بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق سال‌های وبا | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق سال‌های وبا

بریده‌هایی از کتاب عشق سال‌های وبا

۳٫۶
(۸۸)
بعد از سپری شدن شش ماه از شروع کارش و با تمام تلاشی که به عمل آورد، نتوانست سبک و سیاق نامه ها را از هوای عاشقانه تهی کند؛ پس، وقتی عمویش برای بار دوم او را به باد سرزنش گرفت، او شکست خود را پذیرفت؛ امّا با گردنی افراشته گفت: عشق تنها نازنینی است که از آن خوشم می‌آید. عمویش به وی گفت: مشکل این‌جاست که بدون ناوبری رودخانه‌ای، عشقی وجود نخواهد داشت.
زهرا۵۸
چیزی که عموی لئو دوازدهم هرگز نتوانست به آن پی ببرد، این بود که استقامت برادرزاده‌اش نه به خاطر نیاز به زنده ماندن بود و نه ناشی از بی‌تفاوتی جانور گونه‌ای که از پدرش به ارث برده بود، بلکه ناشی از نیاز خدادادی او به عشق بود و هیچ مانعی نه در این دنیا و نه در آن دنیا توان زدودن آن را نداشت.
زهرا۵۸
شخصی به او گفته بود که انریکو کاروسو قادر است با نیروی امواج صدای خود، گلدانی را بشکند. او هم، از آن زمان به بعد، زور می‌زد تا کار او را تقلید کند؛ حتی با شکاندن شیشه‌های پنجره‌ها. دوستان وی نازک‌ترین و ظریف‌ترین گلدان‌ها را، که در مسافرت به جاهای گوناگون دنیا با خودشان به ارمغان آورده بودند، در برابرش می‌نهادند تا بلکه او بتواند با نیروی صدای خود، آن‌ها را بشکند و به رویای خود جامه‌ی عمل بپوشاند. اما او هرگز نتوانست چنین کند.
زهرا۵۸
انسان‌ها یک بار، آن هم در روزی که مادرانشان آن‌ها را به دنیا می‌آورند، زاده نمی‌شوند؛ بلکه زندگی مجبورشان می‌کند تا بارها و بارها خودشان را از نو بزایند.
زهرا۵۸
دکتر اوربینو برای آن ایستاد تا فقط تماشا کند؛ اما همسر هیجان‌زده‌ی او می‌خواست از میان بلوار بگذرد و خود را به اسکاروایلد برساند و شایسته‌ترین چیز او را، یعنی روی دستکش زیبای پوست غزال او را امضاء بکند؛ همان دستکشی که بلند و صاف بود و رنگ لباس عروسی او را داشت. او مطمئن بود که مردی متجدد مثل او، حتمآ از این ابتکار او خوشش می‌آید؛ اما شوهر وی سخت با این عقیده مخالفت ورزید؛ اما وقتی بر آن شد که برخلاف میل شوهرش، دست به این کار بزند، شوهرش احساس کرد که نمی‌تواند آن را تحمل بکند؛ پس گفت: اگر از این بلوار بگذری و بروی، وقتی به این‌جا برگردی، مرده‌ی مرا پیدا می‌کنی!
زهرا۵۸
یک روز، وقتی جوونال اوربینو از پارک لوگزامبورگ عبور می‌کرد، او را دید که از مجلس سنا خارج می‌شود و بانویی جوان، بازو به بازوی او، همراهی‌اش می‌کند. او خیلی پیر نشان می‌داد و با دشواری راه می‌رفت. ریش و موهای سرش کم‌تر از عکس‌هایش جلوه‌گر بود و پالتویی به تن داشت که انگار مال یک نفر آدم درشت هیکل‌تر از اوست. او نخواست خاطره‌ی خوش او را، با یک سلام دادن بی‌موقع و گستاخ‌آمیز ویران کند. به این دیدار غیرحضوری با او قانع شد و آن را برای همه‌ی عمر کافی دانست. زمانی هم که به صورت یک مرد صاحب همسر و دارای عنوان به پاریس برگشت و می‌توانست خود به حضور او مشرف شود، ویکتور هوگو دیگر زنده نبود.
زهرا۵۸
فلورنتینو آریزا، که در اثر ناملایمات روزگار سخت و محکم بار آمده بود، باز هم خود را آماده‌ی شرایط ناگوار محل کار تازه‌ی خود کرد، طوری که انگار برای تشییع جنازه‌ی خودش آماده می‌شد. او که همواره با ناملایمات روزگار دست و پنجه نرم کرده و در نتیجه تودار بار آمده و اسرارش را به جز مادرش با کس دیگری درمیان نگذاشته بود، حالا هم رفتن خود را به کسی بروز نداد و با کسی خداحافظی نکرد؛
زهرا۵۸
هیچ‌کس از داشتن فتق گله و شکایتی نداشت، زیرا بیش‌تر آن‌هایی که فتق داشتند، با افتخار آن را به رخ می‌کشیدند و بزرگی بیضه‌ها را ناشی از نیروی مردانه‌ی خود می‌دانستند. هنگامی که دکتر جوونال اوربینو از اروپا برگشت، از دلیل علمی این مرض آگاه بود و باورهای خرافی مردم درباره‌ی فتق را مردود می‌دانست؛ اما این باورها چنان در کله‌ی توده‌ی مردم جای گرفته بود که با پیشنهاد او، مبنی بر استفاده از مواد معدنی برای صاف نمودن آب، به مخالفت برخاستند تا مبادا اعجاز فتق‌آفرین آن آب‌ها از میان برود.
زهرا۵۸
دکتر جوونال اوربینو تمام روح و جسم خود را در اختیار مشیت الهی قرار داد؛ زیرا تاب آن را نداشت تا یک روز دیگر را در وطن رو به ویرانی نهاده‌ی خود به سر آورد. اما دیری نپایید که مهربانی‌های خانواده‌اش، گذرانیدن یکشنبه‌هایش در ییلاق و توجه زنان مجرد و آزمند هم‌طبقه‌ی خودشان، تلخی تأثیر اولین شب را زدودند. و کم‌کم به گرمای توأم با هوای نمک آلوده‌ی ماه اکتبر عادت کرد؛ همین‌طور به بوی بد تند هوا، به قضاوت عجولانه‌ی دوستانش، به قول و قرارهای اکثرآ اجابت نشدنی: «فردا می‌بینم‌ات» یا «دکتر، نگران نباشید.» تا این‌که سرانجام تسلیم سنن رایج شد. طولی نکشید که راه‌حل آسانی برای برخورد با رویدادهای محیط به دست آورد. او به خود گفت که این‌جا دنیای اوست؛ دنیای غم‌انگیز و تضعیف شده‌ای که خداوند برای او تعیین کرده است و او در برابرش مسؤولیت دارد.
زهرا۵۸
این‌جا جای خوبی برای یک الهه‌ی تاج‌دار نیست. فرمینا دازا مانند برق گرفته‌ها برگشت و در فاصله‌ی کمی از خود، آن چشمان شیشه‌ای، صورت سربی رنگ، و لب‌های سنگ شده از ترس او را آن‌گونه دید که قبلا، فقط یک بار و در میان مردم جمع شده در کلیسا برای انجام عبادت نصف شب، دیده بود. اما حالا به جای دچارشدن به آشوب عشق، احساس کرد که از عمق سحر و جادو رها شده است. در یک آن به عظمت اشتباه خود پی برد و با درماندگی از خود پرسید، چطور توانسته است عشق چنین موجود حقیر و کریهی را برای دوره‌ای چنین دیرپا و با چنان سماجتی در قلب خود بپروراند. پس، فقط چند کلمه از دهانش بیرون زد. گفت: اوه خدای من، چه مرد بی‌نوایی!
زهرا۵۸
در دوران بلوغ نیز، او تمامی کتاب‌های شعر کتابخانه را به ترتیب چیده شده در قفسه‌ها خوانده بود و هر کتاب شعری را که مادرش از حراجی کتاب، واقع در زیر گذر طاقدار، که در آن‌جا از تمامی شعرا از هومر گرفته تا شعرای معروف محلی کتاب یافت می‌شد برایش می‌خرید، او همه را با اشتیاق می‌خواند. اما هنوز موضوع خاصی را در برنامه‌ی مطالعاتی خود قرار نداده بود و هر نوع کتابی با هر عنوانی که گیرش می‌آمد می‌خواند؛ انگار که سرنوشت، آن‌ها را در سر راه او قرار می‌داد. او با وجود این همه مطالعه، هنوز نمی‌توانست قضاوت بکند که کدام یک از کتاب‌هایی که خوانده است، محتوایی خوب دارد و کدام‌ها بد هستند. تنها چیزی که واضح بود، این بود که او شعر را بر نثر ترجیح می‌داد و در میان اشعار نیز، شعرهای عاشقانه را بیش‌تر دوست می‌داشت و با دوبار مطالعه، آن‌ها را از بر می‌شد، بدون این‌که چنین قصدی داشته باشد. این‌گونه شعرها، هرچه قافیه‌دار و با نظم‌تر و دل‌انگیزتر بودند، به همان نسبت، او آن‌ها را آسان‌تر فرا می‌گرفت.
زهرا۵۸
مطالعه، عطش سیری‌ناپذیر فلورنتینو شده بود، یعنی از همان روزگاری که مادرش آغاز به آموختن خواندن و نوشتن به او کرد و برایش کتاب‌های مصوری می‌خرید که توسط انتشارات «نُردیک» به صورت کتاب‌های داستان برای کودکان به چاپ می‌رسید
زهرا۵۸
در عالم عشق و عاشقی، آدم‌های سست بنیه جایی ندارند
زهرا۵۸
ترنسیتو آریزا، که یک برده‌ی دورگه‌ی آزاد شده بود، عشق غریزی خود را در مهلکه‌ی فقر از دست داده بود. پس، حالا از تماشای درد عشق فرزندش، لذت می‌برد و احساس می‌کرد که عشق سرکوب شده‌ی خویش را باز می‌بیند. حالا، هر موقع که می‌دید او دچار هذیان‌گویی می‌شود، جوشانده‌ی شکوفه‌ی زیرفون را به او می‌خوراند، او را پتوپیچ می‌کرد تا دچار لرز نشود و می‌گذاشت تا حسابی عرق بکند. به او می‌گفت: از فرصت پیش آمده از عشق بیش‌ترین استفاده را بکن؛ عذاب فراق بکش و از آن لذت ببر؛ زیرا این چیزها تا پایان عمر برایت نمی‌مانند.
زهرا۵۸
معاینات پزشکی نشان داد که او نه تب دارد و نه دردی در اعضای بدنش. تنها دردی که داشت، تمایل شدید او برای مرگی آنی بود. پس، پزشک بر آن شد که ابتدا از خود مریض و بعد از مادر او سؤالاتی بکند؛ زیرا این نشانه‌های ناشی از عشق شدید، همانند علایم ابتلا به بیماری وبا بود. سپس برای او شکوفه‌ی زیرفون را تجویز کرد تا اعصاب او را آرامش ببخشد و پیشنهاد تغییر آب و هوا را داد تا او بتواند، در اثر دوری از محیط، به آرامش برسد. اما فلورنتینو آریزا، درست عکس این را می‌طلبید؛ از شهید شدن در راه عشق لذت می‌برد.
زهرا۵۸
عمه اسکولاستیکا تکیه‌گاهی از درک و عاطفه برای تنها فرزند ازدواج بدون عشق برادرش بود. او فرمینا دازا را از همان کودکی، بعد از فوت مادرش، بزرگ کرده بود و در رابطه‌اش با لورنزو دازا، بیش‌تر مانند یک همدست و یاور با وی رفتار کرده بود تا یک خواهر. بنابراین ظاهر شدن فلورنتینو آریزا، برای آن‌ها، یکی دیگر از سرگرمی‌های خودمانی برای وقت گذرانی بود.
زهرا۵۸
تا فرو خوابیدن بانگ بامدادی خروس‌ها خوابید و زمانی بیدار شد که دید آفتاب تنفربرانگیز صبحی تهی از بودنِ شوهرش بر روی او تابیده است. در آن دم بود که دریافت، بدون این‌که مرده باشد، خوابی طولانی کرده است.
زهرا۵۸
برای بار اول از بعدازظهر فاجعه‌بار دیروز، بدون این‌که کسی شاهد باشد، گریست و این تنها راهی بود که او می‌گریست. او به خاطر از دست دادن شوهرش گریست، به خاطر تنهایی و خشم خود گریست. وقتی وارد اتاق خواب خلوت شد، از این که از زمان از دست دادن باکره‌گی خود، هرگز در آن‌جا به تنهایی نخوابیده بود، گریست. هر چیزی که متعلق به شوهرش بود، باعث گریستن دوباره‌ی او می‌شد. مانند دم‌پایی‌های منگوله‌دار او، پیژامه‌ی او در زیر بالش، جای خالی او در جلو میز آینه‌دار، رایحه‌ی ویژه‌ی او روی پوست بدن خودش. فکری گنگ باعث شد تا تنش بلرزد. داشته‌های کسی که آدم دوستش دارد، باید بعد از مرگشان از پیش چشم برداشته شوند.
زهرا۵۸
قبل از این‌که در تابوت بسته شود، خانم فرمینا دازا حلقه‌ی ازدواج خود را از انگشتش درآورد و به انگشت شوهر از دست رفته‌اش کرد. آن‌گاه، دست او را همان طور در میان دستان خود گرفت که در زمان زنده بودن، هر گاه در ملاءعام دچار دلهره می‌شد، در میان دستان خود می‌گرفت تا به وی قوت قلب بدهد. به او گفت: ما به زودی همدیگر را خواهیم دید.
زهرا۵۸
تا آخرین دقیقه در مقابل مرگ مقاومت نشان می‌دهد تا خانمش بتواند خود را به او برساند. او در میان آن صداهای بلند، از میان پلک‌های اشک گرفته‌اش، از غم و اندوه این که بدون خانمش دارد می‌میرد، او را تشخیص داد و برای آخرین بار با چشمان براق‌تر، غمبارتر و سپاسگزارتر، که خانمش نظیر آن را در طول نیم قرن زندگی مشترک ندیده بود، به او نگریست و توانست با آخرین نفسش به او بگوید: فقط خدا می‌داند که چقدر تو را دوست می‌داشتم.
زهرا۵۸

حجم

۴۸۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۵۲۵ صفحه

حجم

۴۸۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۵۲۵ صفحه

قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰
۵۰%
تومان