بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
سعید با لحنی عجیب گفت: «محسن، راستی یک چیزی رِ متانم بهت بگم؟ به شرطی که به کسی نگی.» - ها، چرا نگی؟ دوست که فقط برای حمالی نیست که!
سپیده
اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشه‌ها رَم تمیز کنی.» با این روش، به‌جای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زن‌ذلیل موفق می‌شدم؛
سپیده
می‌خواستم از حالا آن‌قدر پول در بیاورم که در آینده، بدون چشم‌داشتی از خانوادۀ خود یا خانوادۀ همسر آینده‌ام، برای خوردن ساندویچ و نوشابه و سایر چیزهای خوشمزه، نیازمند پیداکردن پول از زیر فرش‌ خانۀ خودمان یا فروش یواشکی النگوی همسر آینده‌ام یا پیش‌فروش کلیۀ پدرزنم نباشم.
سپیده
ضمناً با مزد احتمالی می‌توانستم برای رفتنِ یواشکی به ساندویچی روی پای خودم بایستم!
سپیده
یادم آمد دو‌سه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمی‌توانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغِل‌جان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه می‌کند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوه‌اش عاشق من شده
سپیده
کم‌کم از بوکردن شیرینی خوشم آمد و به‌جای اذیت‌کردن بی‌بی، عمداً بو می‌کردم تا از بوی شیرینی لذت ببرم. آن‌قدر این کار را کردم که دیگر طاقتم را از دست دادم و در لحظه‌ای که بی‌بی و همۀ فرشته‌ها به‌جز شیطان حواسشان نبود، وسوسه شدم و یک شیرینی نخودی را توی دهانم انداختم. وقتی رویم بیشتر با شیطان باز شد، بدون اینکه خودم نخواهم، در معده‌ام برای ورود خوراکی‌های جدید ستاد استقبال تشکیل
امیرحسین
آقای کریمی‌نژاد با شنیدن قیمت نهایی، به همسرش اشاره کرد پول آن را حساب کند: - خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
امیرحسین
آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتری‌اش تمام شده هم کمتر دوست داشت. بی‌بی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمه‌بتول و عموهایم هم بیشتر، اما همه‌مان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت.
مژگان
آقاجان، برای چی آدامس نخورم؟ - اولاً در شأن مرد کاسب نیست جلوی مشتری، مِرچ‌مِرچ کنه و هی آدامسشِ باد کنه. دوماً مگن برای مردا خوب نیست. بعداً سبیل در‌نمی‌آرن. - خا خوبیش اینه که بعداً نمخواد پول به تیغ و ریش‌تراش بدم. - تو اصلاً فهمیدی منظور من چیه؟ اگه مِفهمیدی که الان به‌جای خنده باید گریه مِکردی.
مژگان
من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
من زنده ام و غزل فکر میکنم
قبل از اینکه افطاری تمام شود، بی‌بی گرۀ گوشۀ چادر خود را باز کرد و در کمال ناباوری من و ملیحه، یک دویست تومنی به‌عنوان پاداش اولین روزۀ امسال به من داد. خوب نگاه کردم که بدون گوشه، یا نصفه و نیمه نباشد. بی‌بی گفت: «من که دیگه نِمِتانم بگیرم؛ ولی مال تو قبول باشه که هم مغازه رفتی هم روزه گرفتی.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بی‌بی خواست با همان اذان مشهد شروع کند؛ اما صبر کرد. فکر کرد شاید همین چند دقیقه انتظار را به‌عنوان روزه از او قبول کنند. البته انتظارش فقط تا آخر اذان مشهد دوام داشت. چند دقیقه بعد، صدای مؤذن مسجد امام‌حسین درآمد و بی‌بی که می‌خواست چای دومش را بخورد، به ما گفت بهتر است تا آخر اذان صبر کنیم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بی‌بی وضو گرفت و با چهره‌ای روحانی و گام‌هایی آهسته، به‌طرف سفره آمد. نه‌تنها خودش هم باورش شده بود که روزه است، بلکه حتی فر‌شته‌ها هم ممکن بود با دیدن او به اشتباه بیفتند و ثواب کل اهالی کوچۀ سیدی و محلۀ صدرآباد را برای او بنویسند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بقیۀ کشورها مثل بچه‌های مدرسه، عده‌کشی کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدام دعوا کنند. خوشبختانه، ایران اعلام بی‌طرفی کرده بود و موقع کُشتی‌گرفتن عراق و آمریکا، فقط تخمه می‌خورد و نگاه می‌کرد. حدود چند هفته قبل، عراق تسلیم شده بود و قلدرهای بین‌المللی، وقتی یقۀ صدام را گرفتند و دستش را پیچ دادند تا بگوید «غلط کردم!» صدام هم همین را گفت؛ اما موقع فرار به کویت فحش داد و گفت: «باز به هم مرسیم.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
همه احساس می‌کردیم مریم کمی تمارُض می‌کند؛ وگرنه چرا بوی غذاهای خوشمزه اذیتش نمی‌کرد؟! شانس آورده بود من خواهرشوهرش نیستم!
من زنده ام و غزل فکر میکنم
نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوش‌خبریه. هر کی‌یم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسه‌اش به‌جای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حالا آقاجان، آقای کریمی‌نژاد و خانمش داشتند پول‌شمردنم را نظارت می‌کردند. شمردن پول در آن شرایط، مثل خنثی‌کردن مین شده بود و زیر نگاه سنگین آن سه نفر، آن‌قدر گیج شده بودم که اصلاً نفهمیدم چقدر شده است. اما الکی گفتم: «دست شما درد نکنه، درسته.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بالاخره بعد از چند روز، به‌جای سلیقه‌های مامان و ملیحه، آقاجان سرویس چوب را بر اساس سلیقۀ همیشگی‌اش یعنی قیمت آنها خرید.
fateme I
یادتان باشه ازاین‌به‌بعد، همۀ زنا و دخترا مثل ناموس خودتانن. هم چشمتان باید پاک باشه، هم فکرتان. دیگه‌یم نبینم از این غلطا کنین. به‌جای نامه‌دادن و کارای بی‌حیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچه‌تانِ دربیارین. بعد هر چی خواستین انقدر توی خانه به هم متلک بگین و دوروبر هم بچرخین که از هم پَرچه بشین. خا فهمیدین؟
Reyhoone.v
محمد که به فکر فرو رفته بود، گفت: «من کار ندارم اینا چطورن و آیا برای ملیحه خوبن یا نه؛ ولی چون ملیحه بعداً درآمدش خیلی خوب مِشه، اگه الانا عروسی نکنه، هر چی مدرکش بره بالاتر، سخت‌تر شوهر مکنه. بعضی مردا دوست ندارن زنشان از خودشان بالاتر باشه. البته بعضی مردایم هستن که روحیۀ مفت‌خوری دارن و ممکنه به طمع درآمد، برن زنِ پول‌دار بگیرن.» نمی‌دانم چرا آقاجان و محمد ناخودآگاه به من نگاه کردند.
Reyhoone.v

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان