بریدههایی از کتاب استخر شیرجه
۳٫۲
(۳۷)
با ناراحتی میگوید «وقتی حالش اینقدر بد است چیزی از گلویم پایین نمیرود.» از نظر خواهرم او این کارها را میکند تا مهربان به نظر بیاید، اما من دیدهام وقتی خواهرم سعی میکند کروسان را پایین بدهد و او پشتش را میمالد کاملاً رنگش میپرد و دست آزادش را جلوِ دهانش میگیرد. مثل یک جفت پرندهٔ زخمی همدیگر را بغل کردند و به اتاقشان رفتند، و تا صبح پیدایشان نشد.
Juror #8
وقتی بدحالی خواهرم شدید میشود، با کمرویی نگاهش میکند و برای اینکه آرامَش کند دائم عبارات کوتاه بیمعنی میگوید، اما در نهایت تنها کاری که از او برمیآید این است که دستش را دور گردن خواهرم بیندازد. بعد چنان ژستی به خودش میگیرد که انگار این دقیقاً همان چیزی بوده که خواهرم لازم داشته.
Juror #8
گاهی به رابطهٔ خواهرم با شوهرش فکر میکنم ــ مخصوصاً به نقش او در بارداری، البته اگر نقشی داشته باشد.
Juror #8
دائم در حال خوردن است، تقریباً غیرارادی، مثل نفس کشیدن. چشمهایش بازند و بیروح، خیره به جایی در فضا. لبهایش حریصانه میجنبند، مثل عضلات ران یک دونده.
Juror #8
امروز خواهرم برای اولینبار لباس بارداری پوشید. انگار شکمش یکدفعه بزرگ شده، اما وقتی اجازه داد بهاش دست بزنم، حس کردم تغییری نکرده. برایم سخت بود به خودم بقبولانم موجود زندهای آن تو زیرِ دستم هست. ظاهراً هنوز به لباس عادت نکرده بود و دائم با روبان دور مچش ورمیرفت.
Juror #8
تکهٔ دیگری کراکر را بین انگشتان چروکیدهاش گرفت و در دهانش گذاشت، و دوباره زبان قرمز پُررنگش از بین دندانهایش پیدا شد. ظاهراً اشتهای خوبی داشت، و شکل خوردنش انرژی و ریتم منظمی داشت.
Juror #8
با کمرویی آمد سمت میزم و گفت «میشود یکی امتحان کنم؟»
با دوستانهترین لحن ممکن گفتم «بفرمایید خواهش میکنم.»
انگار بخواهد خوراکی ناآشنایی را امتحان کند کمی به بشقاب خیره شد. بعد خیلی آرام انگشتان خشک و پودرزدهاش را جلو آورد و یک تکه برداشت. شگفت اینکه حرکت بعدیاش بسیار سریع بود. لبهایش مثل بچهها باز شد و کراکر را پرت کرد توی دهانش. کراکر را که گاز زد چشمهایش از سر رضایت بسته شد.
Juror #8
صدای همزن در فروشگاه خالی میپیچد، و همیشه کمی احساس شرمندگی میکنم. تمرکزم را روی هم زدن خامه میگذارم و نگاههای کارکنان را که برای جلسهٔ صبحگاهی کنار دستگاه ساعتزنی جمعشدهاند نادیده میگیرم.
Juror #8
کارم را به این خاطر دوست دارم که رئیسم همیشه من را به فروشگاههای مختلف در نقاط ناشناختهٔ شهر میفرستد، و هرگز دوبار به یک جا نمیروم.
Juror #8
انتخابش کروسان بود. شاید یک وافل یا چیپس سیبزمینی هم بد نبود، اما اتفاقاً یک تکه کروسان باقیمانده از صبحانه داخل سبد نان خودنمایی میکرد. یک تکه کند، بهزور داخل دهانش گذاشت و تقریباً بدون اینکه بجود بلعید. بعد برای اینکه سریعتر پایین برود، جرعهای نوشیدنی انرژیزا خورد. در حال نوشیدن از شدت تنفر قیافهاش کجوکوله شد. اصلاً شباهتی به خوردن نداشت، بیشتر شبیه تشریفات مذهبی سخت بود.
Juror #8
لبهایش آرام بسته و در نهایت ساکت شد. عادتش است همیشه بدون وقفه کلی حرف میزند و یکدفعه ساکت میشود. اما انگار آنهمه حرف زدن هم حالش را خوب نمیکند ــ همیشه بعدش ناآرام است. مطمئن بودم خیلی زود با عجله به دیدن دکتر نیکایدو خواهد رفت. بچه تاریکیهای میانمان را از بین برده بود.
Juror #8
خواهرم با ناخن مانیکورشدهاش گوشهٔ عکس کوبید و گفت «این بچهٔ من است.» تهوع صبحگاهی گونههایش را بیرنگ و شفاف کرده بود.
به حفرهٔ لوبیاشکل خیره شدم. بچه گوشهای کز کرده بود، مثل سایهای نحیف که هر آن ممکن است با اولین نسیم در شب ناپدید شود.
Juror #8
غروب که رفتند، خواهرم آه بلندی کشید و روی کاناپه ولو شد. «خیلی خستهام.» این را گفت و خوابش برد، انگار کسی دکمهاش را زد. این روزها خوابش خیلی زیاد شده؛ و از طرفی هم خیلی آرام به نظر میرسد، مثل این است که در باتلاقی عمیق گم شده باشد.
Juror #8
انگار هیچکدام حواسمان نیست که سال تقریباً تمام شده. هیچ حلقهٔ کاج تزیینشدهای روی در نیست، در خانه هم خبری از لوبیای سیاه یا موچی نیست. انگار که با خودم حرف بزنم، گفتم «به نظرم دستکم خانه را باید تمیز کنیم.»
Juror #8
نمیدانم چهطور میخواهد خبر را به شوهرش بگوید. واقعاً نمیدانم وقتی من نیستم راجعبه چی با هم صحبت میکنند. راستش، کلاً زن و شوهرها را درک نمیکنم. برایم مثل نوعی گازِ غیرقابللمس هستند ــ چیزی بیشکل، بیرنگ و غیرقابلفهم که در بِشر آزمایشگاه گیر افتاده.
Juror #8
شوهرخواهرم درحالیکه خودش را توی صندلی جا میداد و از پشت عینک نگاه میکرد گفت «وقتی خوب نخوابیدهای، حتی آفتاب زمستان هم به نظرت زیادی تیز میآید.»
Juror #8
سرم را بالا آوردم، نگاهش کردم و گفتم «خب، به نظر من تنها زندگی کردن شبیه گم کردن چیزی است.» به دوردست خیره شده بود و انگار نیمرخش را در پسزمینهای ابری قاب گرفته بودند. به ذهنم رسید با این سن کم چهقدر زیاد از دست دادن را تجربه کرده: جوجهاش، دوستش و پدرش.
«اما تنها بودن به معنای بدبخت بودن نیست. از این نظر با از دست دادن تفاوت دارد. حتی اگر همهچیزت را از دست بدهی هنوز خودت را داری. باید به خودت اطمینان داشته باشی و صرفاً به خاطر این تنهایی انگیزهات را از دست ندهی.»
hls141516
وقتی تنها روی سکوها مینشستم حس میکردم به زندگی برگشتهام.
hls141516
ما وقتی بزرگ میشویم، راههایی برای پنهان کردن دلواپسیها، ترسها و ناراحتیهایمان پیدا میکنیم. اما بچهها چیزی را پنهان نمیکنند، همه را تبدیل به اشک میکنند و آن را آزادانه در معرض دید تمام دنیا قرار میدهند. دلم میخواست تکتک قطرههای اشک ری را مزه کنم، زبانم را روی نقاط در حال چرک کردن و آسیبپذیر قلبش بکشم و زخمهایش را از آنکه بود بازتر کنم.
hls141516
با کمرویی آمد سمت میزم و گفت «میشود یکی امتحان کنم؟»
با دوستانهترین لحن ممکن گفتم «بفرمایید خواهش میکنم.»
انگار بخواهد خوراکی ناآشنایی را امتحان کند کمی به بشقاب خیره شد. بعد خیلی آرام انگشتان خشک و پودرزدهاش را جلو آورد و یک تکه برداشت. شگفت اینکه حرکت بعدیاش بسیار سریع بود. لبهایش مثل بچهها باز شد و کراکر را پرت کرد توی دهانش. کراکر را که گاز زد چشمهایش از سر رضایت بسته شد.
Juror #8
حجم
۱۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۱۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان