نوک گزلیکی را هم اگر به گردهاش بفشارند ــ شاید ــ حس نکند. چون او، خود درد شده است. تن سمی، نیش مار را پس میزند.
Husayn Parvarde
تن به نسیم گهگاهی نیمروز میسپرد و به این سوی و آن سوی میلغزید. بو را نمیشد دید، اما میشد خیال کرد که چون دودی غلیظ، یا همچون بخاری از شکمبه حرامگوشتی برمیخیزد و قاطی هوا میشود. بو را نمیدیدی، اما حجم آن را حس میکردی. سنگین و نمناک مینمود. چسبنده و لزج، و همان دم خاک گرفته و زمخت مینمود. دماغ آنها که در خرابی، یا بر کنار خرابی مانده ب
پناه
خیال در خرابی چگونه آرام میگیرد؟
محسن سفیدگر
گاهی چنین است که مردهای پخته هم احساس یک طفل را پیدا میکنند. یکدم بچه میشوند. مثل اینکه کودکی در روح ایشان، سالها خپ کرده بوده و ناگهان برمیخیزد. این کودک، هنوز میتواند گل را دوست داشته باشد.
محسن سفیدگر
تن رها کن تا نخواهی پیرهن. جهان فانی، فنا باقی است. در قیدش مباش.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
هر سر سخن خود را دارد، هر دست کار خود را دارد، و هر دل درد خود را. بگذارشان به خود.
sahar
راستی راستی مردم میتوانند دست همدیگر را بگیرند. و این چقدر امیدبخش است.
n re
آدم همانی میشود که در وجود خود دارد. با جوهر خود یکی میشود.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
مرد، دل خود را پیش هر کی سفره نمیکند.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
آه... اگر روزی این زمین دل بگشاید؟ اگر روزی لب بگشاید؟ اگر روزی به شهادت قد برآورد؟ رستاخیزی اگر در پیش باشد؟
FATEME