بریدههایی از کتاب بریت ماری اینجا بود
۴٫۱
(۳۷۵)
آدم وقتی در بالکن میایستد با دیدن ماشینها، خانهها و آدمهای توی خیابان احساس تنهایی نمیکند. یکجورهایی آدم حس میکند بین آنهاست، اما نیست. یکی از خوبیهای بالکن همین است.
آنا جمشیدی
وقتی اون بالا وایستادی و پایین رو نگاه میکنی، فقط یه لحظه واسه پریدن خودت رو آماده حس میکنی. اگه این کار رو کردی، اون وقت جرئتش رو داری. اما اگه اون لحظه رد بشه و منتظر بشی تا دوباره سراغت بیاد، هیچوقت جرئتش رو پیدا نمیکنی و نمیپری.»
یلدا
آدم نمیفهمد عشق چه موقعی شکوفه میدهد؛ یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی که گل داده است. موقع پلاسیدن هم همینطور است، یک روزبیدار میشوی و میبینی که دیگر خیلی دیر شده، اصلاً گلی نمانده است. گلهای بالکن هم از این نظر شبیه عشق هستند.
Sina GaraFB
بورگ همان جایی است که باید باشد. همان جای همیشگی. بورگ جایی کنار جاده است که به دو جادۀ متفاوت ختم میشود. یکی به خانه میرود و دیگری به پاریس.
نوشین
آدمی که همیشه به خاطر یک نفر دیگر زندگی کرده وقتی تنها باشد حتی خودش را هم بهسختی میشناسد.
زُره✿
آدمی که همیشه به خاطر یک نفر دیگر زندگی کرده وقتی تنها باشد حتی خودش را هم بهسختی میشناسد.
🍃نــہـــالــــے🍃
وقتی اِسوِن اینجا باشه تو پیتزافروشی چیزی نمیخورن. وِگا میگه اجازش رو ندارن.»
«ها. قابلدرکه. چون وِگا میدونه که اونها از پلیس میترسن.»
«نه، چون اون میدونه پلیس از اونها میترسه.»
جامعه هم از این نظر شبیه آدمهاست. اگر زیاد سؤال نپرسی و وسایل سنگین را جابهجا نکنی، آن وقت لازم نیست به جنبههای بدشان دقت بکنی.
valencia
فوتبال و پیتزافروشی. ظاهراً این دو مورد آخرین چیزهایی هستند که دست از سر آدم برمیدارند.
آنا جمشیدی
آخرسر تمام خواستۀ بریتماری تبدیل شده بود به یک بالکن و شوهری که دیگر با کفشهای گلف روی پارکت راه نرود و گهگاهی پیراهنش را بدون تذکر در سبد لباسهای چرک بیندازد و بعضی وقتها بدون اینکه نظرش را بپرسد، از غذا تعریف کند. و البته یک خانه و بچههایی که هر چند از خودش نبودند، با وجود تمام مشغلهشان برای کریسمس به دیدارشان بیایند.
🍃نــہـــالــــے🍃
برای همین بریتماری چند سال دیگر هم در خانه ماند تا کِنت به جای هر دوی آنها روابطش را گسترش بدهد. چند سال به سالهای طولانی تبدیل شد و سالهای طولانی به کل عمر. سالها پشتسرهم میآمدند و میرفتند. انتخاب بریتماری این نبود که هیچ انتظاری از زندگی نداشته باشد، فقط یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید که تاریخ انقضای آرزوهایش خیلی وقت پیش گذشته است.
🍃نــہـــالــــے🍃
در رابطۀ او با کِنت فقط کِنت حق شوخی کردن داشت. کِنت شوخی میکرد و بریتماری به آشپزخانه میرفت و تمیزکاری میکرد. اینطوری وظایف را بین خودشان تقسیم کرده بودند..
🍃نــہـــالــــے🍃
آدم همانقدر که میتواند برای ترکشان دلیل پیدا کند میتواند برای ماندن هم بهانه پیدا کند. بعضی آدمها همیشه بین این دو گیر میکنند.
نگین هستم یک عدد فرفری
هیچ مرگی عادلانه نیست. هر آدم سوگواری به دنبال مقصر میگردد.
نگین هستم یک عدد فرفری
این دیگر نمیگویند سوگ تدریجی. این سوگ از آنهایی نیست که به دنبال انکار، خشم، گفتوگو، افسردگی یا پذیرش خودش را نشان دهد. یکهویی سروکلهاش پیدا میشود، مثل آتشی ویرانکننده به جان بریتماری افتاده و با اکسیژن هوا آنقدر میسوزد تا او را نقش بر زمین بکند، طوری که در تمنای هوا به سنگریزهها چنگ بزند و به نفسنفس بیفتد. آنقدر به خودش بپیچد که انگار ستون فقرات ندارد، انگار دستوپا میزند تا شعلههای آتش درونش را خاموش بکند.
مرگ یعنی درماندگی مطلق و درماندگی یعنی ناامیدی مطلق.
نگین هستم یک عدد فرفری
آرزوهای سرکوبشده سینهاش را به درد میآورند
نگین هستم یک عدد فرفری
سالها طول میکشد تا کسی را بشناسی. یک عمر طول میکشد. و همین است که خانه را خانه میسازد.
نگین هستم یک عدد فرفری
تازه فهمیدم که زندگی همۀ بچهها مثل هم نیست. همۀ بچهها موقع رفتن به خونه ترس برشون نمیداره
نگین هستم یک عدد فرفری
تا وقتی با یک آدم دمخور نشوی خیلی چیزها را دربارهاش نمیفهمی. مثلاً چه کارهایی از دستش برمیآید یا چقدر جسارت دارد.
نگین هستم یک عدد فرفری
مرگ یعنی درماندگی مطلق و درماندگی یعنی ناامیدی مطلق.
Samadi
شور نوعی احساس کودکانه است؛ بکر و دستنخورده. اکتسابی نیست؛ غریزی است، برای همین آدم را درگیر میکند. منقلب میکند. مثل موجی آدم را سوار بر خود میکند و به دوردستها میبرد. بقیۀ احساسات زمینی هستند، اما شورْ آسمانی است.
Samadi
حجم
۳۸۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۳۸۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان