سرکار والدهتون امروز ناهار کتلت درست کردن.
fatemeh_z_gh09
از دیدن صحنهی پیشرو کف کرده بودم. ضربههای بیامان بشیر مجال دفاع از متلکانداز متخاصم را گرفته بود. البته آقابشیر حین دعوا هم آدم مهماننواز و تعارفبکنی بود، چون کمابیش شنیدم که چندبار گفت: «بگو فلان چیز را خوردم، بگو خوردم...» و البته آقای متلکانداز هم هربار تأکید میکرد: «خوردم آقا، بهخدا خوردم...»
پذیرایی بهصورت کامل انجام شد و من بعد از رها شدن از شوک حاصله و برای عرض تشکر، به سمت آقابشیر رفتم و گفتم: «ببخشید اینجور چپ و رو شُدید ها!»
- اختیار دارید خانم! باس ادب میشد. این جوجه شنبه، دوشنبه، چهارشنبه اینجا وایمیسته متلک میندازه، پنجشنبه، جمعهها استراحت داره، یهشنبه و سهشنبه هم سر این نبش بعدی شماره میده!
fatemeh_z_gh09
ارتباط مستقیم من با آقابشیر از روزی شروع شد که موقع برگشتن از مدرسه، مورد اصابت الفاظ بالای هجده سال فکلقشنگهای دم در مغازه قرار گرفتم و چون آنموقع زیر هجده سال داشتم، جزئیات متلکی را که خورده بودم خیلی متوجه نشدم، ولی فکر میکنم چون آقابشیر دو تا هجده را رد کرده بود، مطلب را توی هوا گرفت و با یک شیرجهی هوایی، شخص هتاک را با آسفالت خیابان صاف کرد و من در همانجا فهمیدم آقابشیر بهجز یک پواروی درون، دو سوباسا اوزارای درون و چندتایی هم قیصر و ناصر ملکمطیعی درون هم دارد.
fatemeh_z_gh09
درحقیقت نود وهشتونیم درصد مشتریهای آقابشیر به دلایل غیرلَبنی وارد مغازه میشدند و فقط یکونیم درصدشان به نیت پاک و برای اخذ کلسیم خالص از آقابشیر جنس میخریدند.
بههمیندلیل و به مرور زمان آقابشیر، بهدلیل رمزگشاییها و خدمات ارزندهای که برای شفافسازی ساکنان محل ارائه کرد، از بشیرماستبند تغییر نام داده و با عنوان جدید بشیرپُوارو به کسبوکار خود در محل ادامه داد.
fatemeh_z_gh09
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان