آلبرتو پس از این که مدرک مهندسیاش را با درجهی عالی از ام.آی.تی گرفته بود، چند پیشنهاد کار در ایالات متحده را رد کرده، به پرو آمده بود تا ـ چنان که میگفت ـ «در وطن باشد»، چون اگر همهی پروییهای تحصیل کرده و ممتاز به خارج بروند، «چه کسی باقی میماند که کار کند و باعث پیشرفت کشورمان شود؟»
دایه مکفی
«نمیفهمم چرا اینطور قیافه گرفتهای. تو که میدانستی دیر یا زود این اتفاق میافتد. خودت بارها گفته بودی که این کار پایان خوشی ندارد.»
ـ این را میگفتم تا شاید بلا دور شود و سرنوشت تغییر کند.
Mahtab
فردا برای صرف چای به مهمانی فرح دیبا، همسر شاه ایران که در سفری خصوصی به پاریس آمده میرود.
Mahtab
پرو در دوران سردرگمی و ابهام بهسر میبرد، پسر عمه، تو خوب کاری کردی که برای زندگی به کشور وضوح دکارتی رفتی.
Mahtab
«نگران آینده نباش عزیزم. من بهزودی دستمزد خوبی میگیرم. از این گذشته اگر بیپول شدیم میتوانیم به خانهی پدر و مادرم در رم برویم. در اتاقهای زیر شیروانی زندگی میکنیم، وقتی بچه بودم آنجا برای دوستانم شعبدهبازی میکردم و همهی خردهریزهای آن دوره را در آن نگه داشتهام. فکر میکنم با پدرم که تقریباً همسن و سال خودت است روابط خوبی داشته باشی.» عجب آیندهای ریکاردو!
armind
گفت: «اگر هم میتونست این کار را نمیکرد، چون یک نوع خودنمایی است و ژاپنیها بیش از هر چیز از خودنمایی نفرت دارند. در اینجا متمایز کردن خود از دیگران، در هر مورد که باشد، رفتار بدی تلقی میشود. برای همین است که ثروتمندان مانند فقرا لباس میپوشند و بالعکس.»
armind
از سراپای وجودش همان شیطنتی که خوب به خاطر داشتم میبارید؛ شیطنتی که از جسارت، حاضر جوابی و فتنهگری ناشی میشد و با رفتاری چالشگر، چهرهی جلو آمده، یک پا کمی رو به عقب و نگاهی تمسخرآمیز توأم بود که مخاطب را سردرگم برجای میگذاشت
armind
گاه صدای خندهی شیطنتآمیزی میشنوم، نگاه تمسخرآمیز چشمان تیرهی عسلیاش را میبینم، و خودش را که با ریتم مامبو مانند نی در باد خم میشود.
armind
مگر لیلی و لوسی کی بودند بهجز دو ولنگار پایین شهر یا محلههایی مثل برنا یا ال پورونیر، که هویت خود را مخفی میکردند و برای معاشرت با ساکنان سطح بالای میافلورس خود را خارجی جا زده بودند ـ برای آزمودن بختشان و انجام کارهایی که فقط از غربتیها سر میزد
armind