بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
سؤالی که در سن پنجاه سالگی مرا به مرز خودکشی کشانده بود سادهترین پرسش است که در روح و جان هر انسانی از یک کودک نادان تا پیرمرد عاقل نهفته است. بدون این سؤال زندگی غیرممکن است، این را به تجربه دریافته بودم. سؤال این است: آنچه که امروز یا فردا انجام میدهم چه نتیجهای دارد؟ حاصل عمر من چیست؟
این سؤال را به شکل دیگری هم میتوان مطرح کرد: چرا زندگی میکنم؟ چرا باید کاری کنم یا هیچ کاری نکنم؟» یا میتوانیم سؤال را به این صورت بیان کنیم: آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمیای که در انتظارمان میباشد، نابود نگردد؟
زهرا رحیمی
سرانجام به این نتیجه رسیدم که سؤالات من بسیار اساسی است و میتواند پایه هر یک از رشتههای علمی باشد، اشکال از من و سؤالات من نبود، بلکه اشکال از علم بود که در پاسخ به این سؤال مهم ناتوان بود.
زهرا رحیمی
اگر مانند فردی بودم که در جنگل زندگی میکند و میداند راه گریزی ندارد شاید میتوانستم به زندگی ادامه دهم. اما من مثل فردی بودم که در جنگل گم شده است، میترسد و در جستجوی راهی برای فرار است، میداند با هر گامی که برمیدارد بیشتر گم میشود با این وجود نمیتواند همان جا بایستد.
زهرا رحیمی
روزگاری در اوج زندگی میکردم و معتقد بودم زندگی معنایی دارد که من قادر به بیان آن نیستم. انعکاس زندگی را در ادبیات و هنر میدیدم و از تماشای زندگی در آیینهی هنر لذت میبردم. اما وقتی تلاش برای یافتن معنای واقعی زندگی را شروع کردم دیگر نیازی به آیینهی هنر نبود، هنر هم آیینهی مسخره و عذابآوری شد. دیگر نمیتوانستم آنچه را در آیینه میدیدم یعنی حماقت و ناامیدی خود را تحمل کنم.
زهرا رحیمی
هزاران بار به من گفتهاند: «تو نمیتوانی به معنای زندگی دست یابی، به آن بیندیش و زندگی کن» ، اما نمیتوانم، گرچه مدتها به همین منوال زندگی کردهام. حالا دیگر نمیتوانم روز و شبی را که در تعقیبم هستند و مرا به سوی مرگ هدایت میکنند نادیده بگیرم. این تنها حقیقتی است که میبینم، باقی همه دروغ است و فریب.
زهرا رحیمی
زندگی میکردم و راه میرفتم، اما انگار به لبهی پرتگاهی رسیده بودم که از آن بالا میتوانستم به خوبی ببینم که پیش رویم چیزی جز ویرانی و مرگ نیست. ایستادن یا بازگشت امکان نداشت. حتی نمیتوانستم چشمانم را ببندم تا پیش رویم را که چیزی جز فریب در زندگی و خوشبختی نبود نبینم. تنها حقیقت رنج و مرگ و نابودی مطلق پیش چشمانم جلوهگری میکرد.
زندگی برایم نفرتانگیز شده بود. نیرویی غلبهناپذیر مرا به جستجوی معنای حقیقت وامیداشت.
زهرا رحیمی
هرگاه به شهرتی که از نویسندگی به دست آورده بودم میاندیشیدم با خود میگفتم: «بسیار خوب، فرض کن تو مشهورتر از گوگول، پوشکین، شکسپیر و مولیر و معروفتر از تمام شاعران دنیا شدهای، چه فایده؟»
و هیچ پاسخی برای این سؤالات نمییافتم.
زهرا رحیمی
شرایط جدید زندگی شاد خانوادگی مرا از جستجوی معنای اصلی زندگی بازداشت. حالا دیگر تمام زندگیام صرف خانوادهام میشد، حالا فقط به بهبود شرایط زندگی همسر و فرزندانم فکر میکردم. تلاش برای رسیدن به کمال فردی جای خود را به تلاش برای کمال جمعی داده بود. یعنی برای پیشرفت و کسب بهترینها برای خانواده و خودم کار میکردم.
زهرا رحیمی
اتفاق دیگری که موجب شد تعصب من نسبت به پیشرفت و کمال کاهش یابد مرگ برادرم بود. او جوانی باهوش، مهربان و جدی بود که در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال از این بیماری عذاب کشید و سرانجام با رنج و درد مُرد بدون اینکه بداند یا بفهمد که چرا زندگی کرده یا حتی چرا میمیرد.
زهرا رحیمی
درست مانند انسانی صحبت میکردم که بر قایقی سوار است و در میان باد و امواج سرگردان است و این پرسش حیاتی را بر زبان میآورد «به کجا میرویم؟» و پاسخی ندارد جز اینکه «به هر کجا که باد و امواج بخواهند.»
زهرا رحیمی
در آن دوران همهی ما معتقد بودیم که باید صحبت کنیم، بنویسیم و نوشتههای خود را هرچه سریعتر به چاپ برسانیم. میپنداشتیم این کارها به نفع بشر است و هزاران تن از ما، در حالیکه نظرات مغایر و مخالف با یکدیگر داشتیم با هدف آموزش به دیگران مینوشتیم و چاپ میکردیم. حتی توجه نداشتیم که چیزی نمیدانیم و قادر به پاسخگویی به سادهترین سؤالات بشری در مورد زندگی نیستیم. خوب و بد را از هم تمیز نمیدادیم ـ همه همزمان صحبت میکردیم و به حرفهای یکدیگر گوش نمیدادیم. یکدیگر را مورد تحسین و تمجید قرار میدادیم تا خودمان مورد تحسین آنها قرار بگیریم و لحظهای دیگر چنان بر یکدیگر خشم میگرفتیم که گویا همه در تیمارستان زندگی میکنیم.
زهرا رحیمی
در اثر همنشینی با این افراد نقطهضعف و رذیلت جدیدی هم به دست آوردم. دچار غرور بیمارگونهای شدم، دیوانهوار بر این باور بودم که رسالت من آموزش دادن به دیگران است، در حالیکه نمیدانستم به آنها چه میآموزم.
زهرا رحیمی
عدهای میگفتند: «ما بهترین و مفیدترین آموزگاران هستیم و آنچه را مردم لازم دارند به آنان آموزش میدهیم، اما دیگران حقایق را تدریس نمیکنند.» دیگران میگفتند: «نه، ما آموزگاران حقیقی هستیم و شما فقط مشتی دروغ تدریس میکنید!» آنها بحث و مشاجره میکردند و یکدیگر را فریب میدادند و کلاه سر یکدیگر میگذاشتند. بسیاری از همکاران بودند که برایشان اهمیتی نداشت که چه کسی درست میگوید و چه کسی خطا میکند. آنها فقط به فکر دستیابی به اهداف خودخواهانه خود بودند و از کارهای ما سود میجستند.
زهرا رحیمی
حالا دیگر نگاه من به زندگی چون نگاه نویسندگانی بود که با آنها همراه شده بودم، دیگر فرصتی نمییافتم تا به پیرامونم نگاهی بیندازم، به زودی تمامی تلاشم برای رسیدن به کمال از میان رفت. نگرش آنها به زندگی بیبند و باری مرا توجیه میکرد. این افراد، یعنی دوستان نویسندهام معتقد بودند که ما متفکران بهخصوص هنرمندان و شاعران بیشترین تأثیر را بر جامعهی خود میگذاریم. رسالت ما آموزش مردم است. آنان معتقد بودند که نباید بپرسیم «من چه میدانم و چه چیزی را باید آموزش دهم؟» چون نیازی به دانستن آن نیست و شاعران و هنرمندان به طور ناخودآگاه آموزگارانند.
زهرا رحیمی
سقوط من در مورد ایمان و اعتقاداتم همانگونه عادی و مانند همه افرادی که سابقهای چون من دارند اتفاق افتاد. به نظر من اکثریت جوانان گرفتار این ماجرا میشوند، آدمها مثل یکدیگر زندگی میکنند. هر کسی با اصولی زندگی میکند. اکنون میتوان گفت که امکان ندارد بتوانیم از زندگی یا رفتار یک فرد قضاوت کنیم که آیا فردی معتقد است یا نه.
زهرا رحیمی
صدایی از درونم برخاست: «او همینجاست، بدون او زیستن میسر نیست. شناخت خداوند و زیستن یکی است. خداوند زندگی است. در جستجوی خدا باش و زندگی کن، بدون او زندگی معنا ندارد.» این بار همه چیز پیش چشمانم روشنتر از همیشه پدیدار شد، نوری که تا امروز هم از من جدا نشده است همه جا را فرا گرفت.
امیر
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
shima mousavi
هر کجا زندگی هست
ایمان نیز هست.
shima mousavi
زیباترین کلماتی که در این مراسم شنیدم اینها بود: «با هم متحد شوید و یکدیگر را دوست بدارید.» اما از درک کلمات بعدی عاجز بودم «ما به پدر، پسر و روحالقدس ایمان داریم.»
mmrezv
از صمیم قلب آرزو میکردم آدم خوبی باشم، اما جوان بودم. احساساتی و تنها. به تنهایی در جستجوی نیکی بودم. هر بار تلاش میکردم درونیترین آرزوهایم را به نمایش بگذارم ـ آرزوی اینکه از نظر اخلاقی خوب باشم ـ مورد تحقیر و تمسخر قرار میگرفتم. اما هرگاه تسلیم آرزوهای پست و حقیر میشدم مورد تشویق و تحسین واقع میشدم. صفاتی چون بلندپروازی، قدرتطلبی، خودپسندی، غرور، خشم و انتقام مورد تأیید و احترام دیگران بود. هرگاه تسلیم این عواطف مخرب میشدم شبیه بزرگتران میشدم و احساس میکردم آنها نیز از من راضی و خشنود هستند. عمهی پیر عزیزم که پاکترین مخلوق خدا بود و با او میزیستم، همیشه میگفت که تنها آرزویش این است که من با زنی ارتباط داشته باشم. او معتقد بود که زنان باتجربه میتوانند راهنمای خوبی برای مردان جوان باشند.
عبدالوهاب
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان