بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
با اینکه باران می‌بارید، دوست داشتم تا مغازه قدم بزنم. چترم را برداشتم و درحالی‌که به‌خاطر سرما و باران قوز کرده بودم، پیاده به‌طرف فلکۀ شهید رفتم. چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور می‌کردم شبیه کُمیسر مولدُوان شده‌ام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازه‌ها نیم‌رخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شده‌ام.
Friba
آقاجان گفته بود وقتی مهمان‌ها آمدند از خانه بیرون می‌رود؛ اما مامان گفت اگر آنها با مرد آمدند، آقاجان بماند و من بروم بیرون؛ اما اگر فقط زن‌ها بودند، من و آقاجان با هم باید برویم بیرون. در هر وضعیتی، اعتبار من از صفر پشت عدد کمتر بود.
Mahdi Hoseinirad
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
Mahdi Hoseinirad
محمد آهی کشید و درحالی‌که سرفه‌اش گرفته بود، گفت: «بعضی وقتا احساس مکنم دوروبری‌هامان مثل مردم کوفه شدن.» آقاجان هم با صدایی گرفته گفت: «اگه به من داری طعنه مزنی، منم بعضی وقتا فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاب کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.»
راحله
مامان به بی‌بی گفته بود مبادا به دیگران راجع به خواستگار ملیحه چیزی بگوید، ‌بی‌بی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بی‌بی نیوتن انجام می‌داد؛ یعنی هر تذکرِ عروس‌کبرا عکس‌العملی است در خلاف جهت آن. برای همین به دوستانش می‌گفت: «بین خودمان باشه ها. مگن پسره میکانیکه؛ ولی از اون خوباش!»
aseman
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
Mahdi Hoseinirad
شب اولی که تخت خریده بودیم، خوابم نبرد. البته نه از ذوق‌زدگی، بلکه چون با هر غَلت‌زدن و جُل‌جُل‌کردن بی‌بی، تخت زواردررفته‌اش غیژغیژ صدا می‌کرد. دمِ صبح هم تا خوابم برد، با صدای گرومبِ افتادن خودِ آقاجان از روی تخت، از خواب پریدم.
راحله
نمی‌دانم چرا ایرانی‌ها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را می‌گذارند برای دقایق آخر.
راحله
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهان‌هایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست می‌دهد.
راحله
ملیحه با نگرانی گفت: «اونم شما رِ دید؟ شناخت؟» آقاجان به طعنه گفت: «نترس، ما رِ دید؛ ولی چون شما امروز من و مادرمِِ از خانه بیرون کرده بودین تا جلوش یک‌وقت خدای‌نکرده شپشامان نریزه رو سرش، ما رِ نشناخت.»
lover book
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند.
Gisoo
آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
Setayesh
می‌دانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد می‌شد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار می‌گرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام می‌شد و آدم خلاص می‌شد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا می‌کرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکی‌دو‌تا ضربه می‌زد؛ اما چون دلش نمی‌آمد، مثل ضربه‌های آقانعمت از آب درمی‌آمد. اما بعداً آن‌قدر به آدم سرکوفت می‌زد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری می‌کرد که جایش تا مدت‌ها درد می‌کرد و آدم ترجیح می‌داد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان.
mirtabar
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کم‌کم خودش پیدا مِشه.» مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
نور
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
کتابخوان🤓
خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
Taha
بی‌بی چند ثانیه سکوت کرد و بعد کاملاً غیرمستقیم از ملیحه پرسید: «مِگم قزم‌جان کلاغا به من خبر دادن تو خودت کسی رِ زیر نظر داری به ما نمگی، ها؟ راسته؟!»
MHNOURII
من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
zohrehch
اما دیگر برای او فیزیک و شیمی مهم نیست. به‌سرعت خودش را به خانۀ ما می‌رساند؛ اما دیگر کار از کار گذشته و دارند عکسی که در آن پیراهنِ خردلی‌رنگ دایی‌اکبر را یواشکی پوشیده‌ام و موهایم را هم آلمانی زده‌ام، روی در ‌می‌چسبانند. افسانه پاهایش شل می‌شود و از شدت غصه روی زمین می‌نشیند.
واو.الف
بی‌بی طوری که مامان نشنود، با صدایی آهسته گفت: «دیروز تو حمام که داشتم خودمِ کیسه مِکشیدم، صداتان می‌آمد که با مادرت بحث مِکردین. ایشالا خبریه؟» - کِی؟ - همون جا که تلفن زنگ زد. - تو که وقتی مامان کارِت داره و صدات مُکنه مِگی گوشات سنگینه؟ - خا گوشام مثل خوابم مِمانه؛ بعضی وقتا سنگینه ولی بعضی وقتا سبکه!
سپیده

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان