- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب من زندهام
- بریدهها
بریدههایی از کتاب من زندهام
۴٫۷
(۸۲۶)
آدمها در لحظهی ترس خیلی به خدا نزدیکتر میشوند. اصلاً این ترس است که به یاد آدمها میآورد همه چیز دست خداست.
Mary gholami
بعضیها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمیشود آنها را بخوری
Mary gholami
اسیر تنها انسانی است که مرگ او دلیل و برهان نمیخواهد و هیچکس برای کشتنش حتی عذرخواهی هم نمیکند.
یازهرا(س)
کاش دنیا سید جلیل حسینی را بشناسد، سیمای ملکوتی او را ببیند و از دوستش سیدیونس علیحسنی مرثیهسرای اردوگاه موصل که او را غسل و کفن کرد بپرسد که او در آخرین لحظه چه گفت.
کاش دنیا بداند گوشت تن رضا رضایی از شدت شکنجهها چنان شکافته بود که کابلهای بعثیها به استخوانهای او میپیچید اما عطششان فرو نمینشست. بر زخمهایش نمک ریختند و باز راضی نشدند و تن شرحهشرحهاش را روی خرده شیشهها غلتاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند. کاش دنیا جسم رضا را میدید و به سازمانهای بشردوستانه هبوط انسانیت را نشان میداد.
علی محمد مختاری
مسواک خودش را که نمیدانم از توی کدام جوی آب یا فاضلاب در آورده بود برایمان آورد. با دیدن آن مسواک درجا آن را به خودش برگرداندیم. برای رفع این مشکل هر کس از موهایش، بافتهای ریز و قشنگی مثل مسواک درست کرد و با همان دندانهایمان را مسواک میزدیم و مرتب مسواک جدید را جایگزین مسواک قبلی میکردیم. از موهایمان به عنوان نخ دندان هم استفاده میکردیم.
چند روز بعد باز برای اینکه خبری بگیریم، تقاضای خمیردندان کردیم. بعد از تقاضای خمیردندان و شنیدن ممنوع، جملهی خودمان را گفتیم:
zahra.m
برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنهها بر ما مستولی شده بود، با هم عهدی بستیم. قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم اما چون هیچ وسیلهای نداشتیم؛ تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم. مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود که این ناجوانمردان بیناموس ساخته بودند.
شبهایی که به سختی با خواب کلنجار میرفتم با آقا حرف میزدم. یادم میآمد که میگفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی میکند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه میروید اما پرت نمیشوید، تا اعماق دریا میروید اما غرق نمیشوید، در شعلههای آتش میافتید اما نمیسوزید. فقط به راه رفتهتان یقین داشته باشید.
zahra.m
قشنگتر ببینید. من یعنی دست من یعنی بخشی از خدا، من یعنی چشم من یعنی بخشی از خدا. حالا دیگر چشم، زبان و گوش و دست و پا و قلب اعتبار بیشتر و جایگاه بالاتری پیدا میکند. پس شما امانتدار میشوید و رسالت مهمتری پیدا میکنید. وقتی منِ شما سرشار از خدا شد آن وقت منِ شما یعنی چشم خدا، گوش خدا، عقل خدا، دست خدا، پای خدا، زبان خدا، قلب خدا و آن وقت است که تکهای از خدا میشوید.
zahra.m
گرچه علمای قم و مشهد گفتند این تصویر ساختهی ذهن است اما حکایت آن، عشق عمیق قلبی ما به امام بود که همه یک تصویر میدیدیم و برایمان قابل انکار نبود. حقیقتاً عکس امام در ماه نبود اما در چشمخانهی ما بود. مگر نه اینکه مجنون به هرجا میرسید لیلی را میدید، به کوه میرسید، به دریا میرسید جز لیلی کسی را نمیدید. ما میتوانستیم عکس امام را در رود، در دیوار خانه، روی برگ درخت و در همه جا ببینیم.
zahra.m
یک شب که قرص ماه کامل و سرها همه به سوی آسمان بود این حرف که عکس امام توی ماه پیدا شده، زبان به زبان میگشت. به سرعت به کریم که دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه پلیتکنیک تهران بود و همیشه خبرهای دست اول را با نامه یا به واسطه رحیم به ما میرساند زنگ زدیم، او هم گفت: قرص ماه که تهران و آبادان نداره، آره اینجا هم ما داریم عکس امام رو توی ماه میبینیم. حتی آنهایی که در آمریکا هستند هم عکس امام را در ماه میبینند.
هیچکس در خانه نمانده بود. ساعتها به ماه خیره بودیم. آنچه میدیدیم درست بود. تصویر امام که در دلهایمان جا داشت اکنون در قرص ماه قاب شده بود. از هر کوچه یا زاویهای که به ماه مینگریستم عکس امام در ماه دیده میشد
zahra.m
جمعیت حقوقدانان طی بیانیهای با تأکید بر مقصر بودن دولت در آتشسوزی سینما رکس اعلام کردند: مگر ممکن است در شهری که دارای عظیمترین تأسیسات نفتی است و مجهزترین سیستم آتشنشانی را دارد اتومبیلهای آتشنشانی بدون آب بمانند.
با این وجود کراراً سازمان اطلاعات و امنیت رژیم شاه نیروهای انقلابی و علما را عاملین این اقدام ضدانسانی اعلام میکرد.
سه روز بعد از فاجعهی سینما رکس، حضرت امام رحمهالله علیه پیام دادند: «این فاجعه شاهکار بزرگ شاه برای اغفال مردم در داخل و خارج است و اینکه آتش را به طور کمربندی در سراسر سینما افروختند و بعد توسط مأموران درهای آن را قفل کردند کار اشخاص غیرمسلط بر اوضاع نیست... آیا تا کنون غیر از شاه که هر چند وقت یک بار دست به کشتار وحشیانهی مردم میزند، کسی این قبیل صحنهها را به وجود آورده است و یا خواهد آورد؟»
zahra.m
وقت آمار لعنتی، برادرها را در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود، روی دوپا مینشاندند و مشتی سرباز بیسواد که شمارش عدد یک تا صد و جمع هفت و هشت را نمیدانستند آنها را با ضربههای کابل میشمردند. ضربهها با شدت هرچه تمامتر بر بدنهای استخوانیشان فرود میآمد. صدای شکستن استخوانهایشان با ناله و فریادها در هم میآمیخت و گوشهایمان را میخراشید و دلهایمان را ریش میکرد. شدت خشم و نفرت سربازها به قدری بود که حتی تحمل تنپوش نازک آنها را نداشتند. پیراهنهایشان را میکندند و کابلها را طوری فرود میآوردند که با هر ضربهای خون از تن برادران جاری میشد و آنها باید همچنان روی دوپا مینشستند و با چشمهای باز به خورشید نگاه میکردند. خون و اشک از چشمها و صورتشان فرومیریخت. شاید اگر خورشید میدانست در آن ظهرهای بیرحم شعاعهای سوزان نورش با اسرا چه میکند، از شرم به غروب پناه میبرد.
حــق پرســت
خونی که برای حفظ عصمت و حیا نریزد با دوا سرخ هیچ فرقی ندارد
حــق پرســت
عزیزان اسیرتان در مورد دختر ما بپرسید.
بعضی از روزها هر دو کنار هم مینشستند و از شیرینزبانیها و بازیهای بچگیات میگفتند و از هم میپرسیدند اگر یک روز از تو دستخطی دریافت کنند چه کارش میکنند.
- قابش میکنم
- توی روزنامهها چاپش میکنم.
- کتابش میکنیم و میدیم همه بخونن
بعد از هم میپرسیدند: اگر خودش بیاد چی کار میکنی؟
اصلاً یادشان رفته بود که تو دختر بزرگی شدهای و دیگر دختر توجیبی بابا نیستی. آقا میگفت: اگه بیاد دیگه زمین نمیذارمش که خار به پاش بره.
و مادر با بغض همیشگیاش میگفت: قایمش میکنم که دیگه کسی اونو نبینه و ندزده.
حــق پرســت
وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند، آن وقت مرگ برایت باورپذیر میشود.
حــق پرســت
بعد از شش ماه یکی از دوستان از استانداری خراسان تماس گرفت و گفت جسد یک دختر هجدهسالهی مجهولالهویه در شهر تربت حیدریه پیدا شده که به مشخصات خواهر شما نزدیک است.
در هوای سرد و سوزناک بهمنماه این خبر همه را به وجد آورده بود! نمیدانستم چرا همه اینقدر خوشحال شدهایم؛ یعنی ما به گرفتن جنازهات هم راضی شده بودیم؟ یا اینکه من اشتباه میکردم و ما به دنبال جنازه نمیرفتیم. مادر برایت لباس نو دوخته بود و آقا برخلاف همیشه که ژاکتهای قبلی را میشکافت و ژاکتی با طرح جدید میبافت، کلاف نو خرید و شروع به بافتن ژاکتی کرد. فاطمه مقدار زیادی سبزی گرفته بود و آماده میکرد که با همسایهها بساط آش رشته راه بیندازد.
مادر که تا آن زمان حاضر نشده بود از ماهشهر جابهجا شود و در همان کانکسها مستقر بود، تمام در و دیوار کانکس چرکمردهی کارکنان شرکت ایران- ژاپن را جلا و صفا داد و دو دست لباست را مثل قاب عکس به دیوار آویزان کرد
حــق پرســت
مادر هر روز بهانهی چیزی را میگرفت. اصلاً تو بهانهی تمام بهانههایش بودی! میگفت مرا ببرید کنار کارون. میخواهم با کارون حرف بزنم. این آب به آب فرات میرسد. میخواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم. شده بودیم سلیمان خاتم گمکرده. آب و خاک آبادان را طوری قسم میداد و با آنها حرف میزد که انگار آنها هم با او حرف میزنند. همه چیز برایش بوی تو را میداد.
حــق پرســت
از دور آقا را دیدیم که تنهایی به سنگر سفیدش تکیه زده و بلند بلند گریه میکند. ژاکت گلبهی را که برایت بافته بود، روی سر و صورتش انداخته و با دو دست از زمین خاک بر میداشت و بر سر میریخت و میخواند:
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
حــق پرســت
بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلاء بود و گمشدنت درد. هر کسی که به ما میگفت سلام، به جای احوالپرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
حــق پرســت
به ساعت روی دست دختری نگاه انداختم، خوشحال شدم از اینکه موقعیت خودم را در زمان پیدا کردم. دقیقاً ساعت نه صبح بود. به عقربههای ساعت و ثانیه شمارش نگاه میکردم؛ چقدر باید دور میزد تا یک دقیقه میگذشت و ساعت چند باید میشد و من اصلاً منتظر ساعت چند هستم که چه اتفاقی بیفتد! دنبال زمانی بودم که نمیدانستم چه زمانی است! مکانی که نمیدانستم چه مکانی است! در واقع نه مکان و نه زمان، تنها آزادی را میخواستم.
حــق پرســت
ما بیسلاح و بیدفاع بودیم. ارادهی مصمم ما تنها سلاح ما بود.
حــق پرســت
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰۵۰%
تومان