بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۳۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
چشم آقانعمت که به درخت توت افتاد، آّب دهانش را قورت داد و پرسید: «این توتش شیرینه یا خیلی شیرینه؟» ترجمۀ این جمله برای آقاجان یعنی اینکه کمی توت مفتی بده بخورم. ترجمه‌اش برای دایی‌اکبر هم این بود که «اگه دخترمِ مخوای برو یک‌کم از اون توتای شیرین برام بنداز، کو ببینم بلدی؟» دایی با اینکه مدعی بود اصلاً از سودابه خوشش نیامده، یادش رفته بود جان آقاجان به این درخت‌ها بسته است و برای اینکه به بخت خودش لگد نزند، مثل بروس‌لی یک لگد به درخت زد. آقاجان اول با چشم و ابرو به اشاره کرد که «آرام حیوان!» و بعد هم گفت: «هو... پسرجان! آرام! چی خبرته؟ گفت توت بنداز نگفت درخت توتِ بنداز که! محسن، تا داییت درختِ ننداخته، برو بالای درخت جاخه‌ها رِ آرام تکان بدی.»
Reyhoone.v
آقابرات با قیافه‌ای رنگ‌وروپریده از جلوی مغازه رد شد. از قیافه‌اش می‌شد فهمید که نای راه‌رفتن ندارد. چون خبری از زینب‌خانم نبود و مریم هم نمی‌توانست برایش غذا بپزد و ببرد، به قول آقاجان با «بی‌هیچ‌چی» روزه گرفته بود. جوری راه می‌رفت که آدم گمان می‌کرد تا افطار دود شده، رفته هوا. با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه می‌داد، قطعاً برنده می‌شد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
Reyhoone.v
از قیافۀ آقاجان می‌توانستم حدس بزنم از الان چه احساسی نسبت به داماد آینده‌اش دارد. آقاجان برای اینکه ثابت کند مبل مشکلی ندارد، روی همانجا نشست و درحالی‌که هر لحظه قدش کوتاه‌تر می‌شد و انگار داشت توی مرداب غرق می‌شد، گفت: «خا به همین مگه چی شده؟ تازه نگا، روش بالا و پایینم مکنم هیچی نمشه.» صدای دررفتن آخرین فنرهای مبل و آخرین مهره‌های کمر آقاجان، هم‌زمان درآمد. آقاجان که دید زوار مبل دررفته و حالا دیگر باید حتماً مبل بخرد، درحالی‌که کمرش را گرفته بود، گفت: «باشه... مبل جدید مخرم، تختَم مخرم؛ ولی خیالت تخت باشه که نه روی اون مبلا مشینم نه روی تخت مخوابم. اصلاً من که نمخوام روی اون تخت بخوابم؛ چرا تخت دو نفره بخرم؟»
zsmirghasmy
راستی مخوام برم کلاس بوکس نمیای؟ - قدغن نیست؟ - نه تازه آزاد شده. حیف که برای دستکش بوکس پول ندارم. تو پول قرضی نداری؟ - پول بدم بری بوکس‌بازی یاد بگیری که بیای خودِ ما رِ بزنی؟ - نه، پول بدی قول مدم تو رِ نزنم. - بدون دستکش نمشه؟ - نه. سِلّی که نمخوایم به هم بزنیم. بوکسه ها! - پول مول ندارم؛ ولی همون دستکش چرمی سیاهمِ دارم. همونی که یک بار مخواستی بلندش کنی؛ ولی مچتِ گرفتم.... فقط امسال سر انگشتاش یک‌کم ریش‌ریش شده. با اون نمشه؟ - نه. آدم دستکش ظرف‌شویی دستش کنه از اون دستکشای تو بهتره. - خوبه ازش خوشت نمی‌آمد و مخواستی بلندش کنی
zsmirghasmy
مامان گفت: «بی‌بی‌جان، الان یکی باید باشه از خودت مراقبت کنه.» این حرف مامان باعث شد بی‌بی فوراً واکنش نشان دهد: «عروس‌جان، موهام سفید شده؛ ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پسته‌ای که من با دندان مصنوعیم مشکنم، جواناشم نِمِتانن. تازه، خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.» مامان که از منطق بی‌بی سردرنمی‌آورد، با یک فرار روبه‌جلو گفت: «پس بی‌بی‌جان، کو این چند روز همین خانه رِ به تو مسپرم. اگه دیدی خانه‌داری برات آسون بود و اذیت نشدی و به قول خودت قوتشِ داشتی، دفعۀ بعد تو رِ مفرستیم پیش ملیحه.» بعد از رفتن مامان، بی‌بی به قول خودش «هضمش را جذب کرد» تا نشان دهد در خانه‌داری از مامان نمره‌اش بالاتر است.
فرو
ملیحه از مامان پرسید: «این محسن که هنوز همون‌طوریه که!» من که برای سوغاتی ضد حال خورده بودم، بالاخره خویشتن‌داری‌ ریاکارانه‌ام را از دست دادم و گفتم: «ها، هنوز مثل تویم.» مامان هم گفت: «اخلاقای دیگه‌اش یک‌کم بهتر شده؛ ولی هنوز شُل شکمه.» بعد درحالی‌که به‌طور ناخودآگاه به بی‌بی نگاه کرد، گفت: «نمدانم به کی رفته!» من و ملیحه هم ناخودآگاه چشممان به بی‌بی افتاد که می‌خواست یکی از شکلات‌هایی را که ملیحه آورده بود، باز کند؛ اما دو طرف زَرورقِ دورِ آن را به هر طرفی می‌چرخاند، دوباره بسته می‌شد.
فرو
آقای دکتر بعد از اینکه خودش را معرفی کرد، گفت امیدوار است که سوءتفاهمی پیش نیاید و بهتر است برویم در جای خلوتی با من حرف بزند. کمی ترسیدم. باتوجه‌به اینکه هم دکتر بود و هم خواستگار ملیحه بود، می‌شد به او اعتماد کرد؛ اما ازآنجاکه هم دکتر بود و هم جواب مثبت نگرفته بود، ترسیدم مبادا بحث آمپول‌بازی باشد.
Rsi Sd
سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف می‌کرد و دو جمله از دخترش.
Raha_thranii
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدین‌شاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
Raha_thranii
سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لوله‌های آب، جِرم می‌گویند.»
Raha_thranii
فردا پس‌فردا باید کم‌کم عکس تو رِ روی کنترل بچسبانیم؛ اون‌وقت این‌طور کاچه‌کاچه حرف مِزنی؟» نیش ملیحه باز شد و بدون اینکه آقاجان بفهمد با شیطنت خاصی به من لبخند زد. اگر من از تشنگی می‌مردم امکان نداشت برود حتی یک لیوان آب برایم بیاورد؛ اما فوراً بلند شد کنترل را بیاورد تا آقاجان عکس مرا هم رویش بچسباند. یواشکی به ملیحه فهماندم اگر این کار را بکند، به هر خواستگاری که بیاید کنترل تلویزیون را نشان می‌دهم.
Raha_thranii
«زینب‌خانم باز رفته سفر زیارتی؟» - تو هرزه‌چنۀ مردمی؟ ترجیح دادم دیگر سؤالی نپرسم. خود آقابرات بعد از چند لحظه گفت: «کاشکی سفر زیارتی بود؛ پریروز شنید که یک جا هست که چند روزیه از یک درخت خون درمیاد و مریضا رِ شفا مده. با مادرش رفتن اونجا شفا بگیرن.» - مگه مریضی‌شان چیه؟ - همین‌که همش دنبال این‌جور چیزایه خودش یک مریضیه دیگه.
•نسرین‌طلا•
آقاجان گفت: «پسرجان، راستی دیگه تو مثل پسر خودم ممانی و از خودمان شدی؛ بعداً یک عکس سه‌ در چارِتَم به من بدی که ایشالا بزنم رو کنترل.» آقای دکتر که رویش نمی‌شد عکس‌العمل واقعی‌اش را نشان دهد و احتمالاً می‌خواست تمام عکس‌های سه در چارش را نابود کند تا یک‌وقت روی کنترل چسبانده نشوند، فوراً شب‌به‌خیر گفت و رفت. آقاجان هم با مهربانی به او گفت: «پسرجان شبت به خیر!»
Raha_thranii
چشمش به کنترل تلویزیون و عکس روی آن افتاد. با اینکه تابه‌حال داشت خمیازه‌های کاذب می‌کشید، اما یک‌دفعه نیشش باز شد و چشم‌هایش برق زد. با لبخند، کنترل را برداشت. چند صدم ثانیه به آن نگاه کرد و بعد هم درحالی‌که کنترل و عکس آقاجان را به من نشان می‌داد، می‌خواست چیزی بگوید که در همین لحظه آقاجان بلافاصله از دست‌شویی درآمد. ظاهراً مسواک توی دست‌شویی نبود و می‌خواست دنبال مسواکش برود. وقتی چشم آقاجان به لبخندِ آقای دکتر و کنترل تلویزیون افتاد، مستقیم به او نگاه کرد. دکتر که ‌می‌خواست کنترل را سر جایش بگذارد، با دیدن قیافۀ جدی آقاجان، دستش لرزید و کنترل از دستش افتاد زمین.
Raha_thranii
یک ظرف غذا به من داد تا برای خانۀ محمد ببرم، با لحنی جدی گفت: «فقط باز مثل دفعۀ قبل تو راه ته‌دیگاش غیب نشه ها! بگو زیاد کشیدم که برای سحری‌شانَم باشه.» مامان در جواب نگاه متعجب ملیحه ادامه داد: «نمدانی اون دفعه چقدر خجالت کشیدم وقتی بعداً از مریم راجع به ته‌دیگ زعفرانی‌اش پرسیدم و اونم گفت: کدوم ته‌دیگ!» بعد با لحنی که انگار می‌خواست بیشتر خجالتم بدهد، به من گفت: «مِدانی چقدر گناه داره که آدم ته‌دیگِ یک زنِ حاملۀ نفسوکِ بخوره؟» ملیحه از مامان پرسید: «این محسن که هنوز همون‌طوریه که!»
Raha_thranii
آقاجان و آقابرات برای عوض کردن موضوع کمی راجع به محمد حرف زدند. آقاجان از اینکه محمد دنبال کارهای جانبازی‌اش نیست و نمی‌خواهد از مزایایش استفاده کند و برای ادامه تحصیلش هم نمی‌خواست برود، کمی دلخور بود و از آقابرات می‌خواست به دختر خودش بگوید تا محمد را برای این دو کار قانع کند. آقابرات هم گفت: «مریم که باهش حرف زده؛ ولی محمد بهش گفته مگه من برای این چیزا رفتم جنگیدم؟» آقاجان هم گفت: «خا برای هر چی که رفت، چی اشکال داره حالا که یک زحمتی کشیده از فایده‌شم استفاده کنه؟»
Raha_thranii
- خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!» به این فکر افتادم که مبادا بعدها زنم حساب و کتاب زندگی را آن‌چنان دستش بگیرد که مجبور شوم مخفیانه از حقوقم کش بروم تا ساندویچ بخورم.
Raha_thranii
دوست محمد که اورکت آمریکایی می‌پوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.»
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
آقاجان می‌گفت وعده‌ها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
Fateme
بعد هم برای اینکه به زبان خودم مرا خرفهم کند که سیاست‌بازی خوب نیست، با ذکر یک مثال گفت: «توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Fateme

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان