بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
چند وقت بعد، دایی گفت میخواهد برود خارج و باز هم درس بخواند. مامانجونزری این خبر را که شنید به دایی گفت اگر برود، شیرش را حلالش نمیکند، ـ مامانجونزری کلاً هروقت از هرجا کم میآورد از شیرش مایه میگذاشت ـ ولی دایی گفت تا جایی که میداند عین دو سال را بهدلیل مشکلات آنزمانهای مامانزری، شیر گاو خورده است و اگر قرار به طلبیدن حلالیت باشد، باید برود لبنیاتی سرِ کوچهی قدیمشان، از گاو حسنآقاشیری حلالیت بطلبد.
سپیده
مشغول تفکر دربارهی رعایت آیتمهای استاندارد یک خواهرشوهر باابهت در مراسم پیش رو بودم.
نهایتاً در باز شد و صدای جیغ و فریاد خارج از حد انتظاری به گوش من رسید. چیزی که در آن لحظه میدیدم، فقط دو تا شاخه رز قرمز، یک برگ پهن و یک مشت شاخههای ریز و درشت بود. همانطور که سبد توی دستم بود با صورتم شاخ و برگها را کنار زدم و صحنه را دیدم. دنیا روی سرم فرو ریخت و تمام بدبختیهای گذشته و بیچارگیهای احتمالی آینده بهصورت فیلم تمامرنگی جلو چشمم آمد.
سهیلا از مامانم آویزان شده بود و با آخرین متد فیلمهای جانگداز هندی داشت برایش ذکر مصیبت میخواند.
- خاله! خاله! خاله! چی بگم برات که اصلاً دوریت برام محاله! وای خاله خاله! تو برگ گلی و من سطل زباله! آی خاله...
سپیده
به خودم گفتم آن تخت بغل پنجره را خودم برمیدارم. هر روز صبح پنجرهی کنار تخت را باز میکنم و صبحانهام را با صدای بال زدن گنجشکها و رو به آفتاب و آسمان آبی میل میکنم. هنوز توی آسمان آبی داشتم لقمههای خیالی صبحانه را میخوردم که به یک جسم بزرگ دم در اتاق برخورد کردم و با سر رفتم به سمت در ورودی.
سپیده
مشکل اصلی مامان درواقع شهری بود که قرار بود من در آن لیسانس بگیرم. یکبند میگفت که نمیتواند بگذارد دختر یکی یکدانهاش برای ادامهی تحصیل برود خارج. اگرچه خارجِ یادشده از لحاظ جغرافیایی درواقع دو وجب آنورتر مناطق بیستوچندگانهی شهر محسوب میشد، ولی از نظر خانوادهی ما که همه در شعاع کمتر از پنج کیلومتری هم زندگی میکردند، آنجا برای خودش کلی خارج به چشم میآمد.
سپیده
«خانم عزیز، اول اینکه تقلب تو زبانآموزی کار صحیحی نیست. بعدش اینکه لااقل میخوای تقلب بکنی، با گوگل ترنسلیت نکن. والله مغز آدم گریپاژ میکنه. اصلاً نوشتههای شما از لحاظ هویتی یه جایی بین سواحل خلیج همیشهفارس تو وطن و آبشار نیاگارا تو اونور آبها، معلقان.»
ツAlirezaツ
بالاخره بعد از دو هفته احساس کردم که گاهی اوقات گذشت در زندگی مشترک لازم است و چون حوصلهی گشتن دنبال یک عشق جدیدی که قصد زندگی در خارج هم داشته باشد را نداشتم، از خر شیطان پایین آمده و بعد از آشتی بر موتور وسپای تازه خریداریشدهی مرد رؤیاهایم سوار شدم.
ツAlirezaツ
نخیرم آقاخشایار، من از بچگی با کُرهی جغرافیایی روپایی میزدم. اصلاً اون زمانی که کل اطلاعات تو از خارج، برگرفته از کارتون خانوادهی دکتر اِرنست بود، ما همسایهی دیواربهدیوارمون راستراستکی رفتن خارج. کلی هم الان تو خونهمون کارت پستال اورجینال خارجی داریم. ما جنس خارج رو لمس کردیم. میفهمی، لمس! تازهش هم دیگه هم نمیخوام ببینمت. اَه!»
ツAlirezaツ
همهچیز تقریباً آماده بود و درهای خوشبختی همینطور دولنگهباز منتظر ما بودند که برویم و ازشان عبور کنیم و پا به سرزمین موعود بگذاریم.
از سه روز قبل از پرواز محل سکونتم را در فیسبوک عوض کردم و هرچقدر مامانم اصرار کرد اجازه ندادم هیچ نوع خوراکی ایرانی و وطنی توی چمدانم بگذارد. به لیلیجون و ناناجون هم مسیج دادم که بهزودی میرسم، تا آنها هم سهمی از شادی زایدالوصف من داشته باشند.
کل سرمایهی ما پساندازی بود که خشایار توی این دو سال جمع کرده بود. بهعلاوه کمی پول بابایشاینها بهعنوان هدیهی عروسی و کمی پول بابایماینها بهعنوان هدیهی عروسی به ما داده بودند. بالاخره ما در یک نصفشب سرد زمستانی وسط هفته و در میان خیل عظیم اشک و آه و فینهای غلیظ خانواده و البته خودم، مام میهن را ترک کردیم.
سپیده
هنوز جملهاش تمام نشده بود که از جا بلند شدم. صدایم را تا نهایت ممکن بالا بردم و با حالت بغضآلود پر از شکایتی گفتم: «خجالت داره! تحقیرم میکنی؟ میخوای بگی خیلی حالیته؟ نخیرم آقاخشایار، من از بچگی با کُرهی جغرافیایی روپایی میزدم. اصلاً اون زمانی که کل اطلاعات تو از خارج، برگرفته از کارتون خانوادهی دکتر اِرنست بود، ما همسایهی دیواربهدیوارمون راستراستکی رفتن خارج. کلی هم الان تو خونهمون کارت پستال اورجینال خارجی داریم. ما جنس خارج رو لمس کردیم. میفهمی، لمس! تازهش هم دیگه هم نمیخوام ببینمت. اَه!»
اینها را گفتم، فریاد آخر را زدم و بدون اینکه به خشایار مجال حرف زدن بدهم، گوشی تلفن را قطع کردم.
سپیده
در چهارسال دانشگاه، چهلوچهاربار تصمیم قطعیام را گرفتم و سیوهشتبار برای همیشه از خشایار خداحافظی کردم، ولی ته ماجرا و بعد از گرفتن لیسانسم در رشتهی جانورشناسی در گرایش گونههای نادر استوایی، و دقیقاً یک ساعتوربع بعد از جدایی آخرمان، در حالتی بسیار عاشقانه و مصممتر از همیشه تصمیم گرفتم که زنش بشوم. خشایار زنگ زد و درحالیکه بلندبلند گریه میکرد گفت: «نکن با من اینجوری! الان نیم ساعته رسیدم خونه، ماهواره رو روشن کردم، اصلاً هر کانالی میزنم یاد تو میافتم. بیا ازدواج کنیم. بیا! اصلاً خارج هم میریم! تو فقط بیا!»
سپیده
برخورد با خارج، از نوع سوم
من از بچگی عاشق خارج بودم، و درست از همان روزی که سلطنتخانماینها، همسایهی واحد بغلیمان، هِلمن خردلیشان را فروختند و رفتند خارج، و زمستان بعدش هم برایمان کارت یک تبریک کریسمس خارجی فرستادند، خیلی برای این تصمیم مصممتر شدم، برای همین همان روز اول آشنایی با خشایار، درست بعد از گرفتن جزوهی دوم و دقیقاً بعد از درآوردن عشوهی سوم، و برای برداشتن قدم چهارم سؤال کردم: «ببخشید، خارج میرید؟»
و خشایار هم با خنده جواب داد: «آخه خانم خوب، مگه تاکسی خطیه که اینجوری میپرسی؟»
خشایار من را خیلی دوست داشت و برای خوشحالی من هر کاری میکرد.
سپیده
با شنیدن جملهی من جست بلندی زد و گفت: «جان من! چیز خوفی داری دَم دست؟»
حدود هفده دقیقه با فرزین برای طعمهگذاری تضمینی آن فلکزدهی پشت خط وقت صرف کردم و وقتی مطمئن شدم که دیگر معامله حسابی جوش خورده، پریدم توی اتاق و شمارهی داریوش را گرفتم. صدایم را نازک کردم و سعی کردم ته همهی کلمههایم را هم تا حد ممکن بکشم.
- الو! آقاداریوش سلام. خودتونین؟
- بله بله! سلام. ببخشید شما؟
از شنیدن جملهاش لجم گرفت، ولی چون فرصت زیادی نداشتم سعی کردم دعواهای زناشوییمان را بگذارم برای بعد از عقد.
برای همین قضیه را کش ندادم و گزینهی مورد نظرم را یکهویی و شَپَلق گذاشتم روی میز.
- ببخشین آقاداریوش، شما میگیرین؟ یا میبرین؟
داریوش با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: «ساندویچ کالباسه مگه عزیزم؟ چیچی رو میگی شما قشنگِ من؟»
سپیده
پای تلویزیون نشستم و منتظر ماندم تا فعالیتهای مجازی فرزین شروع شود. حدود دو ساعتی گذشت و فرزین موبایل به دست و لبخندبهلب، شروع کرد به فرو رفتن در مبل و گهگاهی هم چرخشهای زاویهدار زدن. اینگونه تغییرات فیزیکی فرزین، از بهبودی اوضاع خبر میداد و بدین معنا بود که در آن لحظه یا باز دوباره دارد مخ یک دختر جدید را تیلیت میکند یا اینکه جا پایش را در دل دوست دخترکان قدیمی سفت میکند.
لحظه را غنیمت شمردم و یواش خودم را به پنج سانتیمتریاش رساندم و آرام گفتم: «داداشی! میخوای چند تا جمله دخترکُش بهت بگم که بهش بگی؟»
سپیده
خوبی شما؟ پرت میزنیهااا! همینه دیگه! عیش و نوش و جهالتش برای شماست، بار مسئولیتش گردن ما!
از کل جملههایی که شنیده بودم یک کلمه را هم نفهمیدم، برای همین دوباره تکرار کردم: «شما ما رو نگیر! انشاءالله جبران میکنم براتون.»
هنوز علامت نقطهی آخر جملهام خشک نشده بود که با فریاد بشیر خودم سر جا خشک شدم.
- چیچی میگی خانم! مگه دو کیلو شلغمی که بیام بگیرمت؟ اصلاً مگه شما در حد مایی که خیال گرفتنت رو داشته باشم. در ضمن بهتره بهجای پرداختن به این حواشیِ مسموم فکر درس و مخشت باشی و اون دو واحد افتادهی شیمیت رو تا قبل کنکور پاس کنی!
خودم را شبیه یک علامت سؤال بزرگِ مانتو و مقنعهپوشیده تصور میکردم.
سپیده
مامان هم، که داشت روی کلهی تاس سیمین ملقب به پرویز دست میکشید و گولهگوله اشک میریخت، فینش را بالا کشید و با صدایی پر التماس به بابا گفت: «بیا برای آخرینبار شانسمون رو پیش دکتر دخترِ بتولخانم امتحان کنیم. تضمینی کار میکنه. همین دختر بتولخانم بعدِ چهارتا دختر چنان پسری بهدنیا آورد که سر دو سال سبیلهاش از بناگوشش در رفته.»
پیشنهاد مامان نقطهی امید تازهای شد برای دستیابی به یک نفر جنس نر مورد نیاز برای بهبود هرچه سریعتر خانمجانعشرت. قرار شد تا آنموقع هم کسی حرف دوا و درمان و حاملگی مجدد نزند و سیمین تا اطلاع ثانوی در نقش آقاپرویز برای خانمجان به ایفای نقش بپردازد.
از آن روز به بعد رابطهی سیمین و خانمجان وارد فازهای تازهای شد. خانمجان بهسرعت سیمین را از شیر گرفت و روزی دوبار آبگوشت با تیلیت به او میخوراند. از صادقفیلمی برایش سری فیلمهای بروسلی را تهیه میکرد و او چند روز بعد از اینکه سیمین راه افتاد، وسط باغ با او گلکوچیک بازی میکرد.
سپیده
در همان حین، یک لحظه احساس کردم دستی یواش از پشت دارد به من میزند. جیغ کشیدم و عین فشنگ از جا پریدم. اشرف هم با من پرید، اما قبل از اینکه رفتار شنیعتری از من سر بزند، روناک داد زد: «هوووووی! عمو منم! دستبهآب دارم.» و هی سر و دهانش را جوری که اشرف نفهمد کجوکوله کرد.
البته ما همیشه رسم داشتیم که اگر موقع دیدن فیلم وحشتناک، کسی مستراح لازم میشد، یک فدایی باهاش تا مکان مربوطه میرفت و عین شیر، پشت در مراقب میماند تا اجنه و ارواحِ دورُوبَر، تعرض خاصی به او نکند.
سپیده
هنوز جملهی کیوان به ته نرسیده بود که فریبا جیغ دوم را زد:
- واسه من گلچین بذاری؟ برو برای اعضای مؤنث نسبی خودت گلچین بذار! خانوادهی ما فقط علیرضا افتخاری گوش میدن اصلاً! اونم تو دستگاه ماهور. نه آقاکیوان! ما مجازیم! مجااااز!
کیوان گیج شده بود. مطمئن بودم اگر کمی دیگر مکالمه کش پیدا کند، فلانِ قضیه بهطور مبسوطی در خواهد آمد.
سریع از ماشین بیرون آمدم و با دو تا پیس به کیوان هم فهماندم که همین کار را بکند. بعد کشیدمش کنار و خیلی آرام در گوشش گفتم: «
Farhan
چند ثانیه بعد کیوان سوار ماشین شد و یکییکی لیوانهای آبهویج را دست ما داد. بعد یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: «ای بابا! نوچ شد کل دستم! برم بشورم الان میآم.»
با شنیدن این جمله فریبا چنان جیغی زد که نصف آبهویج، نرسیده به دهانم پرید توی دماغم.
- بیخود کردی دستت رو بشوری! همهش پاکیزگی، همهش شستوشو. حتماً مواد شوینده هم میخوای استفاده کنی؟
کیوان خیلی تهوتوی حرفهای فریبا را نمیگرفت، برای همین سرش را سمت فریبا کج کرد و با حالت ناز خریدارانهای گفت: «خانم من ناراحته؟ دخترداییش واسهش غصه تعریف کرده، دلش گرفته. الان براش یه گلچین توپ بذارم شاد شه، همچین حالش جا بیاد!»
Farhan
فریبا بدجور جا خورده بود. آثار شک و تردید را توی چهرهاش بهوضوح میتوانستم ببینم. صابونها را از دستم قاپید و با حالتی عصبی گفت: «کیوان آدم تمیز و پاکیزهایه! اصلاً عادت داره لوازم بهداشتی زاپاس با خودش حمل کنه! اون فیلمها هم! اونا هم...»
و زد زیر گریه.
در آن لحظه احساس کردم اندازهی گرگ قصهی بزبز قندی، پلید و بدجنس و گستاخم. بههمیندلیل فوری خودم را کشیدم جلو و سعی کردم هرجوری میتوانم فریبا را آرام کنم.
Farhan
به مغازهی صادقفیلمی رفتم و چند ویاچاس خام خریدم و با ماژیکِ از قبل تهیهشده یک سری مطالب روی آنها نوشتم. دستآخر هم یک بستهی ششتایی صابون از مغازهی حسنآقا بقال خریدیم، سپس خریدهایم را توی یک پلاستیک مشکی زباله جاسازی کردم و با ضمیری مطمئن و قلبی امیدوار سر محل قرار منتظر دو کفتر عاشق شدم.
در تمام مدت انتظار الباقی امور صحنهسازی را انجام دادم. تلاش کردم سختترین خاطرات زندگیام را برای خودم یادآوری کنم و همزمان یکدستی دماغم را محکم بپیچانم.
تا رسیدن فریبا، هم دماغم عینهو گلابی ورم کرده بود، هم کلی مصیبتهای واردهی چند سال اخیر اشکم را درآورده بود. بهمحض دیدنشان از آن سوی خیابان دست تکان دادم و به سمت ماشین رفتم.
Farhan
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان