بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۳
(۱۱۲)
میدانستم که همهی آدمها یک آگاهی کلی از حقیقت دارند، در غیر این صورت قادر به ادامه زندگی نبودند. علاوه بر این، خود من هم از این آگاهی برخوردار بودم، با آن زیسته بودم و درستی آن را احساس میکردم. اما شک نداشتم که دروغهایی هم در این آیینها وجود دارد. اکنون همهی چیزهایی را که تا کنون موجب انزجار من شده بود به وضوح میدیدم. میدیدم که این دروغها در میان مردم عامی و روستایی کمتر از دروغهایی است که در کلیسا دیدهام، اما حتی در میان این مردم نیز دروغهایی دیده میشد که با حقایق در هم آمیخته بود.
زهرا رحیمی
آگاهی و ایمان از منبعی اسرارآمیز سرچشمه میگیرد که دانش بشر هنوز به آن دست نیافته است. این سرچشمه خداوند بود که آفریننده ذهن و جسم آدمیان است. همانگونه که جسم مرا آفریده، منطق و ادارک زندگی را نیز به من عطا کرده است.
زهرا رحیمی
بارها و بارها به این نتیجه رسیدم که بیعلت و دلیل پا به این جهان نگذاشتهام، زندگی من معنایی دارد. پرندهی بیرون افتاده از آشیانه نیستم. اگر همچون آن پرنده در میان علفزار افتاده و فریاد میکشم به این دلیل است که میدانم مادری مرا به دنیا آورده، مرا گرم نگه داشته، به من غذا داده و مهر ورزیده است. اما او کجاست؟ اگر رها شدهام چه کسی طردم کرده است؟ نمیتوانم این حقیقت را کتمان کنم که کسی که به من زندگی بخشیده با من مهربان است. پس او کیست؟ باز هم به این پاسخ میرسیدم: خداوند.
با خود میگفتم: «او به جستجو، تلاش و اندوه من آگاه و داناست.» لحظهای که به این پاسخ میرسیدم زندگیام جان تازهای میگرفت و از آن لذت میبردم. باز هم وقتی وجود او را باور میکردم به جستجوی راه برقراری ارتباط با او میپرداختم، سرانجام به این پاسخ میرسیدم: خداوند، خالق و پروردگار ما، ناجی ماست.
زهرا رحیمی
جهان به اراده و خواست کسی کار میکند که هستی ما و هستی هر آنچه در دنیا وجود دارد در دست اوست. برای اینکه موفق به درک و شناخت این اراده شویم باید آنچه را از ما میخواهد انجام دهیم. اگر بر طبق اراده او عمل نکنم هرگز نخواهم دانست که او از من، از همه ما و از کل جهان چه میخواهد.
زهرا رحیمی
من در طول این سی سال زندگی آگاهانه چه کردهام؟ نه تنها برای دیگران بلکه برای خود نیز کاری انجام ندادهام. مانند انگلی زیستم و وقتی علت زیستن خویش را جویا شدم پاسخ دادم: بیهوده و برای هیچ. اگر معنای زندگی بشر کسب و کار است من این سی سال را نه تنها صرف زیستن نکردهام بلکه آن را برای خود و دیگران تباه کردهام. حال چه پاسخ دیگری جز «بیهوده و بیمعنا» داشتم. در حقیقت خود من بد و بیمعنا بودهام.
زهرا رحیمی
پرنده به دنیا میآید تا پرواز کند، دانه جمع کند و آشیانه بسازد و من از تماشای آن لذت میبرم. بزها، خرگوشها و گرگها نیز برای خوردن، تولید مثل و تغذیه بچههایشان زندگی میکنند. من معتقدم که این جانوران خوشبختاند و زندگیشان معنی دارد. انسان باید چه کاری کند؟ او هم مانند حیوانات باید برای ادامه هستیاش تلاش کند، با این تفاوت که باید برای دیگران هم مفید باشد. به این ترتیب او هم میتواند خوشبخت باشد و زندگیاش معنی خواهد یافت.
زهرا رحیمی
جلادی را تصور کنید که همه عمر خود را صرف شکنجه و سر بریدن کرده یا مست و دیوانهای که تمام زندگی خود را در اتاقی تاریک به سر برده است. او از آن اتاق متنفر است اما فکر میکند اگر خارج شود میمیرد، اینها اگر از خود بپرسند «زندگی چیست؟» بدیهی است که پاسخ میدهند «بزرگترین بدبختی» پاسخ آن فرد درست است اما فقط در ارتباط با خودش.
زهرا رحیمی
هنگامیکه در مورد زندگی بشر میاندیشیدم و از آن صحبت میکردم باید به زندگی نوع بشر فکر میکردم در حالیکه من فقط به زندگی تعدادی از انگلها فکر میکردم و در مورد آنها حرف میزدم.
زهرا رحیمی
دریافتم که پاسخ من در مورد زندگی و معنای آن صحیح بوده است، زندگی رنج است. تنها اشتباه من این بود که این پاسخ را که فقط به زندگی خودم مربوط میشد به کل زندگی تعمیم میدادم. از خود میپرسیدم: زندگی من چیست؟ پاسخ این سؤال این بود که بیهوده و رنجآور است. این پاسخ صحیح بود چون زندگی من بیهوده و بیمعنا بود. اما این پاسخ فقط مربوط به زندگی من بود نه زندگی همه انسانها.
زهرا رحیمی
ما و طبقه مرفه اجتماع هرچه بیشتر دانش میاندوزیم کمتر به درک معنای زندگی میرسیم و معتقدیم که رنج و مرگ شوخی شریرانهای بیش نیست. اما آنها رنج و درد را میپذیرند و با آرامش گرچه نه با سرخوشی، با مرگ مواجه میشوند. اما در میان مردم ما مرگ با آرامش، بدون ترس و ناامیدی وجود ندارد، در حالیکه این افراد مرگ را حادثه رنجآور و ناخوشایند نمیدانند.
زهرا رحیمی
افراد ثروتمند تمام زندگی خود را به بطالت، تفریح و نارضایتی صرف میکنند، اما در میان کسانیکه تمام عمرزحمت میکشند نارضایتی کمتری به چشم میخورد.
مردم طبقه ما مدام به سرنوشت خود لعنت میفرستند اما آنها بدون چون و چرا و اعتراض پذیرای بیماری و رنج و درد هستند. آنان معتقدند که باید چنین باشد و هر حادثه را خیر و مشیت الهی میدانند.
زهرا رحیمی
سرانجام به این نتیجه رسیدم که ایمان این افراد ایمانی نیست که من در جستجویش بودم، ایمانشان حقیقی نبود فقط دارای آرامش اپیکوری بودند.
زهرا رحیمی
سرانجام به این نتیجه رسیدم که ایمان فقط اعتقاد به ناشناختهها و نادیدهها و ارتباط انسان با خدا نیست بلکه درک مفهوم واقعی زندگی است و نتیجه آن این است که فرد با داشتن آن خودکشی نمیکند بلکه میتواند به زندگی خویش ادامه دهد. در حقیقت ایمان نیرو و توان زندگی است. اگر کسی بخواهد زندگی کند باید به چیزی ایمان بیاورد. بدون ایمان نمیتوان زیست. بدون ایمان به این باور خواهیم رسید که زندگی پوچ است و با مرگ پایان میپذیرد.
زهرا رحیمی
وقتی در مورد مردم اطراف و کشورهای دیگر و مردم زمانهای گذشته و معاصر با خودم بیشتر بررسی کردم به همان نتیجه رسیدم، هر کجا ایمان باشد زندگی نیز وجود دارد.
زهرا رحیمی
حالا دیگر میدانستم که علاوه بر علوم عقلانی که میشناختم علم دیگری نیز وجود دارد که بر اساس منطق و عقل نیست. علمی که کل بشریت از آن برخوردار است: ایمان، که امکان ادامه زندگی بشر را فراهم آورده است. این علم ابتدا غیرمنطقی به نظر میرسید اما تنها علمی بود که به سؤالاتم پاسخ میداد و ادامه زندگی را امکانپذیر میساخت.
علوم منطقی مرا به پوچی و بیمعنایی زندگی رهنمون ساخته بود. زندگیام به سرابی تبدیل شده بود که قصد داشتم به آن پایان دهم.
زهرا رحیمی
علم منطقی که خردمندان و دانشمندان بدان معتقدند زندگی و معنای آن را انکار میکند، اما مردمی که زندگی میکنند معتقدند که معنای زندگی در دانشی غیرمنطقی نهفته است و آن دانش ایمان است.
زهرا رحیمی
ایمان داشتم که میلیونها نفر از افرادی که زندگی میکنند به معنای واقعی مفهوم زندگی پی نبردهاند و چنین پرسشی هرگز به ذهن آنها هم خطور نکرده است.
«زندگی این میلیونها نفر چه مفهومی داشت و آن را چگونه معنی میکردند؟»
زهرا رحیمی
از همان آغاز زندگی بشر بر روی کره خاکی، مردمی بودهاند که چون من از پوچی و بیمعنایی زندگی آگاهی داشتهاند، اما خود به آن معنا داده و زندگی کردهاند. از آن زمان تا کنون گونههای مختلف آدمیان به وجود آمدهاند، معنای آن را درک کرده و ادامه دادهاند و آن را به من واگذار کردهاند. هر آنچه در درون و در اطراف من وجود دارد ثمره درک آنها از زندگی است. همین افکار و عقایدی که من با آن در مورد زندگی قضاوت میکنم نیز به آنان تعلق دارد نه به من. من از برکت آنان متولد شدم، تحصیل و رشد کردم. آنها آهن را کشف کردند، به ما آموختند چگونه از چوب استفاده کنیم. گلههای گوسفند و اسب را پرورش دادند. کشت و زرع را به ما آموختند و یادمان دادند که با هم زندگی کنیم. آنها بودند که تفکر و صحبت کردن را به من آموختند من ثمرهی زندگی آنان هستم، آنها غذا و آب ما را فراهم آوردند. حالا ما با افکار و کلمات آنها فکر میکنیم و سخن میگوییم. و اکنون من برای آنها ثابت کردهام که «زندگی پوچ و بیمعناست.» با خود گفتم: «کارم اشکال دارد، حتماً اشتباه کردهام» اما قادر نبودم بفهمم کجا را خطا رفتهام.
زهرا رحیمی
هیچکس من و شوپنهاور را از انکار زندگی منع نکرد. میتوانی بروی و دیگر به این معضل نیندیشی. اگر زندگی را دوست نداری. اگر زندهای و نمیتوانی معنای آن را دریابی، کار را تمام کن. اما لازم نیست راه بروی و بنویسی که معنای زندگی را نمیدانی. تو در میان جمعی شاد که میدانند چه میکنند زندگی میکنی. اگر میدانی زندگی کسالتبار و ناخوشایند است به آن پایان بده، برو.
زهرا رحیمی
سقراط در بستر مرگ میگوید: «هر چقدر از زندگی دورتر شویم به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما که عاشقانه در جستجوی حقیقتیم چرا برای زندگی و زنده ماندن تلاش میکنیم؟ میخواهیم از قید جسم و رنجهای جسمانی رها شویم، پس چرا هنگام فرا رسیدن مرگ شاد نیستیم؟»
«انسان خردمند در تمام دوران زندگی مرگ را میجوید و از مرگ هراسی ندارد.»
زهرا رحیمی
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان